فارسی
يكشنبه 30 ارديبهشت 1403 - الاحد 10 ذي القعدة 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

ادام ماجراى آن دو پستچى‏

 

گفتم، يك سال هم از اين واقعه مى گذشت كه شبى رفيق پستچى اش را خواب مى بيند كه دارد از محلى عبور مى كند، ولى او اين محل را در محله هاى دنيا نديده است. ديد او به باغى رسيد كه دربش باز بود. از ميان در به داخل باغ نگاه مى كند، مشاهده مى نمايد كه چنين باغى به اين شكل را اولين بار است كه به نظرش آمده و ديدن چنين منظره اى برايش سابقه نداشته است. بسم الله مى گويد و وارد باغ مى شود. مى بيند عجب هواى مطبوعى دارد و گياهانش هم بر خلاف گياهان دنيا، شكل شگفت انگيزى دارند؛ نگاه مى كند و مى بيند وسط باغ ساختمانى عالى است. وارد ساختمان مى شود و اتاق هاى متعدد ساختمان را تماشا مى كند. به سالنى مى رسد كه دربش باز بود. وارد آن سالن مى شود و مى بيند زينت آلات اين اتاق عجيب و شگفت است. مى بيند كرسى وسط اين اتاق، صندلى و تختى اى خيلى عالى هست و رفيقش هم بر روى آن نشسته است. به او سلام مى كند و مى پرسد اين جا متعلّق به چه كسى است؟ رفيقش مى گويد: متعلّق به من است. مى پرسد از چه وقت به اين جا آمدى؟ او مى گويد: از آن ساعتى كه در بيابان عراق مرا دفن كردى. مى پرسد كه اين باغ را از كجا آوردى؟ جواب مى دهد: يك نفر آمد و من را به اين جا آورد و گفت: اين جا هديه حضرت سيدالشهداء عليه السلام به شما است. بعد از او پرسيدم: خود آقا كجاست؟ جوابم داد: جنابعالى نمى توانى او را ببينى. بيش تر از اين، ديگر نتوانستم با او صحبت كنم. بيست و چهار ساعت كه گذشت ديدم از بيرون سالن صدايى مى آيد. حواسم را جمع آن صدا كردم؛ ديدم عقربى بزرگ دارد مستقيم از درب سالن به سمت او مى آيد. دوستم آماد مبارزه با آن عقرب شد، ولى ديد زانوهايش قوت آن را ندارد كه بلند شود. او كه به همه جاى اين ساختمان رفته بود و در همه جاى باغ قدم زده بود، حالا هر جور كه تلاش مى كرد كه بلند شود، ديد نمى شود. آماده شد كه با دستش با آن عقرب مبارزه كند، ديد دستش از كار افتاده است. تسليم شد و عقرب آمد و انگشت بزرگ پاى او را نيش زد و رفت. بيست و چهار ساعت ديگر كه گذشت، ديدم آن عقرب دوباره به سراغ آن بيچاره آمده. من از دوستم راز آمدن آن عقرب را پرسيدم، دوستم گفت: روزى يكى از مأموران الهى را ديدم و به او گفتم، به پروردگار عرض كن: اين باغى كه به من نشان دادى براى چيست؟ و اين دردى كه كنارش گذاشتى براى چيست؟ اگر من آدم خوبى هستم، پس اين درد يعنى چه؟ و اگر آدم بدى هستم، نشان دادن اين باغ و ساختمان يعنى چه؟ چرا كار ما را يك طرفه نمى كنى؟ ما در دنيا دو دوزه بازى نكرديم؛ ما در دنيا سر سفره على و معاويه نبوديم؛ هميشه با على كار داشتيم؛ ما در دنيا هم با حلال و هم با حرام مربوط نبوديم؛ ما تنها به طرف حلال متمايل بوديم؛ ما دو زندگى كه نداشتيم. به من گفت: آقا! عصبانى نشو و ناراحت هم نباش. اين عقرب از پروردگار نيست، و به امر او هم نيست، اين عقرب از خودت است، و ساخت خودت مى باشد، و معقول هم نيست كه ما چيزى را كه از خودت هست، در اين جا از تو بگيريم؛ عقرب حقّ طبيعى ات است، و بناى قيامت و برزخ هم بر عدل است، نه بر ظلم. به مأمور الهى گفتم: مگر من عقرب فروش بودم. من پستچى بودم و كارى با عقرب نداشتم. پرسيدم آيا ممكن است ما عقربى را كشته باشيم كه بى تقصير و بى گناه بوده و حالا بر ما مسلّط شده است؟ گفت: نه. شما يك روز بعد از ظهر به ديدن شخصى رفتى كه او را مى شناسى؟ گفتم: بله. گفت: يادت است كه او دو بشقاب باقالى پخته را به اتاق آورد و يكى از آن ها را جلوى شما گذاشت و يكى را هم جلوى خودش؟ گفتم: بله. بعد او شروع به خوردن كرد و شما هم شروع به خوردن كردى و تشنه ات شد و صاحب خانه بلند شد و رفت كه برايت آب بياورد و شما به يك چاقوى تيز و دست ساز عالى اى كه كنار فرش بود، خيره شدى، و فكر كردى اگر به صاحبخانه بگويى كه اين چاقو را به تو بدهد، ممكن است آن را به تو ندهد، و براى همين، چاقو را برداشتى و در جيبت گذاشتى. بعد هم از آن خانه بيرون رفتى و صاحبخانه هم متوجّه كارت نشد. او آمد و به دنبال چاقو گشت و آن را پيدا نكرد، و هيچ وقت در ذهنش هم به تو منتقل نشد كه شايد تو آن چاقو را برده باشى. همان طورى كه خدا در قرآن فرموده: در قيامت تمام اعمال زنده مى شوند «1»، اين چاقو هم با نوك تيزى كه داشت، در اين جا تبديل به اين عقرب شده؛ چون اين چاقو هنوز در خانواده تو است، اين عقرب هم از آن تو هست، مگر آن كه اين چاقو از خاندانت جدا شود و پيش صاحبش برود.

در همان خواب از رفيقش پرسيد: چاقو متعلّق به چه كسى هست؟ و او هم در همان خواب، هم جاى چاقو و هم آدرس صاحب چاقو را به او داد و از خواب بيدار شد و دانست كه رفيقش در آن دنيا به چنين مصيبتى گرفتار هست و بايد به كمكش بشتابد. او در اولين فرصت، به در خانه دوستش رفت و همسرش را صدا كرد و گفت: فلان جاى منزلتان چنين چاقويى هست. او رفت و گشت و آن چاقوى دست ساز را پيدا كرد و گفت: از كجا مى دانستى كه اين چاقو در فلان جا هست؟ او هم گفت: آدرسش را در خواب به من داده اند. همسر دوستش گفت: براى چه آن را مى خواهى؟ اين چاقو متعلّق به خودمان هست. گفت: من مأمورم كه بيايم بگويم، آن چاقو متعلّق به خودتان نيست، و براى آن دارند ريشه همسرت را در آن دنيا مى كَنند. بعد هم داستان را برايش تعريف كرد و او براى مدتى گريست. سپس چاقو را از او گرفت و برد به صاحبش داد و براى نجات رفيقش رضايت گرفت. مرتبه ديگر كه دوستش را در خواب ديد، ديد او در كمال خوشى و راحتى به سر مى برد و براى كارى كه براى او كرده بود، از او متشكّراست.


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

2ـ عمل صالح
حج و اهميت ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام‏
نقطه شقاوت در انسان‏
ساختمان تشريعى انسان در برابر گناه
فاصله گرفتن انسان از اولياى الهى‏
عذاب، نتيجه گناهان
علاج بيمارى عجله و شتابزدگى‏
چگونه محبوب خدا شویم- جلسۀ پنجم
اندیشه در اسلام - جلسه شانزدهم (3)- (متن کامل + ...
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از ديدگاه ...

بیشترین بازدید این مجموعه

عرفان در سوره یوسف (ع) - جلسه چهارم
چهره ملكوتى يوسف عليه السلام-جلسه هفدھم (متن کامل ...
گناه تهمت
تواضع و آثار آن - جلسه چهاردهم - (متن کامل + عناوین)
سِرِّ نديدن مرده خود در خواب‏
شیطان و اهل تقوا - جلسه هجدهم - (متن کامل + عناوین)
انسان و ازدواج‏
توحید (1) - جلسه اول – (متن کامل + عناوین)
انديشه در آفرينش زمين و آسمان‏
دین کامل چیست؟

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^