داستان سوم:
عربى خشن و بى سواد به محضر مقدس سيد آمد و با تندى از آن حضرت طلب كمك كرد، آن جناب با كمال متانت به او فرمود: اكنون چيزى در بساط من براى كمك به تو نيست، عرب به آن حضرت پرخاش كرد و ناسزا گفت و در عين خشم و غضب خانه سيد را ترك كرد.
چند روزى از اين ماجرا گذشت، سيد در شب تاريك و در حال تنهايى به در خانه عرب رفته و دق الباب كرد، همسر عرب به پشت درآمد و گفت: كيست؟ سيد فرمود:
ابوالحسنم، اگر آقاى شما در خانه هست به او بگوييد چند لحظه اى با او كار دارم، زن پيغام آن مرد بزرگ را رساند، عرب به در خانه آمد و با سيد با تندخويى برخورد كرد، سيد اجازه ورود خواست، به تلخى به سيد اجازه ورود داد، سيد پس از چند لحظه، كمك قابل توجهى به او نمود و از نداشتن آن روز عذرخواهى كرد، عرب از خواب غفلت بيدار شد، خنجرى آورد و به سيد گفت: يا با پاى كفشدار بر صورتم بگذار يا با اين خنجر سينه ام را مى شكافم، سيد آنچه اصرار كرد، عرب نپذيرفت براى حفظ جان عرب آهسته به صورتش پاى گذاشت آن گاه از خانه او رفت!!
منبع : پایگاه عرفان