در جواني، با مرد بزرگي از قم به اصفهان میرفتم. يک روز به يک طلافروش برخورد كردم. البته طلافروش رفيق اين بزرگوار بود. او شصت سالش بود. فکر هم نميکنم آن طلافروش زنده باشد. ولي قيافهاش نورانيتي داشت كه انسان را ياد خدا ميانداخت. قيافة طلافروشی با آثار سجده و محاسن نوراني و ادب و وقار رفتاري با توجه به شغل او، آن هم قبل از انقلاب، قيافه خیلی جالبي بود. بعد به يک مناسبتي ديدم او با پيرمردي که من با او همسفر هستم صحبت ميکند و غصه ميخورد. به اين بزرگوار ميگويد: حيف که ديگر اهل دلی مثل شيخ مرتضي پيدا نميشود. بعد آن بزرگوار پرسيد: شيخ مرتضي چه کسي بود؟ گفت: عالم محل ما بود. پدرم پشت سرش نماز ميخواند، و پاي منبرش مینشست و شبهاي جمعه هم تخت فولاد دعاي کميل ميخواند و تخت فولاد هم هفت يا هشت کيلومتر از شهر دور بود. گفت: من با پدرم به نماز مغرب و عشاء رفتم و به شيخ مرتضي برخوردم. بعد از نماز پدرم کنار محراب پيش شيخ مرتضي رفت و گريه کرد. گفت: من سي سال است در تخت فولاد دعاي کميل تو ميآيم، امشب پيشامدي براي من شده نميتوانم بيايم. و تحملش را ندارم که دعاي کميل امشب تو را درک نکنم.
انگار مصيبت ديده است. چه طور با خدا پيوند داشتند!
گفت: شيخ مرتضي به پدر من گفت تو تا چه وقت گرفتاري؟ گفت: تا يازده شب. تابستان هم بود. گفت: من در تخت فولاد دعا را شروع ميکنم. شما برو پشت بام خانهات رو به قبله بنشين تا بخوانم، صدايم به تو ميرسد. گفت: پدرم آن شب در پشت بام خانه با صداي شيخ دعاي کميل خواند. معلم خوب، رفيق خوب، و نفس خوب در انسان اثر دارد. کلام پروردگار، کلام رسول خدا و ائمه طاهرين اين است:
(وَ لاتَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ)
مانند کساني نباشيد که خدا را از ياد بردند، خدا هم آنان را از ياد خودشان برد.
60 سال در اين دنيا زندگي کردند اما يادشان رفت که خرج خدا بشوند، خرج کار خير و خرج بهشت بشوند.
حضرت صادق (س) ميفرمايد:
«قال الله تبارك و تعالي: انما اقبل الصلاة لمن تواضع لعظمتي و يکفّ نفسه الشهوات من اجلي و يقطع نهاره بذکري و لايتعاظم علي خلقي و يطعم الجائع و يکسو العاري و يرحم المصاب و يؤوي الغريب فذلک يشرق نوره مثل الشمس»
اينها با این اوصفات در میان بندگان من، همانند خورشيدند.
منبع : پایگاه عرفان