ارشاد افراد ناپاك
چندين سال پيش، در اراك يك عالم با كرامت بود، يكى از دولت مردان مهم آن زمان در اراك مى ميرد. رضا خان به اين دولتى نظر خاصى داشت. تلگراف مى كنند به دربار كه اين آقا مرده است. هر چه آخوند در اراك بود و پيش نماز و مجتهد، با مردن اين دولت مرد درمى روند، كه مبادا دستگاه رضا شاه دنبال آنها براى مراسم ختم بفرستد.
مراسم ختم هم كار سختى است كه انسان برود منبر و براى خدا حرف بزند، و از مرده هم هيچ نگويد و پايين بيايد، چون ما كه مردم را نمى شناسيم، نمى دانيم چه كاره بودند، روى منبر بايد بگوييم:
«اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات»
بعضى ها چنان ميت را تعريف مى كنند كه گويا فرشته يا ملك خداوند بوده؟ اين دروغ ها چيست؟!
تو چه خبر از پرونده او دارى كه آن طرف چه خبر است؟ زن و بچه او را رها كرده و رفته اند، تو روى منبر رهايش نمى كنى؟ بيچاره را چه كارش دارى؟ همه آخوندهاى اراك فرار كردند و رفتند.
تقوا بيداد مى كرد؛ نكند در اين مجلسى كه وابسته به رضا شاه است منبر بروند. تنها آخوندى كه باقى ماند، همان آخوند باسواد معروف است.
شهربانى رضا شاه در خانه هر آخوندى كه فرستاد، ديد نيستند، خلاصه همه غيب شده بودند، يك آخوند پيدا نمى شود، انگار همه آب شدند و رفته اند آسمان. گفتند: فقط يك آخوند مانده، فقط فلانى است، گفتند: معلوم نيست او اين ختم را بيايد. هفت هشت آژدان و سرتيپ و سرهنگ رضا شاهى، رفتند در خانه اين آخوند و گفتند: فلان كس مرده و بايد منبر بيايى، پنجاه تومان هم به تو مى دهيم، پنجاه تومان آن زمان سه تا خانه مى شد بخرى، گفت: باشد مى آيم. ساعت چند؟ چهار بعد از ظهر.
تمام روحانيونى كه پنهان شده بودند، از اين خبر ناراحت شدند امّا شخص وظيفه شناس مى داند كه ارشاد و راهنمايى فاسق و فاجر در هر حال واجب است. به همين خاطر فردا آمد و رفت روى منبر، همه لات و چاقوكش و عرق خور و دزد و غاصب و ارتشى رضاشاه و شهربان چى رضا شاه و پولدارها را موعظه كرد و خطرات قيامت را براى آنان بازگو كرد..
شب پنجم و ششم محرم بود، حدود چهل سانتى متر برف روى زمين نشسته بود، گفت: در اين بوران و برف و يخبندان از منبر خسته دارم به خانه مى روم، تاريك، ديدم يك نفر پشت سر هم فحش مى دهد، مى گويد: رهايم كن. من ديدم دچار عجب خطرى شده ام، من را ببينند با كارد تكه تكه ام مى كنند. امشب عمرمن تمام است.
دو تا «انا انزلناه» و آيت الكرسى و نذر، آهسته آمدم رد بشوم، ديدم يك لات گردن كلفت اراكى، به لهجه اراكى شراب خورده، خيلى مست كرده است، روى يخها ليز خورده، سبيلش به زمين چسبيده و يخ زده، خيال مى كند يك كسى يقه اش را گرفته است. دارد به آن شخص فحش مى دهد، كه رهايم كن، پدرت را درمى آورم. گفت: وقتى ديدم كه اين بيچاره سبيلش يخ زده، اگر تا صبح اينجا باشد مى ميرد.
وظايف مبلغان دين
بر مبلغان اسلام چند چيز واجب است، واجب شرعى. در هر شرايطى كه باشد حتى اگر تمام مردم با مبلغان دشمن باشند، پنج چيز بر علما شيعه واجب است؛
1. ابلاغ دين خدا به مردم.
2. حفظ ناموس مردم، زن مردم، دختر مردم. بر عالم واجب است. به مردم هم بگويد: حرمت زنا، زناى محصنه، رابطه نامشروع، عذاب زنا، آبروريزى زنا، كه ناموس مردم در مملكت حفظ بشود.
3. بر عالم حفظ مال مردم واجب است، يعنى در كوچه كه مى روى، اگر با سرناخن مردم به ديوار مردم بكشى، آن خشى كه روى ديوار مردم انداخته اى، قطعا در قيامت دادگاه خواهى داشت:
« فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ »[16]
4. بر عالم شيعه واجب است كه مردم را از خطرات بيرونى و داخلى حفظ كند.
5. بر عالم شيعه واجب است كه كشور را از سقوط نگهدارد، اگر چه به قيمت جان خودش تمام شود.
ادامه داستان
اين واعظ اراكى گفت: اگر اين امشب در كوچه بماند، يخ مى زند و مى ميرد. حالا عرق خور است، لات است، باشد. يك لحظه بالاى سرش ايستادم. گفت: چطورى سبيل اين را جدا بكنم؟ هيچ چيزى به نظرم نرسيد، بالاخره در كوچه چند تا خانه بود، يك ليوان آب گرم گرفتيم و نشستيم بالاى سرش، كم كم روى سبيلش ريختيم، سبيل جدا شد. حالا دهن پر از عرق و بوى شراب، من را بغل گرفت و با آن دهان نجس ما را بوسيد و مى گفت: فدايت بشوم، قربانت بروم، من تلافى مى كنم، گفتم: بابا تلافى نمى خواهم، مرا رها كن.
دوباره من را بغل مى كرد و هر چه مى خواستم به او حالى كنم كه شب ششم محرم است، من بايد منبر بروم، تو ما را نجس كردى، نمى شود. بعد روى منبر به اين رضاخانى ها گفت: اين كه حاليش نمى شود تا بميرد، بگذارندش در برزخ، نكير و منكر بپرسند «من ربك» مى خواهد به اين دو فرشته خدا فحش و ناسزا بگويد: بعد بگويد: رهايم كن، برو ببينم؟ ملائكه مى گويند: اى خدا! كسى را آورده اند كه ما داريم به او مى گوييم خداى تو كيست؟ فحش هاى ركيك و ناسزاى آن چنانى مى دهد.
خطاب مى رسد: ملائكه من! بنده من هنوز مست است، هنوز اثر الكل، آثار عشق به الكل، به اسكناس، به دختر مردم، به زن نامحرم، به ويديو، به ماهواره در وجودش هست. اين با گرز آتش جهنم بيدار مى شود. با حرفهاى شما بيدار نمى شود.
ديدگاه اوليا نسبت به حيات دنيا
امّا گروه يا طايفه ديگر از مردم كه از زبان عرش و ملكوتى اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه بيان شده است:
«ان اولياء الله هم الذين نظروا الى باطن الدنيا اذا نظر الناس الى ظاهرها»[17]
اولياى خدا آمدند و با چشم وحى، با چشم قرآن و انبيا و ائمه و عقل نگاه كردند. اين نگاه تا باطن دنيا نفوذ كرد، در حقيقت باطن، هستى خدا و قيامت و دادگاهها و صراط و بهشت و جهنم و حساب و كتاب را ديدند، اين ديدن وجود او را تبديل به يك سرزمين پاك مى كند و بر اثر اين پاكى نور و زيبايى جلوه مى كند، قيامت، انبيا، امام حسين عليه السلام جلوه مى كنند و زمين نيز پاك مى شود.
قرآن مى فرمايد:
« وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّه »[18]
در اين سرزمين شروع مى كند به شكفته شدن گياهان و گلهاى ربانى.
نبات يعنى گياه، ايمان، مهر، رفق، مدارا، كرامت، جود، معرفت و بصيرت و بيدارى از اين زمين روييده مى شود. غرق در گلهاى عرشى مى شود كه وقتى وارد عالم بعد مى شود، از بس كه باطن و روحش غرق در اين گل ها است تنها نيست و حسرت هيچ چيز را نمى خورد.
ارزش عمل انبيا و اوليا
اين ها وجودشان عين آن غلام است كه در سوره يوسف بيان مى كند، كاروان به او گفت: دلو را بردار و آب بياور:
« فَأَرْسَلُواْ وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ »
دلو را وارد چاه كرد، و وقتى بيرون كشيد، ديد يك جوان باجمالى در اين دلو است كه انسان را مدهوش مى كند. مى گويند اگر درجه زيبايى صد است، نود و نه تاى آن را خدا در يوسف به كار گرفته است.
قرآن مى فرمايد: يكباره داد كشيد:
« قَالَ يَـبُشْرَى هَـذَا غُلَـمٌ »[19]
بدويد ببينيد چه خبر است؟ همه كاروان آمدند، مات و مبهوت، اين چه جمالى است! اوليا هم در دنيا اين گونه هستند هر چه سطل مى اندازند، يوسف در مى آورند، دستشان را در خاكستر مى كنند، طلاى عبادت، خدمت، جود در مى آيد، يعنى هر جا دست مى كنند، گنج در مى آورند.
موسى عليه السلام به زن و بچه اش گفت: هوا خيلى سرد است، اول غروب است و در بيابان سينا، گفت:
« إِنِّى ءَانَسْتُ نَارًا »[20]
بنشينيد تا بروم براى شما آتش بياورم. رفت كه آتش بياورد، از لاى آتش صداى خدا را شنيد:
« إِنَّنِى أَنَا اللَّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ أَنَا »[21]
اين ها اگر آتش هم روشن كنند، با روشن كردن آتش، زندگى را پخته مى كنند. ميوه وجودشان را مى پزند.
اين ها هم چون حضرت آدم هستند؛ كه يك نفر بود، ولى معدن وجود صد و بيست و چهار هزار پيامبر شد. اين اثر و ميوه نگاه باطن به دنيا كردن است.
انسان بايد توجه داشته باشد كه خزانه گنجهاى خدا است؟ سرمايه دارتر از تودر عالم وجود، وجود ندارد. خودت را بشناس.
توبه بر اثر ايجاد ديدگاه الهى
قبل از انقلاب، سال پنجاه و چهار، شب چهاردهم ماه مبارك رمضان، يازده ونيم شب، در يك حياط به ديوار تكيه داده بودم، نشستم، يك مقدار جمعيت كه خلوت شد، يك جوان با لباس تنگ و رنگى، حدود بيست و دو ساله آمد جلوى من، من يك لحظه به نظرم آمد اين ها چرا اين دختر را در مردها راه داده اند؟ بعد كه نگاه كردم، ديدم اين مرد است، دختر نيست، اما خودش را شكل دخترها كرده بود.
گفت: من مى توانم يك سؤال بپرسم؟ اين حرفها را كه امشب زدى، از كه بود؟ آخر امشب شب اولم بود كه پاى منبر شما آمده بودم گفتم: اين حرفها خوب بود؟ گفت: خيلى عالى بود، ديدم را عوض كرده است. گفتم: حالا من چه كنم؟ گفت: اين حرفها از چه كسى بود؟ گفتم: قسمتى از پروردگار، قسمتى از پيامبر و قسمتى از امام صادق و امام باقر عليه السلام است. گفت: من مى خواهم وصل به اين حرفها بشوم. گفتم: ايرادى ندارد، وصل شو. گفت: من در خيابان لاله زار در يك مغازه شيك، لباس زنانه مى دوزم.
گفتم: من تا آخر ماه رمضان هستم. هر مقدارش كه مى توانى خودت را با آنها هماهنگ كنى، هماهنگ كن. اين راه، اين خدا، اين قيامت، بعضى شب ها در جمعيت او را ديدم، ولى ديگر نديدم تا انقلاب شد و سال شصت و پنج در قم تك و تنها داشتم در خيابان راه مى رفتم، يك كسى از آن طرف خيابان من را صدا زد. من صورتم را برگرداندم. يك روحانى با كرامت، آثار سجده در پيشانى و نور در صورت، گفت: ناهار خانه ما مى آيى؟ گفتم: نه. گفت: چرا؟ گفتم: وعده داده ام. گفت: امشب مى آيى؟ گفتم: تهران منبر دارم، نمى توانم.
گفت: يك مسجد دارم كه حدود هفتصد نفر جمعيت دارد. هفتاد نفر از بچه هاى مسجد شهيد شده اند، مى خواستم بيايى و وضعيت مسجد را ببينى، گفت: پس من خداحافظى مى كنم، بعد گفت: مرا مى شناسى؟ من همان زنانه دوز لاله زارى هستم.
«ان اولياء الله هم الذين نظروا الى باطن الدنيا اذا نظروا الناس الى ظاهرها»
اصلاً پر بود از اخلاق. حرف مى زد، ادب داشت. نگاه مى كرد، اخلاق بود. دهان باز مى كرد، نور بود. پيشانى را نگاه مى كردى، آثار سجده مشهود بود. اين گلها در زمين پاك مى رويند.[22]
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
پی نوشت ها:
[16] ـ زلزال 99 : 7؛ «پس هركس هم وزن ذره اى نيكى كند ، آن نيكى را ببيند .»
[17] ـ نهج البلاغه: حكمت 432؛ «وَ قَالَ عليه السلام إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَى بَاطِنِ الدُّنْيَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَى ظَاهِرِهَا وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا إِذَا اشْتَغَلَ النَّاسُ بِعَاجِلِهَا فَأَمَاتُوا مِنْهَا مَا خَشُوا أَنْ يُمِيتَهُمْ وَ تَرَكُوا مِنْهَا مَا عَلِمُوا أَنَّهُ سَيَتْرُكُهُم... .»
[18] ـ اعراف 7 : 58؛ «و زمين پاك است كه گياهش به اذن پروردگارش بيرون مى آيد.»
[19] ـ يوسف 12 : 19؛ «پس آب آورشان را فرستادند ، او دلوش را به چاه انداخت. گفت : مژده ! اين پسرى نورس است !»
[20] ـ طه 20 : 10؛ «بى ترديد من آتشى ديدم.»
[21] ـ طه 20 : 14؛ «همانا ! من خدايم كه جز من معبودى نيست.»
[22] ـ بحار الأنوار: 66/317 ـ 318، باب 37، صفات خيار العباد و أولياء؛ «عَنِ الصَّادِقِ عليه السلام إِنَّ الْقَلْبَ لَيَتَجَلْجَلُ فِي الْجَوْفِ يَطْلُبُ الْحَقَّ فَإِذَا أَصَابَهُ اطْمَأَنَّ وَ قَرَّ ثُمَّ تَلاَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام هَذِهِ الآْيَةَ (فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلاْءِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ.)
عنه عليه السلام قَال: إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ قُلُوبَ الْمُؤمِنِينَ مُبْهَمَةً عَلَى الاْءِيمَانِ فَإِذَا أَرَادَ اسْتِنَارَةَ مَا فِيهَا نَضَحَهَا بِالْحِكْمَةِ وَ زَرَعَهَا بِالْعِلْمِ وَ زَارِعُهَا وَ الْقَيِّمُ عَلَيْهَا رَبُّ الْعَالَمِينَ.»
منبع : پایگاه عرفان