-
- او چگونه تو را پيدا كرده است؟
- گفت: من از اهالى روستایى در شاهرودهستم. پدرم مردی عالم، زاهد، عابد و آگاه به مسائل شرعى بود و براى مردم روحانى بسيار خوبى بود. من هم در لباس آخوندى نبودم و هر چه پدرم اصرار كرد در حوزه شاهرود یا مشهددرس بخوانم، نرفتم. پدرم با همه زيبايى باطنىای كه داشت از دنيا رفت. من هم سواد وتربيت نداشتم، ولى مردم نمیدانستند. برای همین، روزى كه پدرم را دفن كردند، لباس او را به من پوشاندند. آن روز به خودم گفتم: چند روزی به مسجد مى روم ببينم چه مزه اى دارد؟ دیدم مردم جلوى پايم بلند مى شوند، دستم را مى بوسند و برايم روغن و كشك و پول مى آورند. هر كس هم از من مسئله مى پرسيد، ندانسته و نخوانده جوابی مى دادم. يك سال به این وصف گذشت و من خوب زندگى كردم. اما شبی از شبهای جمعه با خود فكر كردم كه من تا كى زنده هستم كه به آنان جواب اشتباه بدهم و مال آنان را به ناحق بخورم؟ تا كِى خمس و سهم امام بگيرم؟ و دیدم در انتها ضرر مى كنم. بر اساس این فکر، به اهالی پيغام دادم که همه روز جمعه به مسجد بيايند که كار واجبى با آنها دارم. وقتی مردم آمدند، به منبر رفتم و گفتم: مردم، هر چه به من روغن و ماست و كشك داده ايد، حرام من باد! مسئله هر چه پرسيده ايد، عوضى گفته ام، چون سواد و تربيت ندارم... . روستايى ها عصبانى شدند و مرا از منبر پايين كشيدند و تا مى توانستند زدند. با لباس پاره و بدن کوفته از آنجا فرار كردم و در حال توبه و گريه به پيشگاه حق، پياده هشتاد فرسخ از شاهرودتا سر بالايى مسگر آبادتهرانآمدم. غذایم هم در این مدت علف بیایان بود.
- از او پرسيدم: او را مى شناسى؟
- گفت: نه، اما خيلى دوست خوبى است.
- گفتم: او را مى بينى؟
- گفت: هر روز.
- گفتم: فردا اگر او را ديدى از او اجازه بگير تا من هم او را ببينم.
- گفت: اجازه نمى خواهد! او بسيار انسان خوبى است، اما اگر تو مى گويى اجازه بگيرم، فردا که ناهار با هم هستيم اجازه میگیرم.
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین.
مهم ترين حادثه تاريخ بشر، كه قرآن مجيد به سبب آن بر همه مردم عالم منت گذارده است، بعثت انبياست.[1] مهم ترين كار پيامبران خدا، كه قرآن مجيد و اميرالمؤمنين، عليهالسلام، در سخنان خود به آن اشاره كرده اند، ايجاد حركت فكرى و فرهنگى در مردم است كه نتيجه اش حركت صحيح اخلاقى و عملى است.
نقش عقل در انسان
امام على، عليهالسلام، در خطبه اول نهج البلاغه پس از بيان مسائل مربوط به توحيد و آفرينش عالم و آدم، به بحث درباره نبوت انبيا مى پردازد و مى فرمايد: فلسفه بعثت انبيا اين است كه عقل را - كه خزانهای الهى در وجود بشر است- بگشايند وگوهر گران بهايى را كه خدا در اين خزانه قرار داده، آشكار كنند.[2]
كدام انسان عاقل و منصفی مى تواند نقش عظيم انبيا را در پديده هاى علمى، فرهنگى، اخلاقى، روحى، عملى و تمدن بشر انكار كند؟! هر علم
و هنرى را بررسى كنيم، ريشهشان به انبياى خدا باز مى گردد. آيات قرآن مجيد در اين باره صراحت دارند كه انبيا عاقل ترين مردم تاريخ بوده اند. عقل آنان نیز قوى ترين عقول و داراى ذخيره هاى گرانقدر الهى بوده است.[3] قرآن و همه متون اسلامى و كتاب هاى انبيا، دلالت بر این معنا دارند كه قوى ترين عقلها و چراغ حيات با آنان بوده است[4] و همواره نور قوىّ عمق نگرى را به ديگران منتقل میكرده اند. و هر کسی میداند که رشد عقلى مردم كار كم و آسانى نیست.
نفوذ دانشمندان اسلام در اروپا
كتاب مهمى در فرانسهبه نام تمدن اسلام و عرب چاپ شده كه نويسنده آن گوستاو لوبوناست. او پس از اينكه مسائل مهمى را درباره بسيارى از علوم دانشمندان اسلامى نقل و دسته بندى مى كند مى گويد:
دانشمندان مسلمان بروز دهنده، پايه گذار و رشد دهندگان مسائل علمى بوده اند.
سپس مى گويد:
ما اروپاييان، وقتى در قرون هفدهم و هجدهم، سر سفره دانش آمديم، متوجه شديم كه هزار سال است دانشمندان اسلامى اين سفره را گسترده اند. ما بر این سفره آماده قدرت گرفتيم و بعد، آن را در برنامه هاى كنونى بروز داديم و تمدن امروز را پايه گذارى كرديم.
در حقيقت، اين دانشمند باانصاف فرانسوىِ مسيحى با دليل و منطق اثبات مى كند كه تمدن امروز ريشه در علوم اسلامى و نبوت پيامبراسلام و انبياى گذشته دارد. بنابراين، علم و فرهنگ و هنر و تمدن، ريشه در نبوت و عقل انبيا دارد و حركت عقلى بشر وابسته به حركت عقلى انبيا بوده است. درست است که فكر گوهر گرانقدر وجود انسان و منبع خيرات است، اما ريشه در عقل انبياى خداوند دارد. عقل همه انبيا هم در اتصال با وحى پروردگار عالم است كه عقل بىنهايت است.
همراهى دين و حيا با عقل
روايتى در اصول كافى آمده كه تأويل پذير است و تأويل آن در شرح اصول كافى صدرالمتألهينشيرازى بيان شده است. از امام ششم، عليهالسلام، نقل شده است که فرمود:
وقتى حضرت آدم آفريده شد، پروردگار عالم به جبرئيل فرمود: به آدم بگو يكى از اين سه را انتخاب كند. آن سه، دين و حيا و عقل است. جبرئيل به محضر آدم آمد و گفت: خدا سه چيز به من داده است تا يكى از آنها را انتخاب كنی! آدم به امين وحى گفت: من عقل را مى خواهم! جبرئيل به عقل گفت: در خدمت آدم باش! و به دين و حيا گفت: شما برگرديد! اما دين و حيا گفتند: ما برنمى گرديم، زيرا خدا به ما دستور داده است که هر جا عقل بود، با او باشيم. بدین ترتیب، هر دو نزد عقل ماندند.[5]
يعنى هر كس از عقل بهره ببرد، دين و حيا هم در خدمت او قرار مى گيرند و او داراى فرهنگ نورانى و تربيت و ادب مى شود و به دانشمند و شاعر و حكيمی بزرگ تبديل مىشود. اگر انسانهای مريض، عقل را به كار بگيرند مى توانند انسانهایی سالم (به معنی واقعی کلمه) شوند.
حكايت يكى از اوليای خدا
مرحوم حاج ميرزا حسن كرمانشاهىنقل كرده است كه در مدرسه روبه روى امامزاده سيد نصر الديننشسته بودم كه طلبهای ژوليدهمو با لباسى كهنه از در مدرسه وارد شد. تا آن زمان او را نديده بودم، ولی وقتى حرف زد معلوم شد روستايى است و تهرانرا نديده است. از من پرسيد: حاج ميرزا حسن كرمانشاهى كيست؟ گفتم: من هستم. آمد جلو سلام كرد و گفت: حجره شانزدهم مدرسه خالى است، كليد آن را به من بده! نپرسيدم از كجا آمدهاى؟ چه كسى آدرس مدرسه را به تو داده؟ چه كسى اسم مرا به تو گفته؟ مانند آدم جادو شده، كليد را به او دادم و او در حجره را باز كرد و ديد يك گليم در حجره افتاده است. گفت:خوب است! بعد، به من گفت: از فردا منطق بوعلى را به من درس بده! من در برابر او مقاومت نكردم و گفتم: چَشم! فردا صبح يك ساعت براى او درس گذاشتم. درس اول را به او دادم و خوب فهميد. چند روز ديگر هم آمد. من هم مجبور بودم شب ها غير از كتاب هاى ديگر، منطق بوعلى را نیز نگاه كنم. کم کم، خانم از من دلگير شد، چون هر شب پس از نماز مغرب و عشا، براى درس هاى فردا بايد دو سه ساعت مطالعه مى كردم و حال كه يك درس اضافه شده بود این ساعات بیشتر میشد. این بود تا اینکه یک شب خانم عصبانى شد و گفت: اين چه طرز زندارى است؟ نبايد شبهای پنج شنبه و جمعه مطالعه كنى! همين كه ايام هفته سرت در كتاب است كافى است! از شدّت عصبانيت، كتاب هاى مرا به هم ريخت و كتاب منطق بوعلى را از دستم گرفت و برد و نفهميدم آن را كجا گذاشت.
درس فردا را هم گفتم، ولی شب هر چه در خانه گشتم منطق را پيدا نكردم. به خانم گفتم: زن! اين كتاب را به من بده، شاگرد دارم! عصبانى بود، لذا گفت: نمى شود! فردا، روى سابقه ذهنى به او درس دادم و پسفردا هم همینطور. آخر درس به من گفت: استاد، بى مطالعه وقت مردم را حرام نكن! كتاب را مطالعه كن! به او گفتم: ببخشيد، كتابم گم شده است! گفت: در محل رختخواب ها، زير رختخواب دوم است. امشب كه مى روى مطالعه كن! من دست او را گرفتم و گفتم: من تا امروز حوصله كردم و هيچ نگفتم! اما امروز ديگر نمى شود. اسرار مسئله را به من بگو! چه كسى آدرس اين مدرسه را به تو داد؟ چه كسى اسم مرا به تو گفت؟ چه كسى گفت اتاق شانزده خالى است؟ چه كسى گفت: منطق بوعلى را بگويم؟ و چه كسى گفت كه من مطالعه نكرده ام؟ چه كسى آدرس كتاب را به تو داد؟ خودت هستى يا كسى پشت سر توست؟ آری، اين موضوع حتمى است كه: رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند... .
راهيابى به محضر ولى عصر، علیهالسلام، بر اثر توبه
روزی، يكى از استادان حوزه علميه مى فرمود: چهل سال پيش با پدرم
- پدرش از مراجع بزرگ شيعه بود- مشهدبودم. اوایل صبح بود که روحانىای نزد من آمد و گفت: پسر جان! من امشب مى ميرم. پدرت فصل خوبى به مشهد آمده است. به او سلام برسان و بگو بر جنازه من نماز بخواند!
انسان مى تواند به جايى برسد كه اگر خدا را نمیبیند، مواظب خودش باشد. عدهای از مردم به اين نقطه هم نرسيدهاند و خودشان را هم نمى بينند، لذا دزد به همه چيزشان مى زند و باز نمى فهمند و از این بدتر، براى دزد كف هم مى زنند!
رضاخانوقتى چادر از سر زن ها برداشت، عدهای از زن ها براى او كف زدند و هلهله كردند و جشن گرفتند كه چه خوب شد رضاخان زمينه زنا را رواج داد و ناموس ما را برد و زمينه طلاق و فرار دختران و آلوده شدن چشم ها را فراهم كرد! هر سال هم در هفدهم دى به حضور شاه میرسیدند و جشن مى گرفتند. بعضیها اين قدر پست و كور و بيچارهاند كه دزد را تشويق مى كنند و براى او جشن مى گيرند. برای رفيق بد که آدرس همه جور گناه را به آنان داده و مزه سيگار و شراب و قمار را به آنها چشانده ، میمیرند و آنها را بهترين رفقای خود مى دانند!؟ حاضر به شنیدن پند و اندرز و راهنمایی صاحبان عقل هم نیستند، در حالی که عدهای آن قدر صاف و بیآلایشاند که از غیب راهنماییشان میکنند و راهنما از آسمان برایشان میرسد.
ادامه ماجرای مرحوم کرمانشاهی
... گفت: ميرزا حسن، رفيقى دارم كه او به من اینها را ياد مى دهد! گفتم: آن رفيق را از كجا پيدا كردى؟
گفت: او ما را پيدا كرده است.
از دروازه خراسانکه سرازير شدم، آقاى حدوداً چهل ساله مؤدبى به من گفت: تو فلانی از اهالی شاهرود هستى؟ گفتم: بله. گفت: به قصد درس خواندن به تهران آمدهاى؟ گفتم: بله. آدرس مدرسه و حجره و اسم شما را همراه مقدارى پول به من داد و نام كتاب را هم گفت تا تو به من درس بدهى.
در اینجا، حاج ميرزا حسن، این حكيمِ عارفِ بيدار، ادامه میدهد:
حاج ميرزا حسن نقل مى كند كه شب تا صبح خواب نداشتم، مى دانستم رفيق اين روستايى امام عصر، عليهالسلام، است؛ مى دانستم درِ رحمت خدا به دليل توبه به روى او باز شده است، هر چند خودش نمى فهمد كه رفيق او كيست.
سر درس از او پرسيدم: به رفيقت گفتى؟ گفت: به او گفتم، جواب داد: سلام مرا به ميرزا حسن برسان و بگو شما مشغول درس خود باشيد! به او گفتم: باز هم او را مى بينى؟ گفت: آرى، امروز با هم قرار ناهار داريم. گفتم: امروز اجازه بگير تا اگر با هم بوديد، من يك لحظه از دور فقط جمال او را ببينم و برگردم... !
فردا که آمد، گفتم: رفيقت را ديدى؟ اجازه گرفتى؟ گفت: به تو مى گويم! و رفت. فردا سر درس نيامد، پس فردا نيامد، يك هفته گذشت و نيامد. حالا، سال هاست مى آيم در اين مدرسه مى نشينم، بلكه او را ببينم، اما او دیگر باز نگشت!
این نتیجه یک لحظه فکر کردن است. به واقع، فكر چه چیز باعظمتى است و بعضیها از اين نقطه به چه جاهايى رسيده اند! امام صادق، عليهالسلام، فرمودهاند:
«العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان».[6]
خوش به حال کسانی که با بهرهگیری از عقل هم به خدا میرسند و هم بهشت را از آن خود میکنند! بیایید ما هم با فكر زندگى كنيم و در همه چيز اندیشه كنيم، زیرا حضرت على، عليهالسلام، مى فرمايند:
«لا مال أعود من العقل و لا فقر أشد من الجهل».[7]
هیچ پروتی بهتر و سودمندتر از عقل، و هیچ فقری شدیدتر و سختتر از جهل نیست.
آمادگى براى درك محضر يار
در داستان على بن مهزيارچند نكته بسيار مهم وجود دارد: يك نكته اينكه آن شب چهارشنبهای كه نماينده حضرت امام عصر، عليهالسلام، به على بن مهزيار گفت: آقا مرا فرستاده تا تو را ببرم، گفت: دوستان خود را هم بياورم؟ گفت: دوستان تو انسانهای خوبی هستند، ولى شايسته این بزم نيستند. بعد ادامه داد: ابن خُصيبرا مى شناسى؟ خدا رحمتش كند! او وضو را صحيح مى گرفت، نماز را درست و نيكو به جا مى آورد و قرآن را نيكو تلاوت مى كرد... . آن گاه گفت: شب جمعه بيا تا تو را خدمت حضرت ببرم.
علی بن مهزیار میگوید: از عقبه طائفكه بالا رفتيم، پرسيد: در وسط صحرا آن خیمه را مى بينى؟ آن خيمه حضرت است. مواظب باش كه آن جا جاى پرهيزكاران است.[8]
برای رسیدن به حضرت باید پاک بود؛ هم پاک در ظاهر و هم پاک در باطن. نمیشود با جسم و فکر و روح آلوده به این مقام رسید. بنابراین، اولین شرط حضور پاکی است. پاک باشیم تا برسیم، پاک باشیم تا ما را برسانند.
مردم خیال میکنند که پاکند
یکبار در سفر حج، تعدادمان در كاروان 106 نفر بود. برای اطمینان از درستی اعمال حج، درستی انجام چند مسئله بايد براى اهل كاروان معلوم میشد: يكى طهارت بود، يكى وضو و غسل و تيمم، و يكى هم حمد و سوره. همه از اين پيشنهاد استقبال كردند. در ابتدا، به نظر همه مى آمد كه طهارت مسئله مهمى نيست و همه آن را درست انجام میدهند، اما طهارتى كه در رسالهها آمده است را از اين 106 نفر، فقط بيست نفر درست انجام میدادند و طهارتشان صحيح بود؛ يعنى تنها غسل و تيمم و نماز 24 نفر درست بود و بقيه به طور مسلّم باطل بود.
با خیال پاک بودن، انسان پاک نمیشود. باید تلاش کرد و زحمت کشید و در این باره به یقین رسید که عمل همانگونه است که خداوند دستور داده است. در غیر این صورت، قربی هم در کار نخواهد بود.²
پینوشت
[1]. خداوند به خاطر بعثت پيامبر اكرم بر مردم منت ميگذارد و میفرماید: آل عمران، 164: «لقد من الله على المؤمنين إذ بعث فيهم رسولا من أنفسهم يتلو عليهم آياته ويزكيهم ويعلمهم الكتاب والحكمة وإن كانوا من قبل لفي ضلال مبين».
[2]. نهج البلاغه، خطبه اول: «فبعث فيهم رسله وواتر إليهم أنبياءه ليستأدوهم ميثاق فطرته. ويذكروهم منسي نعمته. ويحتجوا عليهم بالتبليغ. ويثيروا لهم دفائن العقول»؛ نيز حديد، 25: «لقد أرسلنا رسلنا بالبينات وأنزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط وأنزلنا الحديد فيه بأس شديد ومنافع للناس وليعلم الله من ينصره ورسله بالغيب إن الله قوي عزيز».
[3]. كافي، ج 1، ص 12: «قال رسول الله، صلیاللهعلیهوآله: ما قسم الله للعباد شيئاً أفضل من العقل، فنوم العاقل أفضل من سهر الجاهل، وإقامة العاقل أفضل من شخوص الجاهل ولا بعث الله نبياً ولا رسولاً حتى يستكمل العقل، ويكون عقله أفضل من جميع عقول أمته».
[4]. مائده، 15–16: «يا أهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتاب ويعفو عن كثير قد جاءكم من الله نور وكتاب مبين * يهدي به الله من اتبع رضوانه سبل السلام ويخرجهم من الظلمات إلى النور بإذنه ويهديهم إلى صراط مستقيم»؛ نيز همين سوره آيه 44: «انا انزلنا التوراة فيها هدي ونور...»؛ نيز همين سوره آيه 46: «وقفينا على آثارهم بعيسى ابن مريم مصدقا لما بين يديه من التوراة وآتيناه الإنجيل فيه هدى ونور ومصدقا لما بين يديه من التوراة وهدى وموعظة للمتقين».
[5]. كافي، ج 1، ص 10؛ نیز امالي، صدوق، ص 770؛ محاسن، برقي، ج 1، ص 191 (شيخ صدوق در امالي در سند روایت از امام صادق، عليهالسلام، نام میبرد ولی وقتی همين روايت را در من لا يحضر نقل ميكند از امام صادق اسمي نميبرد): «الأصبغ بن نباته، عن علي، عليهالسلام، قال: هبط جبرئيل على آدم، عليهالسلام، فقال: يا آدم إني أمرت أن أخيرك واحدة من ثلاث فاخترها ودع اثنتين فقال له آدم: يا جبرئيل وما الثلاث؟ فقال: العقل والحياء والدين، فقال آدم: إني قد اخترت العقل فقال جبرئيل للحياء والدين: انصرفا ودعاه فقالا: يا جبرئيل إنا أمرنا أن نكون مع العقل حيث كان، قال: فشأنكما وعرج».
[6]. كافي، ج 1، ص 11؛ نيز محاسن، برقي، ج1، ص195.
[7]. عيون الحكم والمواعظ، ليثي واسطي، ص534 (البته در دو حديث جداگانه و در پي هم آورده شده)؛ نيز نهج البلاغه، حكمت 113: «لا مال أعود من العقل. ولا وحدة أوحش من العجب. ولا عقل كالتدبير...»؛ نيز اختصاص، شيخ مفيد، ص 246: «قال الصادق، عليهالسلام: لا مال أعود من العقل، ولا مصيبة أعظم من الجهل».
[8]. دلائل الامامة، محمد بن جرير طبري (الشيعي)، ص 539؛ نيز مدينة المعاجز، بحراني، ج 8، ص 115: «محمد بن الحسن بن يحيى الحارثي، قال: حدثنا علي بن إبراهيم بن مهزيار الأهوازي، قال: خرجت في بعض السنين حاجا إذ دخلت المدينة وأقمت بها أياما، أسأل واستبحث عن صاحب الزمان، عليهالسلام، فما عرفت له خبرا، ولا وقعت لي عليه عين، فاغتممت غما شديدا وخشيت أن يفوتني ما أملته من طلب صاحب الزمان، عليهالسلام، فخرجت حتى أتيت مكة، فقضيت حجتي واعتمرت بها أسبوعا، كل ذلك أطلب، فبينا أنا أفكر إذ انكشف لي باب الكعبة، فإذا أنا بانسان كأنه غصن بان، متزر ببردة، متشح بأخرى، قد كشف عطف بردته على عاتقه، فارتاح قلبي وبادرت لقصده، فانثنى إلي، وقال: من أين الرجل؟ قلت: من العراق. قال: من أي العراق؟ قلت: من الأهواز. فقال: أتعرف الخصيبي (الخضيبي). قلت: نعم. قال: رحمه الله، فما كان أطول ليله، وأكثر نيله، وأغزر دمعته! قال: فابن المهزيار. قلت: أنا هو. قال: حياك الله بالسلام أبا الحسن. ثم صافحني وعانقني، وقال: يا أبا الحسن، ما فعلت العلامة التي بينك وبين الماضي أبي محمد نضر الله وجهه؟ قلت: معي. وأدخلت يدي إلى جيبي وأخرجت خاتما عليه «محمد وعلي» فلما قرأه استعبر حتى بل طمره الذي كان على يده، وقال: يرحمك الله أبا محمد، فإنك زين الأمة، شرفك الله بالإمامة، وتوجك بتاج العلم والمعرفة، فإنا إليكم صائرون. ثم صافحني وعانقني، ثم قال: ما الذي تريد يا أبا الحسن؟ قلت: الإمام المحجوب عن العالم. قال: ما هو محجوب عنكم ولكن حجبه سوء أعمالكم، قم إلى رحلك، وكن على أهبة من لقائه، إذا انحطت الجوزاء، وأزهرت نجوم السماء، فها أنا لك بين الركن والصفا. فطابت نفسي وتيقنت أن الله فضلني، فما زلت أرقب الوقت حتى حان، وخرجت إلى مطيتي، واستويت على رحلي، واستويت على ظهرها، فإذا أنا بصاحبي ينادي إلي: يا أبا الحسن. فخرجت فلحقت به، فحياني بالسلام، وقال: سر بنا يا أخ. فما زال يهبط واديا ويرقى ذروة جبل إلى أن علقنا على الطائف، فقال: يا أبا الحسن انزل بنا نصلي باقي صلاة الليل. فنزلت فصلى بنا الفجر ركعتين، قلت: فالركعتين الأوليين؟ قال: هما من صلاة الليل، وأوتر فيها، والقنوت في كل صلاة جائز. وقال: سر بنا يا أخ. فلم يزل يهبط بي واديا ويرقى بي ذروة جبل حتى أشرفنا على واد عظيم مثل الكافور، فأمد عيني فإذا ببيت من الشعر يتوقد نورا، قال: المح هل ترى شيئا؟ قلت: أرى بيتا من الشعر. فقال: الأمل. وانحط في الوادي واتبعت الأثر حتى إذا صرنا بوسط الوادي نزل عن راحلته وخلاها، ونزلت عن مطيتي، وقال لي: دعها. قلت: فإن تاهت؟ قال: هذا واد لا يدخله إلا مؤمن ولا يخرج منه إلا مؤمن. ثم سبقني ودخل الخباء وخرج إلي مسرعا، وقال: أبشر، فقد أذن لك بالدخول. فدخلت فإذا البيت يسطع من جانبه النور، فسلمت عليه بالإمامة، فقال لي: يا أبا الحسن، قد كنا نتوقعك ليلا ونهارا، فما الذي أبطأ بك علينا؟ قلت: يا سيدي، لم أجد من يدلني إلى الآن. قال لي: لم نجد أحدا يدلك؟ ثم نكث بإصبعه في الأرض، ثم قال: لا ولكنكم كثرتم الأموال، وتجبرتم على ضعفاء المؤمنين، وقطعتم الرحم الذي بينكم، فأي عذر لكم الآن؟ فقلت: التوبة التوبة، الإقالة الإقالة. ثم قال: يا ابن المهزيار، لولا استغفار بعضكم لبعض لهلك من عليها إلا خواص الشيعة الذين تشبه أقوالهم أفعالهم. ثم قال: يا ابن المهزيار - ومد يده - ألا أنبئك الخبر أنه إذا قعد الصبي، وتحرك المغربي، وسار العماني، وبويع السفياني يأذن لولي الله، فأخرج بين الصفا والمروة في ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا سواء، فأجئ إلى الكوفة وأهدم مسجدها وأبنيه على بنائه الأول، وأهدم ما حوله من بناء الجبابرة، وأحج بالناس حجة الاسلام، واجئ إلى يثرب فأهدم الحجرة، وأخرج من بها وهما طريان، فأمر بهما تجاه البقيع، وآمر بخشبتين يصلبان عليهما، فتورق من تحتهما، فيفتتن الناس بهما أشد من الفتنة الأولى، فينادي مناد من السماء: «يا سماء أبيدي، ويا أرض خذي» فيومئذ لا يبقى على وجه الأرض إلا مؤمن قد أخلص قلبه للإيمان. قلت: يا سيدي، ما يكون بعد ذلك. قال: الكرة الكرة، الرجعة الرجعة، ثم تلا هذه الآية: «ثم رددنا لكم الكرة عليهم وأمددناكم بأموال وبنين وجعلناكم أكثر نفيرا».
منبع : پایگاه عرفان