ارزشها و لغزشهاى نفس - جلسه پانزدهم – (متن کامل + عناوین)
دوستان و دشمنان واقعى
تهـران، حسينيه هدايت رمضان 1382
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
كسى نمىتواند انكار كند كه انسان، در طول زندگى، داراى دوستانى واقعى و نيز دشمنانى جدى و حقيقى است. قرآن كريم در يك بخش، دوستان واقعى انسان را معرفى مىكند، گرچه ميان انسان و آنها، رابطه ظاهرى و فيزيكى نباشد. عدهاى در اين عالم، عاشق و محب و دوست انسانند و به علت اين دوستى ذاتى كه دارند، هر خيرى را براى انسان مىخواهند و نيز به دنبال حفظ انسان از هر شرى هستند.
بخشى از آيات نيز دشمنان واقعى انسان را مطرح مىكند، چه با اين دشمنان رابطه داشته باشد يا نداشته باشد. اينها ذاتا با انسان دشمنند. اين گونه نيست كه اگر بر انسان مسلط نباشند، بىتوجه به انسان باشند، بلكه دشمنى خود را ثابت مىكنند.
در يك بخش از آيات مباركه سوره يوسف، اين دو حقيقت مطرح شده است، دوستان واقعى و دشمنان واقعى.
عامل سعادت يوسف
علت اين كه يوسف يوسف شد، با آن همه شؤونى كه پروردگار عالم براى ايشان بيان كرده است، چيست؟ او هم مانند همه انسانها، در يك خانواده كنعاننشين، از مادر بزرگوارى به نام راحيل به دنيا آمد، در حالى كه مانند همه كودكان عالم، بىرنگ بود، نه رنگ مثبتى داشت و نه رنگ منفى. مولودى بود كه بر مبناى فطرت به دنيا آمدهبود ، ولى اينمولود بزرگوار، همينگونه كه جادهزندگى را مىپيمود، با تعليماتى كه از پيامبر زمانش فرا گرفت، دوستان واقعى و دشمنان حقيقى خود را
شناخت.[2]
وقتى اين پدر بزرگوار، دشمنشناسى را به او درس مىداد، فرزندش كمتر از ده سال داشت. چون قرآن مجيد، سوره را براى عبرت و درسآموزى مطرح كرده است، به نظر مىآيد كه مىخواهد به همه پدران بياموزد كه هنوز كودكان ده ساله نشدهاند، دشمنان واقعى را به آنان بشناسانيد. واى به حال پدرى كه فرزند را به دوستى با دشمنان تشويق مىكند و واى به حال خانوادهاى كه رابطه فرزند را با دوستان واقعى انسان قطع كند.
اين آيه شريفه، كه از تعليمات يعقوب عليهالسلام است. اين مرد الهى و اين پدر مهربان، پيش از ده سالگى يوسف، به او القا كرده است:
خوابت را براى برادرانت نقل نكن، آن چه به تو ارائه شده است، يعنى آينده با منفعت و عالى كه همه خير دنيا در آن است و براى تو در نظر گرفته شده است، با
كسى در ميان نگذار، چون آن چه به تو ارائه دادهاند، اكنون از اسرار تو است. عزيز دلم! ايشان آن اندازه ظرفيت ندارند كه تحمل كنند. برادران تو انسانهاى بىدينى نيستند امّا ظرفيت و درك آنها خيلى كم است.
اختلاف ظرفيتهاى انسان
دينداران ظرفيتهاى مختلفى دارند. روايتى از رسول خدا صلىاللهعليهوآله درباره سلمان و ابوذر رسيده است كه شخصيت نورى و معنوى ابوذر، تا ملكوت عالم كشيده شده است. دلايل بسيارى هم بر اين مسأله هست. يكى از آنها اين كه جبرئيل مىگفت: خداوند عالم به چهار نفر از مردم زمان تو، بيشتر علاقه دارد: على بن ابى طالب عليهالسلام، سلمان، ابوذر و مقداد.[4]
پيامبر صلىاللهعليهوآله به ابوذر فرمود: پس از نمازهايت چه دعايى مىخوانى؟ چون جبرئيل به من خبر داده است كه تو دعايى مىخوانى كه فرشتگان آن را از تو آموخته
و مىخوانند. چون عرض كرد اين دعا را :
«اللّهُمَّ إِنّي أَسئَلُكَ الأَمْنَ و الايمانَ بك وَالتَّصْديقَ بِنَبيِّكَ والعافَيَةَ مِنْ جَمِيع البَلاءِ وَ الشُّكْرَ عَلَى العافِيَةِ وَالغِنى عَنْ شِرارِ النّاس»[5]
خدايا ايمان به خودت و تصديق پيغمبرت و عافيت از همه بلايا و شكر بر عافيت و بىنيازى مردمان بد را از تو مسئلت مىكنم.
يعقوب به يوسف نگفت كه اين ده پسر من، بىدين هستند، بلكه فرمود : پسرم! آن چه به تو ارائه شده است، به برادران خود نگو ، چون اين ظرفيت را ندارند ، چون ايشان به پدر گفته بودند :
ما يك گروه قوى هستيم. آنان برادر كوچك را مىبينند كه زورى ندارد؛ از اين رو مىگفتند: يوسف و برادر او، دل پدر را بيشتر به خود متمايل كردهاند، ممكن است
پدر از ما دلسرد شود؛ پس بايد اين عامل دلسردى را از او دور كنيم.
دوستشناس و دشمنشناس
يوسف هم اين سرّ را بازگو نكرد. هر چيزى را نبايد براى همه بگويى چون يكى از آموزههاى دينى و اخلاقى اينست كه :
«اُستُر ذَهَبَك وَ ذِهابَكَ وَمَذْهَبَك»[7]
سرمايه و رفت و آمد و دين خود را از ديگران بپوشان. همه چيز را نبايد براى همه بازگو كرد. پس از آن به اين كودك زير ده سال، دشمنشناسى آموخت كه :
« إِنَّ الشَّيْطَـنَ لِلاْءِنسَـنِ عَدُوٌّ مُّبِينٌ »[8]
شيطان، آن منحرف كننده راه زندگى، چه جنى و چه انسى، دشمن آشكار است. يوسف نيز هم دشمنشناس و هم دوستشناس خوبى شد. هر چه در زندگى مىخواست براى او پيش آيد كه از زهر تلختر بود، تحمّل مىكرد. رابطه خود را با همه دشمنان، تا آخر زندگى قطع كرد. نه در شهوت، نه در حاكم شدن، نه در مال و نه در دل، كمترين اخلالى در كارش وارد نشد. يك تار زلف زندگى را به يك تار زلف دشمن گره نزد ، اما زليخا زلف دل و جان و نفس و حيات و منش و رفتار خود را به
زلف دشمنان گره زد، كه در آستانه آزادى يوسف گفت: آن چه در اين دربار گذشت و ما همه آن چه را كه بر ضدّ يوسف گزارش داديم، دروغ بود. نفس من بود كه مرا به زشتى كشيد و اكنون حق آشكار شد كه يوسف، پاكدامنترين جوان است. ما مىخواستيم به همه بباورانيم كه اين جوان، خائن به ناموس ديگران است امّا يوسف پيروز اين ميدان شد.
بىگناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق
يوسف از دامان پاك خود به زندان رفته است[9]
جرم ما خوبى ماست
جرم او فقط پاكى است. اى بندگان مؤمن و ديندار و حزب الهى من! اين سلامت شما به نظر عدهاى جرم شما است و برخى طردها و راندنها را به دليل اين جرم، براى شما پيش مىآورند. شما مانند يوسف، به اندازه ظرفيت خودتان، تحمل كنيد. جرم زنهاى شما حجاب و ايمان است. بالاترين جرم ايشان اين است كه يك تار زلفشان را با دشمن گره نمىزنند.
نخست وزير انگلستان، در زمان ناصر الدين شاه قاجار گفت: مسلمانها در دنيا دو جرم سنگين دارند و براى اين جرمها بايد به ايشان حمله كرد: يكى قبله و ديگرى قرآن. اعلام كنند كه ما به قبله كارى نداريم. جرم اميرالمؤمنين، على عليهالسلام بودن است. معاويه بايد حكومت كند، چرا؟ چون معاويه است. چرا همه ائمه، از موسى بن جعفر تا امام عصر، در زندان بودند، ولى بنىعباس 523 سال بر اين منطقه حاكم شدند و مجرم نبودند؟ درباره اميرالمؤمنين عليهالسلامگفتند: جرم على،
عدالتخواهى او است.[10]
شما مردم مؤمن ايران از نظر دشمنان اسلام مجرم هستيد. ايمان امروزه جرم است. همه روشنفكران داخلى، شما را مجرم مىدانند، اين جلسات را جرم مىدانند، گريه شما را جرم مىدانند. شيطان شما را مجرم مىداند و اعلام مىكند:
« فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ »[11]
گره زلف خدا به مردم نجران
به پادشاه يمن، ذونواس خبر دادند كه مردم نجران، واقعا به مسيح ايمان آوردهاند. خود او حركت كرد و به نجران آمد. به نمايندگان اهل ايمان پيغام داد كه بايد با اين فرهنگ، قطع رابطه كنيد. نمايندگان هم گفتند: ما زلف خود را به دوستانمان، يعنى خدا و مسيح، چنان گره زدهايم كه باز شدنى نيست.
« و السَّمَآءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ »[12]
« و الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ »[13]
« و شَاهِدٍ وَمَشْهُودٍ * قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ »[14]
« و هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ »[15]
ذونواس گفت: خندق بزرگى بكنيد و در آن، مواد آتشزا بريزيد و زن و فرزند و پير و جوان و همه كسانى كه مؤمنند، بياوريد. يا گره زلف را از زلف خدا و پيامبران و مسيح باز كنند و يا آنان را در اين آتش بيندازيد ؛ اما به اين آسانى دست از ايمان خود برنمىداشتند. كجا فرار كنند؟
« و هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ * و مَا نَقَمُواْ مِنْهُمْ إِلاَّ أَن يُؤْمِنُواْ بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ »[16]
زلفشان به خدا گره خورده بود. دو كودك را كه در آغوش مادر بودند، آوردند. ذونواس گفت: از خدا دست بردار. مادر گفت: نمىتوانم. يكى از كودكان را در آتش انداختند. كودك ديگر را هم انداختند.[17]
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
پی نوشت ها:
[1] ـ الكافي: 2/638، حديث 1 و 6؛ «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليهالسلام قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليهالسلام لاَ عَلَيْكَ أَنْ تَصْحَبَ ذَا الْعَقْلِ وَ إِنْ لَمْ تَحْمَدْ كَرَمَهُ وَ لَكِنِ انْتَفِعْ بِعَقْلِهِ وَ احْتَرِسْ مِنْ سَيِّىِ أَخْلاَقِهِ وَ لاَ تَدَعَنَّ صُحْبَةَ الْكَرِيمِ وَ إِنْ لَمْ تَنْتَفِعْ بِعَقْلِهِ وَ لَكِنِ انْتَفِعْ بِكَرَمِهِ بِعَقْلِكَ وَ افْرِرْ كُلَّ الْفِرَارِ مِنَ اللَّئِيمِ الْأَحْمَقِ.»
«عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليهالسلام قَالَ لاَ تَكُونُ الصَّدَاقَةُ إِلاَّ بِحُدُودِهَا فَمَنْ كَانَتْ فِيهِ هَذِهِ الْحُدُودُ أَوْ شَيْءٌ مِنْهَا فَانْسُبْهُ إِلَى الصَّدَاقَةِ وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ فِيهِ شَيْءٌ مِنْهَا فَلاَ تَنْسُبْهُ إِلَى شَيْءٍ مِنَ الصَّدَاقَةِ فَأَوَّلُهَا أَنْ تَكُونَ سَرِيرَتُهُ وَ عَلاَنِيَتُهُ لَكَ وَاحِدَةً وَ الثَّانِي أَنْ يَرَى زَيْنَكَ زَيْنَهُ وَ شَيْنَكَ شَيْنَهُ وَ الثَّالِثَةُ أَنْ لاَ تُغَيِّرَهُ عَلَيْكَ وِلاَيَةٌ وَ لاَ مَالٌ وَ الرَّابِعَةُ أَنْ لاَ يَمْنَعَكَ شَيْئاً تَنَالُهُ مَقْدُرَتُهُ وَ الْخَامِسَةُ وَ هِيَ تَجْمَعُ هَذِهِ الْخِصَالَ أَنْ لاَ يُسْلِمَكَ عِنْدَ النَّكَبَاتِ.»
هم چنين در زمينه دورى از بعضى انسانها چنين آمده: الكافي: 2/639 ـ 640، حديث 1؛ «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليهالسلام قَالَ كَانَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليهالسلام إِذَا صَعِدَ الْمِنْبَرَ قَالَ يَنْبَغِي لِلْمُسْلِمِ أَنْ يَتَجَنَّبَ مُوَاخَاةَ ثَلاَثَةٍ الْمَاجِنِ الْفَاجِرِ وَ الْأَحْمَقِ وَ الْكَذَّابِ فَأَمَّا الْمَاجِنُ الْفَاجِرُ فَيُزَيِّنُ لَكَ فِعْلَهُ وَ يُحِبُّ أَنَّكَ مِثْلُهُ وَ لاَ يُعِينُكَ عَلَى أَمْرِ دِينِكَ وَ مَعَادِكَ وَ مُقَارَبَتُهُ جَفَاءٌ وَ قَسْوَةٌ وَ مَدْخَلُهُ وَ مَخْرَجُهُ عَارٌ عَلَيْكَ وَ أَمَّا الْأَحْمَقُ فَإِنَّهُ لاَ يُشِيرُ عَلَيْكَ بِخَيْرٍ وَ لاَ يُرْجَى لِصَرْفِ السُّوءِ عَنْكَ وَ لَوْ أَجْهَدَ نَفْسَهُ وَ رُبَّمَا أَرَادَ مَنْفَعَتَكَ فَضَرَّكَ فَمَوْتُهُ خَيْرٌ مِنْ حَيَاتِهِ وَ سُكُوتُهُ خَيْرٌ مِنْ نُطْقِهِ وَ بُعْدُهُ خَيْرٌ مِنْ قُرْبِهِ وَ أَمَّا الْكَذَّابُ فَإِنَّهُ لاَ يَهْنِئُكَ مَعَهُ عَيْشٌ يَنْقُلُ حَدِيثَكَ وَ يَنْقُلُ إِلَيْكَ الْحَدِيثَ كُلَّمَاأَفْنَى أُحْدُوثَةً مَطَرَهَا بِأُخْرَى مِثْلِهَا حَتَّى إِنَّهُ يُحَدِّثُ بِالصِّدْقِ فَمَا يُصَدَّقُ وَ يُفَرِّقُ بَيْنَ النَّاسِ بِالْعَدَاوَةِ فَيُنْبِتُ السَّخَائِمَ فِي الصُّدُورِ فَاتَّقُوا اللَّهَ عز و جل وَ انْظُرُوا لَأَنْفُسِكُمْ.»
[2] ـ الكافي: 2/641، حديث 7؛ «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَبِيهِ عليهالسلام قَالَ قَالَ لِي أَبِي عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا يَا بُنَيَّ انْظُرْ خَمْسَةً فَلاَ تُصَاحِبْهُمْ وَ لاَ تُحَادِثْهُمْ وَ لاَ تُرَافِقْهُمْ فِي طَرِيقٍ فَقُلْتُ يَا أَبَتِ مَنْ هُمْ عَرِّفْنِيهِمْ قَالَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْكَذَّابِ فَإِنَّهُ بِمَنْزِلَةِ السَّرَابِ يُقَرِّبُ لَكَ الْبَعِيدَ وَ يُبَعِّدُ لَكَ الْقَرِيبَ وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفَاسِقِ فَإِنَّهُ بَائِعُكَ بِأُكْلَةٍ أَوْ أَقَلَّ مِنْ ذَلِكَ وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْبَخِيلِ فَإِنَّهُ يَخْذُلُكَ فِي مَالِهِ أَحْوَجَ مَا تَكُونُ إِلَيْهِ وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْأَحْمَقِ فَإِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَضُرُّكَ وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْقَاطِعِ لِرَحِمِهِ فَإِنِّي وَجَدْتُهُ مَلْعُوناً فِي كِتَابِ اللَّهِ عز و جل فِي ثَلاَثَةِ مَوَاضِعَ قَالَ اللَّهُ عز و جل فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمى أَبْصارَهُمْ وَ قَالَ عز و جلالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدّارِ وَ قَالَ فِي الْبَقَرَةِ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ.»
[3] ـ يوسف 12 : 5؛ « خواب خود را براى برادرانت مگو.»
[4] ـ الخصال: 1/254؛ «عن ابن بريدة عن أبيه قال قال رسول الله صلىاللهعليهوآله إن الله عز و جل أمرني بحب أربعة من أصحابي و أخبرني أنه يحبهم قلنا يا رسول الله فمن هم فكلنا نحب أن نكون منهم فقال ألا إن عليا منهم ثم سكت ثم قال ألا إن عليا منهم و أبو ذر و سلمان الفارسي و المقداد بن الأسود الكندي.»
كتاب سليم بن قيس: 941، الحديث الثامن و السبعون؛ «عن سليم بن قيس، قال خرج أمير المؤنين، علي بن أبي طالب عليهالسلام و نحن قعود في المسجد بعد رجوعه من صفين و قبل يوم النهروان فقعد علي عليهالسلام و احتوشناه، فقال له رجل يا أمير المؤنين، أخبرنا عن أصحابك. قال سل. فذكر قصة طويلة فقال إني سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول في كلام طويل له إن الله أمرني بحب أربعة رجال من أصحابي و أخبرني أنه يحبهم و أن الجنة تشتاق إليهم. فقيل من هم يا رسول الله فقال «علي بن أبي طالب» ثم سكت. فقالوا من هم يا رسول الله فقال «علي» ثم سكت. فقالوا من هم يا رسول الله فقال علي و ثلاثة معه، هو إمامهم و دليلهم و هاديهم، لا ينثنون و لا يضلون و لا يرجعون و لا يطول عليهم الأمد فتقسو قلوبهم، سلمان و أبو ذر و المقداد.»
[5] ـ الأمالي، شيخ صدوق: 346، حديث 3؛ «عن أبي عبد الله الصادق قال إن أبا ذر مر برسول الله صلىاللهعليهوآله و عنده جبرئيل عليهالسلام في صورة دحية الكلبي و قد استخلاه رسول الله صلىاللهعليهوآله فلما رآهما انصرف عنهما و لم يقطع كلامهما فقال جبرئيل يا محمد هذا أبو ذر قد مر بنا و لم يسلم علينا أما لو سلم علينا لرددنا عليه يا محمد إن له دعاء يدعو به معروفا عند أهل السماء فسله عنه إذا عرجت إلى السماء فلما ارتفع جبرئيل جاء أبو ذر إلى النبي صلىاللهعليهوآله فقال رسول الله صلىاللهعليهوآله ما منعك يا أبا ذر أن تكون قد سلمت علينا حين مررت بنا فقال ظننت يا رسول الله أن الذي كان معك دحية الكلبي قد استخليته لبعض شأنك فقال ذاك كان جبرئيل يا أبا ذر و قد قال أما لو سلم علينا لرددنا عليه فلما علم أبو ذر أنه كان جبرئيل عليهالسلام دخله من الندامة ما شاء الله حيث لم يسلم فقال رسول الله ما هذا الدعاء الذي تدعو به فقد أخبرني أن لك دعاء معروفا في السماء قال نعم يا رسول الله أقول اللهم إني أسألك الإيمان بك و التصديق بنبيك و العافية عن جميع البلاء و الشكر على العافية و الغنى عن شرار الناس.»
[6] ـ يوسف 12 : 8؛ «ما گروهى نيرومنديم.»
[7] ـ التحفة السنية مخطوط، السيد عبد الله الجزائري: 330 ـ 331؛ «وورد في وصايا الحكماء استر ذهبك وذهابك ومذهبك ومرادهم بالذهب الشى النفيس جوهرا أو عرضا حتى أسرار العلوم والمعارف والذهاب إما مصدر ذهب والمراد به الخروج إلى طلب المقاصد على وجه»
صفحه 331؛ «عام يندرج فيه العبادات والرياضات الشرعية التي يخرج بها السالك المهاجر إلى الله عز و جلعن قرار طبعه أو جمعه ذهبه بالكسر وهو المطر اللين فالمراد رشحات المراحم الإلهية والألطاف الخفية الفائضة على سر العبد أحيانا وعليه فالمذهب يحتمل المصدر الميمي واسم الزمان والمكان.»
[8] ـ يوسف 12 : 5؛ «بدون شك شيطان براى انسان دشمنى آشكار است .»
[10] ـ رسائل و مقالات، شيخ جعفر سبحانى قتل فى محراب عبادته لشده عدله
[11] ـ ص 38 : آيه 82؛ «گفت : به عزتت سوگند همه آنان را گمراه مىكنم.»
[12] ـ بروج 85 : 1؛ «سوگند به آسمان كه داراى برجهاست.»
[13] ـ بروج 85 : 2؛ «و سوگند به روزى كه [ برپا شدنش را براى داورى ميان مردم ] وعده دادهاند.»
[14] ـ بروج 85 : 3 ـ 4؛ «و سوگند به شاهد [ كه پيامبر هر امت است ] و مورد مشاهده [ كه اعمال هر امت است ؛ ] * مرده باد صاحبان آن خندق [ كه مؤمنان را در آن سوزاندند . ].»
[15] ـ بروج 85 : 7؛ «و آنچه را از شكنجه و آسيب درباره مؤمنان انجام مىدادند تماشاگر و ناظر بودند.»
[16] ـ بروج 85 : 7 ـ 8؛ «و آنچه را از شكنجه و آسيب درباره مؤمنان انجام مىدادند تماشاگر و ناظر بودند 7 و از مؤمنان چيزى را منفور و ناپسند نمىداشتند مگر ايمانشان را به خداى تواناى شكستناپذير و ستوده.»
[17] ـ تفسير نمونه: 26/337 ـ 339، ذيل آيؤ 4 سورؤ بروج؛ «اصحاب اخدود چه كسانى بودند؟
«اخدود» به معنى گودال بزرگ يا «خندق» است، و منظور در اينجا خندقهاى عظيمى است كه مملو از آتش بود تا شكنجهگران مؤنان را در آنها بيفكنند و بسوزانند.
در اينكه اين ماجرا مربوط به چه زمان و چه قومى است؟ و آيا اين يك ماجراى خاص و معين بوده، و يا اشاره به ماجراهاى متعددى از اين قبيل در مناطق مختلف جهان است؟ در ميان مفسران و مورخان گفتگو است.
معروفتر از همه آن است كه مربوط به «ذو نواس» آخرين پادشاه «حمير» در سرزمين «يمن» است.
توضيح اينكه: «ذو نواس» كه آخرين نفر از سلسله گروه «حمير» بود به آئين يهود درآمد، و گروه «حمير» نيز از او پيروى كردند، او نام خود را «يوسف» نهاد، و مدتى بر اين منوال گذشت، سپس به او خبر دادند كه در سر زمين «نجران» در شمال يمن هنوز گروهى بر آئين نصرانيتند، هممسلكان «ذو نواس» او را وادار كردند كه اهل «نجران» را مجبور به پذيرش آئين يهودكند، او به سوى نجران حركت كرد، و ساكنان آنجا را جمع نمود، و آئين يهود را بر آنها عرضه داشت و اصرار كرد آن را پذيرا شوند، ولى آنها ابا كردند حاضر به قبول شهادت شدند. اما حاضر به صرف نظر كردن از آئين خود نبودند.
«ذو نواس» دستور داد خندق عظيمى كندند و هيزم در آن ريختند و آتش زدند، گروهى را زنده زنده به آتش سوزاند، و گروهى را با شمشير كشت و قطعه قطعه كرد، به طورى كه عدد مقتولين و سوختگان به آتش به بيست هزار نفر رسيد!.
بعضى افزودهاند كه در اين گيرودار يك تن از نصاراى نجران فرار كرد و به سوى روم و دربار قيصر شتافت، و از ذو نواس شكايت كرد و يارى طلبيد.
«قيصر» گفت: سرزمين شما از من دور است، اما نامهاى به پادشاه حبشه مىنويسم كه او مسيحى است و همسايه شما است، و از او مىخواهم شما را يارى دهد، سپس نامهاى نوشت و از پادشاه حبشه انتقام خون مسيحيان نجران را خواست مرد نجرانى نزد سلطان حبشه نجاشى آمد، و نجاشى از شنيدن اين داستان سخت متاثر گشت، و از خاموشى شعله آئين مسيح عليهالسلام در سرزمين نجران افسوس خورد، و تصميم بر انتقام شهيدان را از او گرفت.
لشكريان حبشه به جانب يمن تاختند و در يك پيكار سخت سپاه ذو نواس را شكست دادند، و گروه زيادى از آنان كشته شد، و طولى نكشيد كه مملكت يمن به دست نجاشى افتاد و به صورت ايالتى از ايالات حبشه درآمد.
بعضى از مفسران نقل كردهاند كه طول آن خندق چهل ذراع، و عرض آن دوازده ذراع بوده است (هر ذراع تقريبا نيم متر است و گاه به معنى «گز» كه حدود يك متر است به كار مىرود) و بعضى نقل كردهاند هفت گودال بوده كههر كدام وسعتش به مقدارى كه در بالا ذكر شده بوده است.
ماجراى فوق به صورتهاى متفاوتى در بسيارى از كتب تفسير و تاريخ آمده است از جمله مفسر بزرگ «طبرسى» در «مجمع البيان» و «ابو الفتوح رازى» در تفسير خود، و «فخر رازى» در تفسير كبير و «آلوسى» در «روح المعانى» و «قرطبى» در تفسير خود ذيل آيات مورد بحث، و همچنين «ابن هشام» در سيره خود (جلد اول صفحه 35) و جمعى ديگر آوردهاند.
از آنچه در بالا گفتيم روشن مىشود كه اين شكنجهگران بيرحم، سرانجام به عذاب الهى گرفتار شدند و انتقام خونهايى كه ريخته بودند در همين دنيا از آنها گرفته شد، و عذاب حريق و سوزنده قيامت نيز در انتظارشان است.
اين كورههاى آدمسوزى كه به دست يهود به وجود آمد احتمالا نخستين كورههاى آدمسوزى در طول تاريخ بود، ولى عجب اينكه اين بدعت قساوتبار ضد انسانى سرانجام دامان خود يهود را گرفت، و چنان كه مىدانيم گروه زيادى از آنها در ماجراى آلمان هيتلرى در كورههاى آدمسوزى به آتش كشيده شدند، و مصداق «عذاب الحريق» اين جهان نيز در باره آنها تحقق يافت.
علاوه بر اين «ذو نواس يهودى» بنيانگذار اصلى اين بناى شوم، نيز از شر اعمال خود بر كنار نماند.»
English