
خدمت و عبادت پنهانى
چنين خادمى براى آن مسجد پانصد مترى انتخاب شد . با او قرار گذاشت كه روزها به خانه برو و شب در اين مسجد بمان . خادم تعريف كرده بود : شبى از اقوام ميهمان داشتيم . راه خانه تا مسجد دور بود و در آن شهر آخر شب ماشين نبود . ميهمانان گفتند : شام بخور ، بعد زودتر به مسجد برو . نشستيم تا نيمه شد و ديگر ماشين پيدا نمىشد . ميهمانان گفتند : حالا يك شب كه دزد نمىآيد ، نيم ساعت به اذان ماشينها حركت مىكنند ، آن وقت به مسجد برو .
اين خادم مىگفت : نيم ساعت به اذان آمدم ، ديدم قفل درب را شكستهاند و زنجيرى به درب بستهاند . با خود گفتم : امشبى كه ما نبوديم آمدهاند و وسايل مسجد را بردهاند ؟ چه كارى بود كه ما به ميهمانى رفتيم ؟ چرا زودتر نيامدم .
مىگفت : زنجير را باز كردم . كليد اول را زدم ، ديدم چراغ روشن شد . گفتم : خدا را شكر كه دزد كنتور برق را نبرده است . وارد مسجد شدم ، ديدم از جلوى محراب تا درب شبستان فرش گران قيمت دستباف مشهد پهن شده است . گوشه مسجد تعدادى جعبه گذاشته بودند و نامه و مقدارى پول روى آنها بود .
در نامه نوشته بود : مدتها بود كه من اينجا مىآمدم و منتظر بودم شبى بيايد كه تو در مسجد نباشى . الحمدلله ديشب نبودى ، من آمدم قفل را شكستم و از اول محراب تا آخر مسجد را فرش انداختم . درون اين جعبههاى گوشه مسجد به اندازه پانصد نفر ظرف است . پول را براى قفل درب كه شكستهام گذاشتم . اما به دنبال آدرس من نباش . اگر خواستى مرا پيدا كنى ، بدان آدرس من ، قيامت پيشگاه پروردگار است .