آن شب كه عباس قلى خان به مهمانى دعوت داشت ، پسرش به فانوسدار گفت : شما امشب نيا . من براى پدرم فانوس مى گيرم . فانوس بايد جلو باشد كه رونده راه را ببيند . اين پسر فانوس را گرفت و با پدر راه افتاد . كم كم حركتش را كند كرد تا عقب بماند . تا جايى از پدر عقب افتاد كه ديگر پدر جلوى پاى خود را نمى ديد . برگشت و گفت : پسرم ! چراغ را جلو بياور . پسر گفت : من بنا دارم اين چراغ را از پشت سر شما بياورم . گفت : اگر چراغ را از پشت سر بياورى كه من نمى بينم .
پسر زيرك گفت : من طبق وصيت شما عمل مى كنم ؛ مگر نمى گوييد : بعد از مرگ من با پولهاى من كار خير انجام بده ، من نيز همين جا قبل از مرگ شما نور و روشنايى را از پشت سر مى آورم .
برگ عيشى به گور خويش فرست
كس نيارد ز پس تو پيش فرست
فرداى آن روز آمد و آن زمين را خريد و با مال پاك خود اين مدرسه را ساخت . آمارى در دست نيست كه از اين مدرسه چه تعداد از طلبه هاى اين مدرسه مرجع تقليد ، فيلسوف ، عارف ، حكيم و نويسنده شده اند
منبع : پایگاه عرفان