خواجه اى براى خريدن غلام به بازار رفت، يكى از غلامان، بسيار از خود تعريف كرد و گفت: من محاسن زيادى دارم و يكى از آن ها اين است كه نيازهاى خواجه را بدون آن كه بگويد درك مى كنم.
خواجه او را خريد و به خانه برد. پس از چند روزى خواجه تشنه شد، اما هرچه منتظر نشست غلام آبى نياورد. بر غلام بانگ زد كه تشنه ام آبى بياور، اما او پاسخ نداد و حركتى نكرد، تا آن كه خواجه از تشنگى برخاست و كوزه اى آب را به چنگ آورد و نوشيد، آن گاه غلام گفت: اى خواجه! اكنون بر من معلوم شد كه تشنه اى زيرا علامت نياز به چيزى حركت در رفع آن است
منبع : پایگاه عرفان