ارزش گسترده انسان
تهران، مسجد جامع بازار دهه اول محرم 1363
الحمدلله رب العالمين و صلّى اللّه على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
انسان يك موجودى است كه با طى يك مقدماتى كه خداوند متعال براى او فراهم كرده، مى تواند از اين عالم بزرگتر شده و بر زمان و مكان حاكم شود و هر چه در اين عالم هست به زير پر خودش بكشد.
پروردگار متعال در يك آيه، مسأله علم را به عنوان يكى از مسائلى كه براى انسان مقرر فرموده بيان مى كند:
« وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الْأَسْمَآءَ كُلَّهَا »[1]
و در آيه اى ديگر مسأله هدايت را مطرح مى كند.
ممكن است كسى بگويد: با آمدن علم، هدايت هم مى آيد، اما اينطور نيست. خيلى ها از فضيلت علم برخوردار هستند، اما از كمترين منفعت هدايت محروم هستند. اين هدايت همان هدايتى است كه خداوند در باره اصحاب كهف فرموده است:
« إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ ءَامَنُواْ بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَـهُمْ هُدًى »[2]
اما من به آن ايمان قانع نبودم.
يك هدايت بعد از هدايت، به آنها دادم و همين حرف را هم به ما مى زند.
« يَـأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ءَامِنُواْ بِاللَّهِ »[3]
يا در آيه ديگر:
« اتَّقُواْ اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ »[4]
مى دانم كه تقوا داريد، ولى باز هم به تقوا دعوتتان مى كنم، ولى حق تقوا.
« وَ جَـهِدُواْ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ »[5]
مى بينم كه شما در جهاد هستيد، اما از شما مى خواهم كه حق اين جهاد را عمل كنيد.
همه كسانى كه زمان حضرت سيدالشهداء بودند كافر نبودند، همه كسانى هم كه كربلا نيامدند كافر نبودند. اما افرادى كه كربلا آمدند و به آن مقامات عالى رسيدند، مصداق همين « وَ زِدْنَـهُمْ هُدًى » بودند، كارى كنيد كه تمام حركات شما حركت الهى شود. چشم و گوش و قدم شما راه الهى را در پيش بگيرد.
« وَ مَا تَشَآءُونَ إِلاَّ أَن يَشَآءَ اللَّهُ »[6]
اراده نمى كنند مگر آنچه را كه او اراده كرده است، اين مقام انسان مى باشد. چون مقام وجود مقدس حضرت حق، مقام بى نهايت در بى نهايت است. صفات، صفات بى نهايت در بى نهايت است.
در هر صورت انبيا و ائمه عليهم السلام را فرستاده است كه تمام اين قيدها را بشكنند و از اين تخم مرغ كوچك دنيا، وادار كنند اين جوجه پر استعداد، اين پوست رو را بشكند و در آنجا حبس نماند و در عالم الهى و ملكوت پر بكشد. در حالى كه در زمين زندگى مى كند، ولى عرشى صرف باشد. در عين اينكه غذا مى خورد، اين غذا برايش غذاى الهى صرف باشد و در وجودش تبديل به نور و روشنايى بشود.
پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در روايتى فرمودند: خدايا! موى من را نور قرار بده، پوست من را نور قرار بده، گوشت و استخوان و رگ و خون و جسد و ظاهر و باطن من را نور قرار بده.[7]يعنى مثل خودت بى رنگ شوم. اهل هيچ چيز غير خودت نباشم.
همچنين مى فرمايد:
«طُوبى لِمَن كانَ عَقلُه اَميراً وَ نَفْسُه أسيراً وَ وَيْلٌ لِمَن انْعَكَسَ»
خوش به حال آن انسانى كه در عالم، اميرش نور است و نفسش هم اسير دست خودش هست. و بد به حال آن انسانى كه نور محكوم مى شود و نفس حاكم و امين مى شود.
واى به حال كسى كه روشنايى در زندگى او مقيد و بسته است، بد بخت آن انسانى كه نفسش اسير است،اسير نفس است و نفسش حاكم بر او است.
داستان زهير بن قين و ارزش توبه
در احوالات زهير بن قين نوشته اند: وقتى شنيد معاويه از شام با صد هزار نفر براى خونخواهى عثمان و جنگ با اميرالمؤمنين عليه السلام حركت كرده است، تمام نيروى خودش را بسيج كرد و به معاويه ملحق شد، بعد از شهادت اميرمؤمنان عليه السلام، در صف مخالفان امام مجتبى عليه السلام بود و بعد از امام حسن عليه السلام هم با امام حسين عليه السلام ده سال مخالفت داشت و وقتى در سفر مكه شنيده بود كه امام حسين عليه السلام هم آمده، اصلاً نمى خواست با حضرت روبرو بشود، از اينرو خيلى ديرتر از امام حسين عليه السلام از مكه خارج شد تا مبادا با هم برخورد كنند، امّا:
«مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الخَير قَذَفَ فِي قَلْبِهِ حُبُّ الْحُسَيْنِ»[8]
خدا اگر بخواهد درِ همه خوبى ها را به روى كسى باز كند، محبت امام حسين عليه السلام را در دل او مى اندازد، و اين محبت، زهير بن قين را از آن انحراف فكرى نجات داد، تا جايى كه از شهداى كربلا لقب گرفت.[9]
« إِلاَّ مَن تَابَ وَ ءَامَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صَــلِحًا فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّـٔاتِهِمْ حَسَنَـتٍ »[10]
« وَ الْعَصْرِ * إِنَّ الاْءِنسَـنَ لَفِى خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّــلِحَـتِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبْرِ »[11]
زبانتان را فقط در محور حق به گردش بياوريد، اين مقدمات تحقق ارزشها است. وقتى انسان ارزش پيدا كرد، حيات طيبه پيدا مى كند، همچون زهير بن قين به مقام شهادت در ركاب امام حسين عليه السلام مى رسد.
انسان مؤمن در هنگام مرگ
در روايتى آمده است كه: خطاب مى رسد: ملك الموت! اين كسى كه الان به تو اعلام شده كه بروى و جانش را بگيرى، مؤمن است و پيش من داراى ارزش است، برو كنار بستر او، با يك دنيا ادب در مقابل او بايست، اول سلام من را به او برسان و بعد از او اجازه بگير، بگو اجازه مى دهى جانت را بگيرم.
ملك الموت مى آيد. مؤمن او را مى بيند، با احترام در مقابل مؤمن مى ايستد و سلام خدا را اعلام مى كند. اجازه مى دهى جانت را بگيرم؟ نه. چرا؟ مى خواهم در دنيا بمانم و بازهم حرف خدا را گوش كنم، مى خواهم در دنيا بمانم باز هم حلال و حرام خدا را ياد بدهم، مى خواهم در دنيا بمانم زيارت عاشورا بخوانم و گريه كنم.
ملك الموت بر مى گردد؛ پروردگار مى فرمايد: جان بنده من را نياوردى؟ نه. چرا؟ گفت: اجازه نمى دهم.
خطاب مى رسد: ملك الموت به بهشت برو، يك گلى هست و آن گل را بچين و ببر كنار بستر او و بگذار كنار بينى او. بو كه بكشد، تمام پرده ها كنار مى رود، جاى خودش را مى بيند، بهشت را بيند و مى آيد. ملك الموت بر مى گردد، گل را مى گذارد كنار بينى او، گل را كه بو مى كند، تمام بهشت و بهشتيان معلوم مى شود. ملك الموت مى گويد: جانت را بگيرم؟ مى گويد: نه، جانم را نگير.
دوباره بر مى گردد و مى گويد: جانش را نمى دهد. خطاب مى رسد: سريع برگرد الان جان مى دهد. ملك الموت تا مى آيد، مى بيند كه بالاى سر محتضر پيغمبر و على و فاطمه ايستاده اند. پائين پاى محتضر حسن و حسين دست هم را گرفته و ايستاده اند. طرف راست و چپ محتضر ائمه عليهم السلام ايستاده اند، سلمان و ابوذر ايستاده اند. به ملك الموت مى گويد: چرا جان من را نمى گيرى؟ مگر نمى بينى حسين سراغ من آمده است، مگر نمى بينى على و پيغمبر سراغ من آمده اند؟[12]
والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
[1] ـ بقره 2 : 31؛ «و خدا همه نام ها [ ىِ موجودات ] را به آدم آموخت.»
[2] ـ كهف 18 : 13؛ «آنان جوانمردانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند ، و ما بر هدايتشان افزوديم .»
[3] ـ نساء 4 : 136؛ «اى اهل ايمان ! به خدا ... ايمان بياوريد .»
[4] ـ آل عمران 3 : 102؛ «از خدا آن گونه كه شايسته پرواى از اوست ، پروا كنيد.»
[5] ـ حج 22 : 78؛ «و در راه خدا چنان كه شايسته جهاد است ، جهاد كنيد.»
[6] ـ انسان 76 : 30؛ «و تا خدا نخواهد ، نخواهيد خواست.»
[7] ـ بحار الأنوار: 95/214، باب 2، حديث 3؛ «مَوْلاَنَا الصَّادِقِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله لِعَلِيٍّ عليه السلام أَ لاَ أُعَلِّمُكَ دُعَاءَ يَوْمِ عَرَفَةَ وَ هُوَ دُعَاءُ مَنْ كَانَ قَبْلِي مِنَ الْأَنْبِيَاءِ قَالَ: ... اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِي قَلْبِي نُوراً وَ فِي سَمْعِي وَ بَصَرِي نُوراً وَ فِي لَحْمِي وَ عِظَامِي نُوراً وَ فِي عُرُوقِي وَ مَقْعَدِي وَ مَقَامِي وَ مَدْخَلِي وَ مَخْرَجِي نُوراً وَ أَعْظِمْ لِي نُوراً يَا رَبِّ يَوْمَ أَلْقَاكَ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.»
[8] ـ كامل الزيارات: 142، باب 55، حديث 3؛ بحار الأنوار: 98/76، باب 10، حديث 28؛ «عَنْ فُضَيْلِ بْنِ عُثْمَانَ الصَّيْرَفِيِّ عَمَّنْ حَدَّثَهُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَيْنِ عليه السلام وَ حُبَّ زِيَارَتِهِ وَ مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ السُّوءَ قَذَفَ فِي قَلْبِهِ بُغْضَ الْحُسَيْنِ وَ بُغْضَ زِيَارَتِهِ.»
[9] ـ زهير بن القين بن قيس البجلى النمارى، از زعماى برجسته كوفه و جنگجويان بلند آوازه عرب، مرد شريف قبيله خود بود و درشجاعت شهرت بسيارى داشت. وى نخست از طرفداران عثمان خليفه سوم بود و با اميرالمؤنين على عليه السلام و فرزندانش كينه و دشمنى داشت، سپس خداوند او را هدايت فرمود و علوى گشت. طبرى و ساير تاريخ نگاران مى نويسند: زهير با خاندان خود در سال 60 ق براى اداى فريضه حج راهى مكه مكرمه شده بود و هنگام بازگشت از سفر حج به كوفه بين راه با موكب ابى عبداللّه الحسين عليه السلام برخورد كرد. امام عليه السلام از همان وقت زهير را جزء سران سپاه و از مشاورين خود قرار داد. هنگام كه به آبادى شراة رسيدند، از دور نخستين علائم سپاه كوفه ظاهر گرديد. امام عليه السلام از زهير سؤل كرد در اين نزديكى محلى را سراغ ندارى كه به آن پناه برده و سپاه كوفه را مقابل خود قرار دهيم. زهير حضرت عليه السلام و اصحاب را به كوه ذوحسم هدايت كرد. خود به سمت سپاه كوفه رفت و پس از مذاكره با حرّ و آگاهى از مأموريت آنها به خدمت امام عليه السلام رسيد و اظهار كرد چون عده آنها كم است و ما بر آنان غلبه خواهيم كرد؛ پس به آنان حمله كرده و جنگ را يك سره كنيم. امام عليه السلام فرمود: نمى خواهم آغاز كننده جنگ باشم. درحالى كه امام در ظهر عاشورا به نماز قامت بسته بود، و خصم مى خواست امام را در نماز تيرباران كند، او سپر امام شده، و تيرها را يكى از پس ديگر به جان خريد، و پس از پايان نماز در حاليكه سر به آغوش امام داشت، به لقاء خداوند پيوست. در آخرين سخن با امام گفت: آيا از من خشنود شديد. امام اشك ريخت و فرمود: زهير! سلام مرا به جدم پيامبر برسان.تاريخ نگاران از زهير با احترام نام برده اند. و او را جزء سران سپاه حضرت عليه السلام خوانده و سخنرانى هاى او را در عصر تاسوعا و شب و روز عاشورا در كتب خود ضبط كرده اند. دائرة المعارف تشيع: 8/588
[10] ـ فرقان 25 : 70؛ «مگر آنان كه توبه كنند و ايمان آورند و كار شايسته انجام دهند ، كه خدا بدى هايشان را به خوبى ها تبديل مى كند.»
[11] ـ عصر 103 : 1 ـ 3؛ «سوگند به عصر [ ظهور پيامبر اسلام ] * [ كه ] بى ترديد انسان در زيان كارى بزرگى است ؛ * مگر كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند و يكديگر را به حق توصيه نموده و به شكيبايى سفارش كرده اند .»
[12] ـ الكافى: 3/127، باب أن المؤن لا يكره على قبض روحه، حديث 1؛ بحار الأنوار: 6/153، باب 6، حديث 7؛ «عَنْ عَمَّارٍ الْأَسَدِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آلهلَوْ أَنَّ مُؤمِناً أَقْسَمَ عَلَى رَبِّهِ عز و جل أَنْ لاَ يُمِيتَهُ مَا أَمَاتَهُ أَبَداً وَ لَكِنْ إِذَا حَضَرَ أَجَلُهُ بَعَثَ اللَّهُ عز و جل إِلَيْهِ رِيحَيْنِ رِيحاً يُقَالُ لَهُ الْمُنْسِيَةُ وَ رِيحاً يُقَالُ لَهُ الْمُسْخِيَةُ فَأَمَّا الْمُنْسِيَةُ فَإِنَّهَا تُنْسِيهِ أَهْلَهُ وَ مَالَهُ فَأَمَّا الْمُسْخِيَةُ فَإِنَّهَا تُسْخِي نَفْسَهُ عَنِ الدُّنْيَا حَتَّى يَخْتَارَ مَا عِنْدَ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى.»
الكافى: 3/127، باب أن المؤن لا يكره على قبض روحه، حديث 2؛ بحار الأنوار: 6/196، باب 7، حديث 49؛ «عَنْ سَدِيرٍ الصَّيْرَفِيِّ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام جُعِلْتُ فِدَاكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ يَكْرَهُ الْمُؤمِنُ عَلَى قَبْضِ رُوحِهِ قَالَ لاَ وَ اللَّهِ إِنَّهُ إِذَا أَتَاهُ مَلَكُ الْمَوْتِ لِقَبْضِ رُوحِهِ جَزِعَ عِنْدَ ذَلِكَ فَيَقُولُ لَهُ مَلَكُ الْمَوْتِ يَا وَلِيَّ اللَّهِ لاَ تَجْزَعْ فَوَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آلهلَأَنَا أَبَرُّ بِكَ وَ أَشْفَقُ عَلَيْكَ مِنْ وَالِدٍ رَحِيمٍ لَوْ حَضَرَكَ افْتَحْ عَيْنَكَ فَانْظُرْ قَالَ وَ يُمَثَّلُ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ وَ فَاطِمَةُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ وَ الْأَئِمَّةُ مِنْ ذُرِّيَّتِهِمْ عليه السلام فَيُقَالُ لَهُ هَذَا رَسُولُ اللَّهِ وَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ وَ فَاطِمَةُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ وَ الْأَئِمَّةُ عليه السلام رُفَقَاؤكَ قَالَ فَيَفْتَحُ عَيْنَهُ فَيَنْظُرُ فَيُنَادِي رُوحَهُ مُنَادٍ مِنْ قِبَلِ رَبِّ الْعِزَّةِ فَيَقُولُ يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ إِلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً بِالْوَلاَيَةِ مَرْضِيَّةً بِالثَّوَابِ فَادْخُلِي فِي عِبادِي يَعْنِي مُحَمَّداً وَ أَهْلَ بَيْتِهِ وَ ادْخُلِي جَنَّتِي فَمَا شَيْءٌ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنِ اسْتِلاَلِ رُوحِهِ وَ اللُّحُوقِ بِالْمُنَادِي.»
منبع : پایگاه عرفان