ابوذر به دخترش گفت: آب هست كه به من بدهى؟ گفت: نه، در بيابان و گرماى تابش مستقيم خورشيد در اين منطقه حارّه، آب نيست. گفت: دخترم! لقمه نانى هست؟ گفت: نه. گفت: من نمى توانم راه بروم، برو و در اين بيابان بگرد، ببين چيزى پيدا مى شود؟ علف و ريشه خشكى، رفت و گشت. آمد و گفت: بابا، هيچ چيزى نيست. گفت: پس مولاى من خواسته است كه من با شكم گرسنه از دنيا بروم.
دخترش گريه كرد و گفت: تكليف من چه مى شود؟ گفت: من كه از دنيا رفتم، برو و در جاده بنشين. قافله اى مى آيد كه از مكه به مدينه برود. فقط بگو: او پدرم ابوذر است. آنها مى آيند و كارهاى دفن مرا انجام مى دهند.
ابوذر بسيار گذشت و بردبارى داشت! كه به خدا نگفت: من از ياران برجسته پيغمبرت همچون اميرالمؤمنين عليه السلام، سلمان، مقداد هستم. درست است كه با من اين گونه معامله شود كه يك ليوان آب نباشد تا من بنوشم؟ فقط گفت: دخترم! محبوب من اراده اش بر اين است كه من تشنه و گرسنه از دنيا بروم.
منبع : پایگاه عرفان