اين روايت خيلى روايت عجيبى است. شيخ صدوق از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: ماهيى كه يونس عليه السلام در شكمش بود، در تاريكى دريا داشت مى رفت، يونس داشت گريه مى كرد و مى گفت:
« لاَّآ إِلَـهَ إِلاَّآ أَنتَ سُبْحَـنَكَ إِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّــلِمِينَ »
قارون كه از بنى اسرائيل بود، يونس هم از همان طايفه بود.
خداوند صداى يونس را به گوش قارون رساند، به مَلكى كه روح قارون را عذاب مى كرد، گفت: صداى كيست؟ صداى چيست؟
گفت: يونس است و در شكم ماهى حبس است. ماهى هم در دريا دارد مى رود.
گفت: به من اجازه مى دهى من يك كلمه با اين يونس حرف بزنم؟ گفت: بيا.
روح معذب قارون به كنار ماهى آمد، ناله كرد كه يونس! از هارون چه خبر؟ گفت: هارون مرده است، من مال يك زمان ديگر هستم. گريه كرد، گفت: از موسى عليه السلام چه خبر؟ گفت: مرده است، گريه كرد.
ماهى رفت، خدا به اين مَلك فرمود: در عذاب او تخفيف بده! به خاطر اين رقتى كه براى قوم و خويش هايش داشت، همين احوالپرسى كافى است، در عذاب او تخفيف بده.
قال: فما فعل الشديد الغضب لله موسى بن عمران؟ قال: هيهات! هلك.
قال: فما فعل الرءوف الرحيم على قومه هارون بن عمران؟ قال: هلك.
قال: فما فعلت كلثم بنت عمران التي كانت سميت لي؟ قال: هيهات! ما بقي من آل عمران أحد.
فقال قارون: وا أسفا على آل عمران. فشكر الله له ذلك، فأمر الله الملك الموكل به أن يرفع عنه العذاب أيام الدنيا، فرفع عنه.»
منبع : پايگاه عرفان