اما مكاشفه و مشاهده روح: اين جريان در تفسير «الميزان» آمده است. نقل كننده اش نيز علامه طباطبايى است و مكاشفه اش نيز از آن خودش است.
علامه مى فرمايد: هر سال از ايران مسافر مى آمد و پدرم خرجى مرا با مسافران به نجف مى فرستاد.
يكى از سالها، اوضاع عراق درهم بود، ظاهراً ايران نيز مشكل داشت و مسافر كم مى آمد. آنهايى كه از تبريز آمدند، براى من چيزى نياوردند. در مضيقه مالى افتادم.
در حال مطالعه از فشار اقتصادى و خوردن نان خالى چنان ناراحت شدم كه كتاب ها را بستم و به فكر فرو رفتم. سرم را روى دستم گذاشتم و با خود مى گفتم: چگونه خدا وعده داده است كه روزى اهل علم را مى رسانم؟ من نشسته بودم، در زدند. به نظرم آمد كه رفته ام در را باز كرده ام، در حالى كه نرفته و نشسته بودم.
در همان حال ديدم چهره اى نورانى و الهى گفت: اسم من شاه حسين ولىّ است.
خدا به تو پيغام داده است كه من كدام وقت تو را يادم رفته كه دست از درس كشيدى و به فكر شكم خود هستى. منِ خدا در اين هجده سال طلبگى حتى يك وعده غذاى تو را لنگ گذاشتم؟
اين ها را گفت و رفت. سرم را از روى دستم بلند كردم. با خود گفتم: من كه درب را باز نكردم. شاه حسين ولىّ كيست؟ چرا هجده سال؟ من كه بيست سال است كه از طلبگيم مى گذرد. خوب فكر كردم، ديدم از روزى كه معمّم شدم و در لباس روحانيت رفتم، هجده سال كامل گذشته است.
گذشت، تا نامه اى از پدرم آمد كه امسال به تبريز بيا. تابستان درس تعطيل بود، رفتم. روزى به قبرستان كهنه تبريز به قبرى رسيدم كه سنگ كهنه اى داشت. نشستم، روى سنگ را تميز كردم، ديدم نوشته است: قبر شاه حسين ولى كه سيصد سال قبل وفات يافته است.
اين مكاشفه است؛ يعنى روح اين روزى را دارد كه اگر به دست بياورد، گوشه پرده را كنار مى زنند و كسى كه سال ها قبل مرده است را مأمور مى كنند كه برو به علامه بگو: ما خداى تو هستيم و تو را از ياد نبرده ايم، براى چه غصه مى خورى؟
خوشا آن دل كه مأواى تو باشد بلند آن سر كه در پاى تو باشد
فرو نايد به ملك هر دو عالم هر آن سر را كه سوداى تو باشد
غبار دل به آب ديده شويم كنم پاكيزه تا جاى تو باشد
سراپاى دلم شيداى آن است كه شيداى سراپاى تو باشد
دلم با غير تو كى گيرد آرام مگر مستى كه شيداى تو باشد
خوشى در عالم امكان نديدم مگر در قاف عنقاى تو باشد
نمى خواهد دلم گلگشت صحرا مگر گلگشت صحراى تو باشد
زهجرانت به جان آمد دل فيض وصالش ده اگر راى تو باشد
منبع : پايگاه عرفان