اين طلبه اى كه بى خوابى به سرش زده بود، با خود گفت: او اين وقت شب كجا مى رود؟ پابرهنه، آرام، پشت سرش آمد و ديد او وضو گرفت، چه وضويى. نه آب ماليدن به صورت و دست.
من هماندم كه وضو ساختم از چشمه عشق |
چهار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست |
|
وضوى او تمام شد. به گوشه اى آمد و يازده ركعت نماز شب را خواند كه عبادات شب اميرالمؤمنين و امام زين العابدين عليه السلام را به ذهن مى انداخت. بعد تا به ستاره ها نگاه كرد، ديد صبح صادق شده است، نماز صبح را خواند، بعد سريع آمد، روى آن تشكچه رفت و رواندازش را روى خود كشيد و خوابيد. بقيه يكى يكى بيدار شدند و نمازها را خواندند و به يكديگر گفتند: او را ببين، مانند جنازه افتاده است، اى بدبخت! شب جمعه و صبح جمعه است.
به ما كه نگفته است بيدارش كنيم، ما نيز وظيفه نداريم او را بيدار كنيم. خوابيد تا آفتاب زد. آنها گفتند: اى بدبخت! تو طلبه هستى؟ آمدى درس بخوانى و بعد بروى مردم را نماز خوان كنى، آن وقت خودت نماز صبح را نخواندى؟
عصر جمعه برگشتند. آنها كه به حجره هاى خود رفتند، اين كسى كه در شب او را ديده بود، بعد از نماز مغرب و عشا آمد، با دنيايى از ادب رو به روى او نشست. او گفت: اى شيخ! چرا راحت نمى نشينى؟ گفت: من وظيفه ندارم راحت بنشينم، من آمده ام تا تو مرا به غلامى قبول كنى. گفت: مگر ديوانه شده اى؟ من هم مانند تو طلبه ام، غلامى چيست؟
گفت: خيال مى كنى ما در حق تو كم گناه كرده ايم؟ ما در حق تو بدبين بوديم. ما را ببخش. ما خيال مى كرديم كه تو حتى نماز صبح را نيز نمى خوانى. من ديشب بيدار بودم. پشت سر تو آمدم و خيلى گريه كردم. من مى خواهم غلام تو باشم.
گفت: باشد، بنشين تا بيايم. پشت پنجره فولاد آمد و گفت: يا بن رسول الله! سرّ ما روى آب افتاد، تا همين جا كافى است. دعوتى كن از من تا بيايم. برگشت، خوابيد و بعد هم مرد.
شب مردان خدا روز جهان افروز است |
روشنان را به حقيقت شب ظلمانى نيست |
|
منبع : پایگاه عرفان