در داستانها آمده است كه: وزارت كشور يك نفر را خواست و گفتند: فرماندارى كاشان را به نام تو زده اند، قسم و آيه كه مرا كاشان نفرستيد كه كاشان عقرب دارد و من مى ترسم، گفتند: بايد بروى، چاره اى نيست، وارد كاشان شد، نجارى را خواست، گفت: يك تخت براى من بساز كه پايه آن يك متر و نيم باشد، بعد هم در بازار مسگرها چند تا ديگ خريد، گفت: اين ديگ ها را پر از آب مى كنم و پايه هاى تخت را درون ديگ مى گذارم كه عقرب نتواند از ديگ بالا بيايد اگر هم بيايد بيافتد درون آب، خفه شود و از تخت بالا نيايد. شب اول فرماندارى، تخت را زدند و ديگها را پر از آب كردند.
نوشته اند كه: فرماندار گفت نيمه شب خواب بودم، در خواب ديدم يك عقرب سياه روى سينه من خوابيده و با من حرف مى زند و به من مى گويد: من روى سينه ات آمده ام ولى به من اجازه ندادند كه تو را بزنم اگر اجازه مى دادند مى زدم، از وحشت از خواب پريدم ديدم يك عقرب سياه روى سينه من است و وقتى بيدار شدم از روى سينه من پريد پايين. همه چيز دست اوست، همه عالم به فرمان اوست.
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند
تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى
منبع : پایگاه عرفان