حلال و حرام مالی، ص: 611
بودم.
يك بار به من گفت: من در آن شهری كه درس مذهبی می خواندم و خيلی هم به سختی زندگی می كردم، چون پول نداشتم اگر می شد هفته ای دو بار يك سير و نيم گوشت می خريدم. به قصابی می رفتم، چندين بار می ديدم كه اين قصّاب به هر كس كه گوشت می دهد، انگشت شست خود را زير كفّه ای كه سنگ در آن بود فشار می دهد، آن كفّه گوشت يك مقدار پايين می آمد و يك كيلو گوشت نه سير می شود، يا پنج سير گوشت به چهار و نيم سير تقليل می يافت.
وقتی نوبت من شد، به او گفتم: آقای قصّاب، شما چرا با شست خود كفّه ترازو را به سمت بالا هل می دهی. گفت: برای اينكه من به كم فروشی عادت كردم، يكی كه می گويد: يك كيلو گوشت بده، من نهصد گرم به او می دهم.
گفتم: يك سير و نيم چقدر گوشت است، برای ما هم كم می گذاری. گفت:
شصت سال است كه اين شستم را زير اين كفه می گذارم، حتی شب ها هم كه خواب می بينم كه گوشت می فروشم، شست خود را زير ترازو می گذارم، اصلًا خود به خود دستم زير ترازو می رود.
حكايتی از رمی جمرات
در سفر اولی كه به مكه رفته بودم، رفيقی داشتم كه اهل كاشان بود، در رمی جمرات، به من گفت: يك فرد نزول خواری آمده و می خواهد رمی جمره كند، اين رباخوار جمعيت را شكافت و آمد نزديك جمره، يكی حاجی الجزايری هم آن طرف جمره بود، مثل اينكه از دست شيطان خيلی عصبانی بود، به جای سنگ ريزه يك قلوه سنگ برداشت و چنان به طرف شيطان پرتاب كرد به ديوار خورد و كمانه كرد و به سر اين حاجی ايرانی رباخوار اصابت كرد، سر او را شكافت، من گفتم: حجّ اين الجزايری امسال قبول است، چون سنگ ما به ديوار جمره خورد، ولی سنگ او