مى گويد: برگشتم، مادرم را ديگر خودم غذا مى دادم، لباسش را مى شستم. يك روز به من گفت: بچه! نكند مسلمان شده باشى؟ گفتم: راستش مادر، بله، مسلمان شده ام. اين كارهايى كه مى كنم، پسر پيغمبرم به من گفته است، مادرم گفت: او پسر پيغمبر نيست، خودش پيغمبر است. گفتم: نه مادر! او امام ششم ما است، خودش پيغمبر نيست.
گفت: نه مادر جان! اين حتما پيغمبر است، چون كارهايى كه تو در حق من مى كنى، سفارش همه انبيا است؛ مسيح، موسى، ابراهيم عليهم السلام ، پس اين آقا هم بايد پيغمبر باشد.
گفتم: نه، امام است. گفت: مادر! من كه كور هستم، اما دين تو از دين من بهتر است. مرا هم به دين خودت هدايت كن.
حالا وقت اذان ظهر بود، گفتم: مادر! بگو: «اشهدُ أن لا اله الا الله» گفت، گفتم: به رسالت پيغمبر هم شهادت بده، گفت، گفتم: من بلند مى شوم كه نماز ظهر بخوانم، تو هم با من بخوان، گفت: باشد. نماز عصر و مغرب و عشاء، گفتم: مادر! اين ها نماز بود.
گفت: عجب لذتى داشت! يك بار ديگر بلند شو مادر، يك «الله اكبر» و «بسم الله الرحمن الرحيم» بگو، جانم زنده شد.
نماز عشا را خواندم، او هم خواند، تا به «السلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
رسيد، مادرم سر جانماز افتاد و مُرد.
يك دفعه يادم آمد كه در «منى» امام صادق عليه السلام من را صدا زد، گفت: اگر مادرت مرد، خودت دفنش كن، چون خدا مادرت را قبول مى كند.
جنازه اش را گوشه اتاق گذاشتم، صبح به خانه شيعيان آمدم، گفتم: مادرم مرده است، گفتند: به كشيش بگو، گفتم: نه، مادرم مسلمان شده است. امام صادق عليه السلام فرموده است: خودت كارهايش را انجام بده، من او را غسل دادم و كفن كردم، فقط بياييد و كمك كنيد كه او را ببريم و كنار شيعه ها دفن كنيم.
منبع : پایگاه عرفان