قبل از انقلاب، سال پنجاه و چهار، شب چهاردهم ماه مبارك رمضان، يازده ونيم شب، در يك حياط به ديوار تكيه داده بودم، نشستم، يك مقدار جمعيت كه خلوت شد، يك جوان با لباس تنگ و رنگى، حدود بيست و دو ساله آمد جلوى من، من يك لحظه به نظرم آمد اين ها چرا اين دختر را در مردها راه داده اند؟ بعد كه نگاه كردم، ديدم اين مرد است، دختر نيست، اما خودش را شكل دخترها كرده بود.
گفت: من مى توانم يك سؤال بپرسم؟ اين حرفها را كه امشب زدى، از كه بود؟ آخر امشب شب اولم بود كه پاى منبر شما آمده بودم گفتم: اين حرفها خوب بود؟ گفت: خيلى عالى بود، ديدم را عوض كرده است. گفتم: حالا من چه كنم؟ گفت: اين حرفها از چه كسى بود؟ گفتم: قسمتى از پروردگار، قسمتى از پيامبر و قسمتى از امام صادق و امام باقر عليه السلام است. گفت: من مى خواهم وصل به اين حرفها بشوم. گفتم: ايرادى ندارد، وصل شو. گفت: من در خيابان لاله زار در يك مغازه شيك، لباس زنانه مى دوزم.
گفتم: من تا آخر ماه رمضان هستم. هر مقدارش كه مى توانى خودت را با آنها هماهنگ كنى، هماهنگ كن. اين راه، اين خدا، اين قيامت، بعضى شب ها در جمعيت او را ديدم، ولى ديگر نديدم تا انقلاب شد و سال شصت و پنج در قم تك و تنها داشتم در خيابان راه مى رفتم، يك كسى از آن طرف خيابان من را صدا زد. من صورتم را برگرداندم. يك روحانى با كرامت، آثار سجده در پيشانى و نور در صورت، گفت: ناهار خانه ما مى آيى؟ گفتم: نه. گفت: چرا؟ گفتم: وعده داده ام. گفت: امشب مى آيى؟ گفتم: تهران منبر دارم، نمى توانم.
گفت: يك مسجد دارم كه حدود هفتصد نفر جمعيت دارد. هفتاد نفر از بچه هاى مسجد شهيد شده اند، مى خواستم بيايى و وضعيت مسجد را ببينى، گفت: پس من خداحافظى مى كنم، بعد گفت: مرا مى شناسى؟ من همان زنانه دوز لاله زارى هستم.
«ان اولياء الله هم الذين نظروا الى باطن الدنيا اذا نظروا الناس الى ظاهرها»
اصلاً پر بود از اخلاق. حرف مى زد، ادب داشت. نگاه مى كرد، اخلاق بود. دهان باز مى كرد، نور بود. پيشانى را نگاه مى كردى، آثار سجده مشهود بود. اين گلها در زمين پاك مى رويند.
منبع : پایگاه عرفان