فارسی
شنبه 27 مرداد 1403 - السبت 10 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

0
نفر 0

شمه ای از سیره امام على علیه السلام

 

جعفر بن محمد(ع) گويد: چون على(ع) ميان دو كار قرار مى گرفت كه در هر دو رضاى خدا بود، همواره آن را برمى گزيد كه سخت تر از ديگرى بود. هميشه از دسترنج خود مى خورد و آن را براى او از مدينه مى آوردند و اگر خوردن را سويق اختيار مى كرد، آن را در انبانى مى كرد و بر سر آن مُهر مى نهاد مبادا كسى چيزى جز آن بر آن بيفزايد. آيا در دنيا چه كسى زاهدتر از على(ع) تواند بود؟

سُوَيد بن حارث گويد: على چند تن از عمالش را گفت كه در ماه رمضان براى مردم طعامى بپزند. آنها بيست و پنج تغار غذا پختند و كاسه اى نيز براى او آوردند كه چند دنده در آن بود. على(ع) دو تا را برگرفت و گفت: «فعلاً مرا بس است؛ وقتى تمام شد، باز هم مى گيرم.»

مسلم بجلى گويد: على مردم را در يك سال سه بار عطا داد. سپس خراج اصفهان رسيد. على ندا درداد كه: «اى مردم، فردا بياييد و عطاى خود بستانيد. به خدا سوگند من نمى توانم خزانه دار شما بشوم.» آنگاه فرمان داد بيت المال را جاروب كنند و آب بپاشند. پس دو ركعت نماز گزارد و گفت: «اى دنيا، ديگرى جز مرا بفريب.» و از بيت المال بيرون آمد. مقدارى ريسمان بر در مسجد بود. پرسيد: «اين ريسمانها چيست؟» گفتند: «از بلاد كسرى (يعنى ايران) آورده اند.» گفت: «آن را هم ميان مسلمانان قسمت كنيد.» گويى كارگزاران به آن ارجى ننهاده بودند. يكى از آنها را باز كرد، كتان بود كه به كار مى آمد. مردم براى خريدنش به رقابت پرداختند. در پايان روز بهاى هر ريسمان به چند درهم رسيد.

عُقبه بن علقمه گويد: بر على داخل شدم در مقابلش ظرفى شير ترش بود. چنان كه ترشى اش مرا آزار داد و تكه اى نان خشك. گفتم: «يا اميرالمؤمنين، غذاى شما چنين است؟» گفت: «ديدم كه رسول الله نانى خشك تر از اين مى خورد و جامه اى خشن تر از اين جامه مى پوشيد (و به جامه خود اشارت كرد) و اگر من همانند او نخورم و نپوشم، مى ترسم كه به او ملحق نشوم!»

امام محمد بن على(ع) گويد: على(ع) در كوفه به مردم نان و گوشت مى خورانيد و خود طعامى ديگر داشت. كسى ديگرى را گفت: «كاش مى توانستيم طعام اميرالمؤمنين را ببينيم كه چيست.» روزى به هنگام طعام خوردنش آمدند و طعامش روغن زيتون بود كه نان در آن تريد كرده بود و بر روى آن خرما.

سويد بن غَفَله گويد: بر اميرالمؤمنين داخل شدم و او در كوفه در دارالاماره بود و در مقابلش كاسه اى شير كه بوى ترشيدگى آن به مشامم خورد. قرص نان جوينى در دست داشت كه هنوز خردك پوستهاى جو بر رويش پيدا بود. على(ع) از آن نان مى شكست و گاهگاهى براى شكستن از سر زانوى خود مدد مى گرفت. خادمه اش فضه بالاى سرش ايستاده بود. او را گفتم: «آيا از خدا نمى ترسيد كه براى اين پيرمرد چنين طعامى مى آوريد؟ چه مى شد اقلاً آرد را مى بيختيد؟» فضه گفت: «ما مى ترسيم كه مخالفتش كنيم و گناهكار شويم. از ما قول گرفته كه تا با او هستيم، آردش را غربال نكنيم.» على(ع) پرسيد: «چه مى گويد؟» فضه گفت: «خود از او بپرس.» آنچه به فضه گفته بودم، به او گفتم كه: «كاش بفرماييد آردتان را غربال كنند.» على(ع) گريست و گفت: «پدرومادرم فداى كسى باد كه هرگز سه روز پى درپى خود را از نان گندم سير نكرد تا رخت از اين جهان بربست و آرد خود را هرگز غربال نفرمود.» [يعنى پيامبر].

عدى بن ثابت گويد: براى على ظرفى پالوده آوردند؛ از خوردنش امتناع كرد. صالح گويد كه جده ام نزد على رفت. على خرما به دوش مى كشيد. جده ام سلام كرد و گفت: «بدهيد من برايتان بياورم.» على گفت: «صاحب زن و فرزند به حمل آن سزاوارتر است.» و گفت: «نمى خورى؟» جده ام گفت: «نه، ميل ندارم.» على آن خرما به منزل خود برد و بازگرديد و آن ملحفه را كه هنوز پوست خرما به آن چسبيده بود، بر دوش داشت و همچنان به نماز جمعه ايستاد.

جعفر بن محمد(ع) گويد: براى على(ع) طعامى آوردند از خرما و مويز و روغن. على(ع) از آن نخورد. گفتند: «حرام است؟» گفت: «نه، ولى بيم دارم كه نفس مشتاق آن شود.» از بعضى از اصحاب روايت شده كه: على را گفتند: «بسيار صدقه مى دهى؛ آيا قدرى امساك نمى كنى؟» گفت: «نه، به خدا اگر مى دانستم كه خدا يكى از اين اعمال را كه مى گزارم پذيرفته است، بس مى كردم؛ ولى به خدا سوگند كه نمى دانم چيزى از من پذيرفته است، يا نه!» عبدالله بن حسن گويد: «على هزار برده را آزاد كرد كه بهاى آنها را از پينه دست و عرق پيشانى پرداخت.»

جعفر بن محمد(ع) گويد: على هزار برده را از دسترنج خود آزاد كرد. اگر او را ديده بوديد، مى ديديد كه حلوايش خرما و شير است و جامه اش از كرباس. چون ليلى را به زنى گرفت، برايش حجله اى بستند، على آن را به كنارى زد و گفت: «خاندان على را همان كه دارند، كافى است.»

قدامه بن عتاب گويد: على(ع) ستبرشانه و ستبر بازو بود. عضلات دستش ستبر و پيچيده و عضلات پايش ستبر و پيچيده بود.

جعفر بن محمد روايت مي‌كند كه على(ع) جامه اى دراز و فراخ خريد به چهار دهم. پس خياط را فراخواند و آستينش را كشيد و آنچه از انگشتان افزون آمد، بريد. عبدالله بن ابى هُذيل گويد: على بن ابى طالب را ديدم كه جامه اى بر تن داشت كه چون آستينهايش را مى كشيد، تا سرانگشتانش مى رسيد و چون رها مى كرد، به بالاى مچش مى جهيد.

ابوالاشعث عنزى از پدرش روايت مى كند كه گفت: على‌بن ابى طالب را ديدم كه روز جمعه در فرات غسل كرد. سپس جامه اى از كرباس خريد به سه درهم و با مردم نماز جمعه گزارد و هنوز گريبان جامه را ندوخته بودند.

ابواسحاق سبيعى گويد: در روز جمعه اى بر دوش پدرم بودم و على براى مردم اداى خطبه مى كرد و خود را به آستينش باد مى زد. گفتم: «پدر، اميرالمؤمنين گرمش شده است.» گفت: «نه، نه سردش شده است و نه گرمش. جامه اش را شسته است و هنوز‌تر است و جامه ديگر هم ندارد، بادش مى دهد تا خشك شود!» ابواسحاق گويد: پدرم مرا بلند كرد على را ديدم، موى سر و ريشش سفيد بود و سينه اش فراخ.

مردى از مردم بصره به نام ابومَطَر گويد: من در مسجد كوفه مى خوابيدم و براى قضاى حاجت به رحبه مى رفتم و از بقال نان مى گرفتم. روزى به قصد بازار بيرون آمدم، كسى مرا صدا زد كه: «اى مرد، دامن فراچين تا هم جامه ات پاكيزه تر ماند و هم براى پروردگارت پرهيزكارى كرده باشى.» پرسيدم: «اين مرد كيست؟» گفتند: «اميرالمؤمنين على بن ابى طالب است.» از پى او رفتم. به بازار شترفروشان مى رفت. چون به بازار رسيد، ايستاد و گفت: «اى جماعت فروشندگان از سوگند دروغ بپرهيزيد، كه سوگند خوردن اگر كالا را به فروش برساند، بركت را از ميان مى برد.»

آنگاه به بازار كرباس فروشان رفت. بر دكانى مردى نشسته بود خوشروى، على(ع) او را گفت: «دو جامه مى خواهم كه به پنج درهم بيرزد.» مرد به ناگاه از جاى برجست و گفت: «فرمانبردارم يا اميرالمؤمنين.» چون فروشنده او را شناخته بود، از او چيزى نخريد و به جاى ديگر رفت. به پسرى رسيد: گفت: «اى پسر، دو جامه مى خواهم به پنج درهم.» پسر گفت: «دو جامه دارم آن كه بهتر از ديگرى است، به سه درهم مى دهم و آن ديگر را دو درهم.» على گفت: «آنها را بياور» و قنبر را گفت: «آن كه به سه درهم مى ارزد، از آن تو.» گفت: «براى شما مناسب تر است كه به منبر مى رويد و براى مردم سخن مى گوييد.» على(ع) گفت: «نه، تو جوانى و در تو شور جوانى است. من از پروردگارم شرم دارم كه خود را بر تو برترى دهم، كه از رسول الله(ص) شنيده ام كه: زيردستان را همان پوشانيد كه خود مى پوشيد و همان خورانيد كه خود مى خوريد.» آنگاه جامه را بر تن كرد و دست در آستين كرد، از انگشتانش افزون بود. گفت: «اى پسر، اين تكه را ببر.» پسر بريد و گفت: «اى پيرمرد، بگذار لبه اش را بدوزم.» على(ع) گفت: «همان گونه كه هست، رهايش كن كه شتاب در كار بيش از اينهاست!»

زيد بن وهب گويد: جماعتى از مردم بصره نزد على(ع) آمدند. در آن ميان مردى از رؤساى خوارج بود. او را جعد بن نعجه مى گفتند. درباره لباسش از او پرسيد كه چرا جامه اى بهتر نمى پوشد؟ گفت: «اين گونه لباس مرا از خودپسندى دورتر مى دارد و براى تأسى كردن مسلمانان به من شايسته تر است.» سپس آن خارجى گفت: «از خدا بترس، تو خواهى مرد.» على(ع) گفت: «خواهم مرد. نه به خدا، كشته مى شوم. ضربتى بر سرم فرود مى آيد و اين ريشم به خونم خضاب مى شود. و اين قضايى است كه خواهد رسيد و عهدى است ديرين و آن كه دروغ بندد، نوميد شود.»

ابوسعيد گويد: على به بازار مى آمد و مى گفت: «اى بازاريان، از خدا بترسيد و حذر كنيد از سوگند خوردن كه اگر سوگند كالا را به فروش رساند، ولى بركت را ببرد. هر آينه تاجر فاجر است مگر آنكه به حق بخرد و به حق بفروشد.» همين و بس. پس از چند روز باز به بازار مى آمد و همان سخن باز مى گفت.

حارث گويد: على(ع) به بازار آمد و گفت: «اى جماعت قصابان، هر كه در گوشت بدمد، از ما نيست.» مردى كه به او پشت كرده بود، گفت: «هرگز، قسم به كسى كه پس هفت پرده است.» على(ع) بر پشت او زد و گفت: «اى گوشت فروش، كيست كه در پس هفت پرده است؟» مرد گفت: «يا اميرالمؤمنين، آفريدگار جهان.» على(ع) گفت: «خطاكردى، مادرت در عزايت زارى كند! ميان خدا و آفريدگانش هيچ پرده اى نيست؛ زيرا هرجا كه باشند، خدا با آنهاست.» مرد گفت: «يا اميرالمؤمنين، اكنون كفاره سخنى كه من گفتم چيست؟» گفت: «اينكه بدانى در هرجا كه باشى، خدا با توست.» مرد گفت: «آيا مسكينان را طعام بدهم؟» على(ع) گفت: «نه كفاره ندارد، مثل اين است كه به غير نام الله قسم خورده اى.»

نعمان بن سعد گويد: على(ع) به بازار مى رفت و تازيانه خود به دست مى گرفت و مى گفت: «بارخدايا، به تو پناه مى برم از فسق و فجور و شر اين بازار!»

عاصم بن ضمره گويد: على(ع) بيت المال را ميان مردم تقسيم كرد و همه را يكسان داد. ابوبكر بن عباس از قدم ضبى روايت كند كه على(ع) كس فرستاد تا لَبيد بن عطارد تميمى را نزد او بياورد. در راه كه مى آمد، به يكى از منازل بنى اسد رسيد، نعيم بن دجاجه آنجا بود. نعيم برخاست و لبيد را آزاد كرد. پس نزد على آمدند و گفتند كه: «ما لبيد را دستگير كرديم و آورديم. در راه بر نُعيم بن دجاجه گذشتيم، او بندى را رهانيد.» و نعيم از افراد «شرطه‌الخميس» بود. على(ع) فرمان داد نعيم را حاضر آوردند و سخت بزدند. چون او را باز مى گردانيدند، گفت: «يا اميرالمؤمنين، با تو زيستن سبب خوارشدن است و جداشدن از تو كفر است.» على(ع) گفت: «واقعاً چنين است؟» گفت: «آرى.» على گفت: «آزادش كنيد.»

 


منبع : http://www.ettelaat.com
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

حجاب‏ها در ماه رمضان‏  
شفاخانه سیّار کجاست؟!!
وقايع بعد از شهادت
بررسی مفهوم حیات در واقعه عاشورا(2)
بیاییم شکرگزاری را از امام صادق علیه السلام ...
امام ناشناس
سفارشات تربیتى لقمان به فرزند
آثار سوء دنیوی و اخروی استهزا و تمسخر
بعثت پیامبر (صلّی الله و علیه و آله و سلّم)
حَرملة بن کاهل اسدی کوفی

بیشترین بازدید این مجموعه

رفتار امام عسکری (ع) در كودكي
جنبه عملى امر به معروف و نهى از منكر
زن در عرفان
شخصيّت امام زين العابدين عليه السلام‏
انسان‌های غایب در روز حشر
بیاییم شکرگزاری را از امام صادق علیه السلام ...
بررسی مفهوم حیات در واقعه عاشورا(2)
افزایش رزق و روزی با نسخه‌ امام جواد (ع)
جایگاه صبر و شکیبایی در روایات اسلامی
متن دعای معراج + ترجمه

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^