فارسی
دوشنبه 31 ارديبهشت 1403 - الاثنين 11 ذي القعدة 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

ايمان و آثار آن - جلسه هجدهم - (متن کامل + عناوین)

 

رويارويى بادينان با بى دينان

 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و الصلا و السلام على محمّد و اهل بيته الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين

 

در كربلا دو طايفه رو به روى هم قرار گرفتند؛ طايفه اى با تعداد كم كه حداقل نفرات نقل شده براى آن ها، هفتاد و دو نفر است، و طايفه اى هم كه حداقل نفرات نقل شده براى آن ها، سى هزار نفر مى باشد. اين طايفه با اين تعداد اندك خود، دينداران به معناى حقيقى و واقعى بودند، و طايف مقابل آن ها هم بى دينانِ حقيقى و واقعى بودند، هر چند كه كلمات دينى بر زبان آنان جارى مى شد، و يا برخى از اعمالشان ظاهرى دينى داشت.

اگر ما بخواهيم با آيات قرآن كريم هر دو طايفه را ارزيابى كنيم، يكى از آن آياتى كه مى تواند به ما در اين ارزيابى كمك كند، آى چهاردهم سور مبارك حجرات است: قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فى قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ «1»

خداوند متعال در اين آيه به جريانى اشاره مى كند كه از قديم، تفاسير قرآن اصل جريان آن را نوشته اند؛ گروه و قبيله اى از اعراب دچار مشكل اقتصادى و مشكل امور مادى شدند. آن ها پيش خود فكر كردند: ما چرا بلند نشويم، به مدينه و محضر پيغمبر اسلام نرويم و اظهار ايمان نكنيم و نگوييم ما مؤمن و ديندار شديم. اخلاق اهل دين هم اين است كه كمك همديگر و مهربان نسبت به يكديگرند. با اين اعلام ديندارى به وسيل ديگر مؤمنان و متدينان به طور قطع مشكلمان حل مى شود و سختى مان برطرف مى گردد؛ دردمان مداوا مى شود و وضع مالى مان هم خوب مى گردد؛ چرا كه به وسيل پروردگار عالم، مردم مؤمن از بخل بر حذر داشته شده اند و از آن ها خواسته شده كه اهلِ جُود و اهلِ كرم باشند؛ اهل انفاق و اهل صدقه باشند. پس با اين اعلام ديندارى، مشكل ما حل مى شود؛ يعنى در حقيقت، آن ها مى خواستند اين ديندارى را زمينه اى براى سير كردن شكم و حلّ مشكل پولى و مادى قرار بدهند، و اصل مقصد هم پول و شكم بود و نه دين و ايمان. بى خبر از اين كه پروردگار مهربان عالم، يك وصفش اين است كه: عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَهِ «2» است؛ خداوند، هم آگاه به باطن، و هم آگاه به غيب، و هم آگاه به پشت پرده، و هم آگاه به ظاهر است؛ بى خبر از اين كه خداوند خدايى است كه لا يَخْفى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ «3»: چيزى از او پنهان نمى ماند؛ بى خبر از اين كه إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَليمٌ «4»: خدا به هر چيزى دانا است؛ بى خبر از اين كه إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ «5»: خداوند به آنچه در عمق قلب ها پنهان است، آگاه است؛ براى او حاضر و غايب وجود ندارد؛ براى او حضور و شهود و غيب وجود ندارد؛ براى او پشت پرده و غير پشت پرده وجود ندارد؛ او وجود مقدسى است كه:

______________________________
(1) پى نوشت

1. حجرات: 14: باديه نشينان گفتند: ما [از عمق قلب ] ايمان آورديم. بگو: ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم زيرا هنوز ايمان در دل هايتان وارد نشده است. و اگر خدا و پيامبرش را اطاعت كنيد، چيزى از اعمالتان را نمى كاهد زيرا خدا بسيار آمرزنده و مهربان است.

(2) 2. حشر: 22: داناى نهان و آشكار است

(3) 3. آل عمران: 5: چيزى بر خدا پوشيده نيست.

(4) 4. مجادله: 7: يقيناً خدا به همه چيز داناست.

(5) 5. لقمان: 23: او به آنچه در سينه هاست، داناست

 

إِنْ كُلٌّ لَمَّا جَميعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ «1»: هر چيز نزد حضرت او حاضر است. بعد، اين كه من فكر كنم كه خلوتى را انتخاب نمايم و پرده ها را بياندازم و درها را ببندم و مرتكب گناهى بشوم كه اين خداوند مرا نبينند، اين طور نيست. وجود مقدس او، در هر جا حاضر است و كنار همه مى باشد. وَ هُوَ مَعَكُمْ «2»: و او با شماست. نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ «3»: من از رگ گردن به شما نزديكترم. اگر ما خيلى چيزها را از ياد ببريم، او آن را از ياد نمى برد. او فراموشكار نيست. تمام عالم هستى هم يك صفحه براى پرونده هاى انسان است. تمام عالم هستى و هر حركت ما در اين جهان، ثبت و ضبط مى شود و پاك هم نمى گردد. اين قوم و اين قبيله، بى خبر از هم اين حقايق بودند. اين تنها اهلِ ايمان هستند كه به وسيل قرآن از خدا خبر دارند؛ اين اهل ايمانند كه از علم خدا خبر دارند. اين اهل ايمانند كه از ديدِ خدا خبر دارند؛ اين اهلِ ايمانند كه خلوت را خلوت نمى دانند و در آن جا هم خود را در حضور پروردگار مهربان عالم مى بينند. اين است كه اهل ايمان همه جا غرق در حيا هستند و چه در آشكار و چه در پنهان، از پروردگار مهربان و عادل خود حساب مى برند. وقتى كه آدم جاهل به خدا شود، هر فسادى را مرتكب مى شود، و اگر او جاهل به صفات خدا بشود، هر گناهى را مرتكب مى گردد. اما عالمان به خدا، هيچ وقت گناه نمى كنند، يا اگر هم گناهى مرتكب مى شوند، آن گناه، گنا صغيره است. آن هم در وقتى اتفاق مى افتد كه آنان از خدا غفلت مى كنند كه معمولًا هم غفلت نمى كنند.

خلاصه، اين قبيل جاهل به خدا، بلند شدند و به مدينه آمدند و اظهار ايمان كردند؛ ولى كارى به ايمان و به خدا نداشتند، و تنها به گرسنگى خود و به خرابى وضع ماديشان كار داشتند و نظرشان اين بود كه اگر بروند و بگويند، ما مؤمن به خدا شديم، مردم مؤمن به خاطر تكليف، وظيفه و مسئوليت خود به اين ها كمك مى كنند و مشكلشان را حل مى نمايند. آن ها به محضر پيغمبر آمدند و چنان كه در متن قرآن در آيه چهاردهم حجرات آمده: قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا: اعراب آمدند و گفتند ما واقعاً مؤمن شديم. آمَنَّا فعلِ ماضى است؛ يعنى ما منزل ايمان را گذرانديم؛ ما يقين به خدا داريم و مؤمن به پروردگاريم؛ دل به خدا داريم.

______________________________
(1) 6. يس: 32: و همه آنان [بدون استثنا گردآورى خواهند شد و] در قيامت نزد ما احضار مى شوند.

(2) 7. حديد: 4: و او با شماست.

(3) 8 .. ق: 16: و ما به او از رگ گردن نزديك تريم.

 

خداوند به پيغمبر اكرم فرمود: قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا: شما به اين جمعيت و به اين قبيله بگو، دروغ مى گوييد و شما ابداً ايمان نياورديد؛ دل به خدا نداديد و هيچ اتصالى به پروردگار پيدا نكرديد؛ چرا؟ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فى قُلُوبِكُم : من كه از دل شما آگاهم؛ من كه عالم به قلب شما هستم و دل شما پيش من حاضر هست. لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فى قُلُوبِكُم ، جاى ايمان، جاى باور و جاى تصديق كردن قلب بوده و ساى اين ايمان هم از كنار قلب شما رد نشده است.

 

مؤمن واقعى چه كسى است؟

شما اعراب اگر مى خواهيد بدانيد مؤمن واقعى چه كسى است؟ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فى قُلُوبِكُمْ : به اين اعراب بگو كه بگويند ما يك اشهد ان لا اله الا الله اى را به زبان گفتيم و نه به دل، و اگر شما اشهد ان لا اله الا الله اى را به دل بگوييد كه خيلى قيمت پيدا مى كند؛ اگر به دل بگوييد، اشهد ان لا اله الا الله، ارزشتان از هم موجودات عالم بيش تر مى شود: أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّهِ. «1»، شما از هم موجودات زند عالم بهتر مى شويد.

پس آنان با گفتن اين لا اله الا الله زبانى هنوز ايمان نياورده اند: قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فى قُلُوبِكُم. اما به راستى، مؤمن واقعى چه كسى است: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فى سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ. «2» اين ارزيابى پروردگار است. خدا با اين سخن دارد مؤمن واقعى را مى شناساند. اين آيات براى ما جنب شاقول را دارد. همه ما مى دانيم كه يكى از ابزارهاى بنا، شاقول است. براى چه بنا شاقول را به كار مى برد؟ براى اين كه كجى و راستى ديوارى را كه چيده است، بفهمد. شاقول براى اين است كه به بنا وضع كارش را بفهماند. شاقول يك معلّم است، ولى يك معلّمِ جامد. شاقول فهماننده، نشان دهنده و راهنماست. هر چند آجرى را كه بنا مى چيند، شاقول را مى گيرد و مى بيند جاى يك آجر يك سانت از جاى بقى آجرها فرق دارد. بعد به كارگر خود مى گويد، يك چكش و يا يك تيشه به اين آجر بزن تا با آجرهاى ديگر ميزان بشود. بنا با شاقول است كه مى تواند پنجاه متر ديوار را

______________________________
(1) 9. بينه: 7: اينانند كه بهترين مخلوقات اند

(2) 10. حجرات: 15: مؤمنان فقط كسانى اند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند، آن گاه [در حقّانيّت آنچه به آن ايمان آورده اند] شك ننموده و با اموال و جان هايشان در راه خدا جهاد كرده اند اينان [در گفتار و كردار] اهل صدق و راستى اند.

 

 

راست بالا ببرد، و الا اگر شاقول نباشد، ديوار دو سانت به دو سانت و يا يك سانت به يك سانت ولو اين كه ديده نشود، كج مى شود و شكم مى دهد و بالاخره مى ريزد و خراب مى شود. اين آيات شريف قرآن هم شاقول است، ولى شاقول ارزش يابى ارزش هاى انسانيت است. آدم با اين آيات مى تواند خودش را بفهمد و بشناسد كه در چه جايگاه و در چه موضعى قرار دارد و در كجاست؛ نزديك به خداست يا دور از او؟ فاسد است يا صالح؟ ظالم است يا عادل؟ اهل انبيا است يا اهل فرعونيان؟ اهل خداست يا اهل شيطان؟ نهايتاً اهل بهشت است يا اهل دوزخ؟ اين گونه آيات فهماننده است و وادار مى كند آدم خودش را درست ببيند و كج نبيند. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ: مؤمنان واقعى آن هايى هستند كه خدا را باور كردند. البته، باور كردن خدا، مقدماتى دارد. يا اين است كه آدم مى نشيند و در وجود خود در عالم هستى فكر مى كند، يا اين كه نه، به سراغ قرآن مى رود يا به سراغ گفته هاى انبيا و ائمه مى رود، مثل اين كه سراغ نهج البلاغه مى رود تا اين كه خدا را پيدا كند و باور نمايد. مؤمنان واقعى آن هايى هستند كه خدا و پيغمبر را باور كردند، ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا: و تا از اين دنيا بيرون بروند، نسبت به حقيقت، دچار بيمارى شك نمى شوند. اصلًا معناى باور اين است. آيا ما خودمان را باور كرده ايم؟ به قول دكارت، من فكر مى كنم كه هستم، پس هستم و ديگر شكى در خودم ندارم. ما در خودمان شك نداريم و نسبت به خودمان، هيچ وقت دچار ترديد نمى شويم كه من الآن زنده ام يا مرده؟ البته، من يقين دارم كه زنده ام، و در خودم شك نمى كنم كه من اصلًا وجود خارجى دارم يا ندارم؟ البته كه من وجود دارم. شك نمى كنم كه من آثارى دارم يا ندارم؟ در خودم شك نمى كنم كه من آيا لالم يا اهل گفتارم و زبان سخن دارم؟ چون باور دارم كه من زبان سخن دارم و باور دارم كه مى بينم و هستم. فردا هم همين باور را دارم و يك ماه ديگر هم همين باور را دارم و تا وقتِ مردن هم همين باور را دارم. اهلِ ايمان چنين باورى را نسبت به خدا و پيغمبر دارند؛ الهيت پروردگار عالم را باور دارند؛ نبوت پيغمبر را هم باور دارند و اين باورها را هيچ كس نمى تواند از آن ها بگيرد. وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فى سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ ؛ مؤمنان واقعى هم جهاد مالى دارند و هم جهاد بدنى. اهل ايمان جهاد مالى دارد. همين خدا به آن ها گفته، انفاق، زكات و خمس داشته باشيد، و آن ها اين جهادهاى مالى را سر موقع انجام مى دهند. اهل ايمان، جهاد بدنى دارند. همين خدا به آن ها گفته، نماز برپاداريد و روزه بگيرد و به جبهه برويد، و آن ها اين جهادهاى بدنى را سر موقع انجام مى دهند. اين باور داشتن خدا، باور داشتن پيغمبر، باور داشتن جهاد با مال و جهاد با وجود و با جان و با بدن، در جمعيتى زنده هستند كه أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ: آنان مؤمنان راستينند. اين هفتاد و دو نفر، مؤمن واقعى بودند و آن سى هزار نفر، بى دين واقعى بودند، گرچه كلمات دين بر زبانشان جارى مى شد و يا برخى از اعمال دينى را انجام مى دادند. من فكر نمى كنم نماز يك نفر از اين سى هزار نفر، از عُمر سعد گرفته تا شمر و خولى، در اين هشت روزى كه در كربلا بودند، قضا شده باشد؛ چون در اولين برخوردى كه اين جمعيت سى هزار نفرى با حضرت سيدالشهداء عليه السلام در بيابان داشتند، فرمانده جمعيت آنان داشت با ابى عبدالله عليه السلام صحبت كرد و هنوز حرف ها تمام نشده بود كه اذان ظهر شد و امام حسين عليه السلام به فرماند آن لشكر گفت، فعلًا شما با جمعيت خود برويد نمازتان را بخوانيد و من هم با جمعيت خودم مى روم نمازممان را مى خوانيم، و بعد از تمام شدن نماز، صحبتمان را ادامه مى دهيم. آن ها آمده بودند كه امام حسين عليه السلام را بكشند، ولى حضرت به همين قاتلانش گفت، شما نمازتان را بخوانيد و ما هم نمازمان را مى خوانيم. اين جور نيست كه نماز، علامتِ ايمان باشد؛ بلكه باور، علامت ايمان است؛ تقوا، علامت ايمان است؛ ترك گناه، علامت ايمان است؛ مستقيم بودن، علامتِ ايمان است؛ برادرى داشتن با ديگران، علامت ايمان است؛ صلح، علامت ايمان است؛ نه نماز تنها. براى همين مى بينيم، اين افراد هم كلمات ايمان را بر زبان جارى مى كردند. آن ها اگر يا الله، يا رحيم، و يا يا كريم، مى گفتند؛ اما اين گفتن ها دروغ بود؛ آن ها نماز مى خواندند؛ اما اين نماز، دروغ بود. اگر نماز آن ها، نمازِ واقعى بود؛ آثار همان نماز واقعى را داشت كه در قرآن آمده است: أَقِمِ الصَّلاهَ «1»: نماز به پا دار كه إِنَّ الصَّلاهَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ. «2» امّا اين افراد نماز خواندند، و منكرترين منكرات را كه كشتن هفتاد و دو مؤمن واقعى بود، مرتكب شدند، پس آن نماز دروغ بود. برخى از اين ها حج مى گزاردند، ولى حجّ آن ها دروغ بود. برخى از اين ها در كوفه اهل مسجد بودند، ولى اين مسجد رفتن هم دروغ بود. اين ها مؤمن واقعى نبودند؛ چرا؟ چون ايمان واقعى داراى آثار بسيار با ارزشى است؛ هم چنان كه بى دينى واقعى هم داراى آثار بسيار پستى است.

______________________________
(1) 11. نماز را برپا دار.

(2) 12. عنكبوت: 45. نماز را برپا دار، يقيناً نماز از كارهاى زشت، و كارهاى ناپسند باز مى دارد.

 

حياى ديندار و بى دين

در اين جا به گوشه اى از آثار دين و ديندارى عنايت مى كنيم. به طور مثال، پيامبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم فرمود: از ضرب المثل هاى انبيا جز اين گفت مردم برجا نمانده است، اگر حيا ندارى، هر كارى كه خواستى انجام بده. «1» معلوم است چنين كسى كه در برابر پروردگار و در برابر مردم حيا ندارد، ديگر از گناه روگردانى ندارد؛ آدم بى حيا از توهين و تحقير مردم و ضرر زدن و ظلم كردن به آنان ابا ندارد، و الا آدمى كه از پروردگار عالم حيا كند، در خلوت هم كه باشد و آتش غريزه هم فوران كند، با خود مى گويد، پروردگار عالم دارد مرا مى بيند و من از او خجالت مى كشم و نمى توانم مرتكب كارِ زشت شوم. يك آدم با حياء هيچ وقت به مردم حمله نمى كند؛ هيچ وقت به مردم تهمت نمى زند؛ هيچ وقت به مردم بد نمى گويد؛ هيچ وقت به مردم فحش نمى دهد. كسى كه ماىه حيا دارد، ادب دارد؛ هم نسبت به خدا ادب دارد و هم نسبت به بندگان خدا. امام صادق عليه السلام فرمود: «لَا إِيمَانَ لِمَنْ لَا حَيَاءَ لَه» «2»: آن كسى كه حياء ندارد، بداند دين ندارد؛ چون حيا از آثار دينِ واقعى است و از آثار الفاظ دين كه به زبان آورده مى شود، يا از آثار اعمال ظاهرى كه انجام مى دهد، نيست.

 

عبادت به عشق رسيدن به دختر شاه

مرحوم نراقى در كتاب طاقديس نقل مى كند كه جوان خاركنى عاشق دختر حاكم شد و با همان لباس خاركنى اش به خواستگارى او رفت. همان دم در نگهبان قصر به او گفت: شما قبلًا از اعلى حضرت وقت گرفتيد؟ او گفت: نه. نگهبان گفت: نمى شود كه وقت نگرفته، پيش شاه بروى. بعد به او گفت: اصلًا تو با شاه چه كار دارى؟ گفت مى خواهم بروم از شاه دخترش را خواستگارى كنم. نگهبان حسابى او را كتك زد و به او گفت برود گم شود و ديگر اين جا پيدايش نشود. بعد كسى به اين جوان خارك كن گفت مى خواهى شاه دخترش را به تو بدهد؟ جوان گفت: خيلى دلم مى خواهد. آن شخص گفت: اين كارى ندارد. به مسجد جامع برو و كنار محراب آن، تا نفس دارى، نماز بخوان. چند نفر كه تو را ديدند، به تو مى گويند التماس دعا. چند تا دعا هم كه براى آن ها كردى، كسى هم دنبال اين نخواهد بود كه پيگيرى كند ببيند سرانجام اين دعاهاى تو

______________________________
(1) 13. اشاره به اين روايت عيون أخبارالرضا عليه السلام، ج 2، ص 56: عَنِ الرِّضَا عَنْ آبَائِهِ عليهم السلام: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلّى الله عليه و آله قَالَ: لَمْ يَبْقَ مِنْ أَمْثَالِ الْأَنْبِيَاءِ إِلَّا قَوْلُ النَّاسِ إِذَا لَمْ تَسْتَحْىِ فَاصْنَعْ مَا شِئْتَ.»

(2) 14. كافى، ج 2، ص 106.

 

چه مى شود و آيا به اجابت مى رسند يا نه. پس همين كه بر حسب اتفاق مريض كسى هم خوب شود، مى گويند: به به از اين نَفَس. نَفَس عيسى در وجودش رفته و اين طورى تو مشهور مى شوى. در دربار ممكن است كسى مشكلى پيدا بكند كه با پول و يا با دوا و يا با وساطت حل نشود و يكى هم بداند كه در مسجد جامع عابدِ زاهدِ نَفَس دارى هست و به آن دربارى بگويد: برو به آن عابد بگو كه برايت دعا كند تا مشكلت حل شود، و اين ماجرا همين طورى دهن به دهن كه بگردد، ممكن است آن وقت شاه هوس بكند و بگويد: من دامادى پاك، پاك نعمت و نفس دار مى خواهم كه دخترم را به او بدهم كه اگر دخترم گرفتارى پيدا كرد، از نَفَس او مشكلش حل شود. جوان خاركن گفت: راه خوبى است. جوان به مسجد جامع رفت و روز و شب نماز خواند. چند نفر هم از او التماس دعا كردند و اين جوان كم كم مشهور شد. اما اين نماز كه نماز نبود؛ زير پوشش اين نماز، غريز جنسى براى رسيدن به دختر شاه شعله ور بود. اين عبادت، عبادت خدا نبود. اين عبادت، عبادت شهوت بود، ولى به اين صورت. هر نمازى كه نماز نيست. هر روزه اى كه روزه نيست.

 

روايتى پرقيمت از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم درباره ارزش حيا

دينِ واقعى يكى از آثار آن حيا است. از وجود مبارك رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم روايتى نقل شده و چه روايت پر قيمتى است: «أَرْبَعٌ مَنْ كُنَّ فِيهِ وَ كَانَ مِنْ قَرْنِهِ إِلَى قَدَمِهِ ذُنُوباً، بَدَّلَهَا اللَّهُ حَسَنَاتٍ: الصِّدْقُ، وَ الْحَيَاءُ، وَ حُسْنُ الْخُلُقِ، وَ الشُّكْر.» «1»: كسى كه به غفلت و به اشتباه خودش را غرق گناه كرد، گناه مالى، گناه بدنى و گناه حقوقى، و اين قدر گناه كرد كه از سر تا قدم او به طور كامل در پوشش گناه قرار گرفت؛ دست گناه كرد؛ چشم گناه كرد؛ شكم گناه كرد؛ شهوت گناه كرد، اما او مى آيد با درايت پروردگار و با هدايت قرآن آراسته به چهار صفت مى شود؛ زيباى به چهار صفت مى گردد؛ خوش قيافه با چهار زينت مى شود.

اولين آن صفات، «الصِّدْقُ» است؛ او ظاهر و باطن خود را يكى مى كند، و چه دوست داشتنى است، آن كه دلش با زبانش يكى است. صدق مقام خيلى برجسته اى است. اگر صدق در من نباشد، من متقلبانه خودم را به مردم مى نمايانم؛ يعنى آن كسى را به مردم نشان مى دهم كه من آن طور نيستم؛ امّا اهل صدق همانى كه هستند، خود را به مردم نشان مى دهند و به تقلّب، نه به عمل خود، و نه به ارزش هاى شان، چيزى را اضافه نمى كنند؛ سخن

______________________________
(1) 15. كافى، ج 2، ص 107.

 

اضافه اى نسبت به خود نمى گويند و همانى كه هستند، خود را نشان مى دهند، و همانى را مى گويند كه دلشان هم همان را مى گويد، و اين گونه آنان اهل صدق مى شوند.

«وَ الْحَيَاءُ»: و همين هايى كه غرق در گناهند، مى آيند ويژگى ديگرى، چون: حياء را پيدا مى كنند و سر به زير مى شوند و نسبت به پروردگار، نسبت به خانواده و نسبت به مردم با ادب مى شوند و ديگر، مغرورانه با كسى برخورد نمى كنند؛ ديگر نسبت به كسى ظلم نمى كنند؛ على كسى ياوه نمى گويند و نسبت به پروردگار هم سر به زير مى شوند و از خدا حيا مى كنند.

«وَ حُسْنُ الْخُلُقِ »: و آن ها به يك ويژگى ديگر دست مى يابند و آراسته به حُسن خلق مى شوند؛ آن ها مى آيند آلودگى طمع را از نفس خود پاك مى كنند و به جاى آن، قناعت را مى گذارند؛ آلودگى بخل را پاك مى كنند و به جاى آن، جُود و كرم مى گذارند؛ آلودگى غرور را پاك مى كنند و به جاى كبر، فروتنى و تواضع را مى گذارند. در زبان پيغمبر، مجموع اين ارزش ها، به عنوان حسن خلق شمرده شده است؛ يعنى تمام حالات آدمى، حالات مثبت مى شود. اين طور هم نبايد فكر كنيم، كه اگر آدم بخواهد اين گونه بشود، صد سال طول مى كشد. نه چنين نيست و اين طور شدن، زمان زيادى را نمى خواهد.

«وَ الشُّكْر.»: و چهارمين حقيقتى كه آن ها به آن آراسته مى شوند، شكر است. قرآن مجيد شكر را اين گونه معنا كرده: مصرف كردن نعمت در كار مثبت، هر نعمتى كه باشد.

پيغمبرصلّى الله عليه و آله و سلّم مى گويد، با اين چهار حقيقت، «بَدَّلَهَا اللَّهُ حَسَنَاتٍ »: تمام آن گناهان گذشته اى را كه اين فرد در آن غرق بوده و از فرق تا قدم او را فراگرفته بودند، خداوند با همين چهار پاك كن آن ها را پاك مى كند؛ مى آمرزد؛ مورد عفو قرار مى دهد؛ مورد بخشش قرار مى دهد و در وجودِ او، جايگا بدى ها را به خوبى ها واگذار مى كند. به عبارت ديگر، با اين چهار حقيقت، شيطان كه نقاش زشتى هاست، ديگر از نقاشى كردن زشتى ها در تابلوى وجودِ آدم كنار مى رود و نقاشى پروردگار شروع مى شود. آن وقت، انسان انسانى پاك و آمرزيده مى شود كه مورد مغفرت پروردگار عالم قرار گرفته است.

 

موعظه يبامبر صلّى الله عليه و آله و سلّم به يك اعرابى درباره حيا

كسى پيش پيغمبر عظيم الشأن اسلام صلّى الله عليه و آله و سلّم آمد و به حضرت گفت: «اوصنى»: مرا موعظه كنيد و سفارشى به من بفرماييد؛ سخنى به من بگوييد. پيغمبر هم ىك جمله به او فرمود كه اگر آدم به اين جمله عمل كند، واقعاً به خير دنيا و آخرت مى رسد؛ حضرت فرمود: «اسْتَحْىِ مِنَ اللَّهِ كَمَا تَسْتَحْيِى مِنَ الرَّجُلِ الصَّالِحِ مِنْ قَوْمِكَ.» «1»؛ معناى اين روايت به شكل حكايت چنين است: پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلّم به آن مرد گفت: در اقوامت آدم سنگينِ رنگين و باوقارى كه شخصيت شايسته و پاك داشته باشد و همه براى او احترام قايل باشند، مى شناسى؟ مرد گفت: بله. حضرت فرمود: آيا جلوى او كار زشت مى كنى؟ مرد گفت: ابداً يا رسول الله! حضرت گفت: آيا جلوى او كار جلف مى كنى؟ مرد گفت: نه. حضرت گفت: آيا جلوى آن آدم شايستهِ باوقار و با عظمت و مورد توجّه همگان، دلقك بازى در مى آورى؟ مرد گفت: نه يا رسول الله! حضرت فرمود: به همان شكلى كه از او حيا مى كنى، در زندگى ات از خدا حيا كن؛ به انداز حيايى كه از يك فرد قابل توجّه در خانواده ات دارى، از خدا حيا كن؛ آن وقت در حالت حيا از خدا، اصلًا دست و دل آدم به سوى گناه پيش نمى رود. چطور مى شود آدم از خدا حيا كند و لقمه ربا را هم بردارد و بخورد؟ اصلًا حيا، مانع از اين است كه با بودن سفره پاك خدا، آدم دست به سمت لقمه نجس دراز كند.

 

ماجراى شهادت مسلم در كوفه

اين هفتاد و دو نفر، مؤمن واقعى بودند و از تمام حركات، حالات و اخلاق آنان، آثار مثبت ايمان طلوع داشت، و آن سى هزار نفر بى دين واقعى بودند و از وجودشان تمام فسادها ظهور مى كرد؛ چه در زمانى كه آن ها در كوفه بودند و زمينه را آماده كردند تا هانى بن عروه «2» پيرمرد نود سال عاشق اميرمؤمنان عليه السلام،

______________________________
(1) 16. مستدرك الوسائل، ج 8، ص 467.

(2) 17. هانى بن عروه: هانى بن عروه بن الفضفاض بن عمران مرادى يكى از بزرگان كوفه و رئيس بنى مراد و از ياوران نزديك اميرمؤمنان عليه السلام بود. هنگامى كه مسلم بن عقيل از طرف امام حسين عليه السلام به كوفه آمد، هانى كمك هاى زيادى به او كرد و خانه اش پناهگا اصحاب مسلم و محل جمع آورى سپاه شد. عبيدالله بن زياد به جست وجوى مسلم بن عقيل پرداخت. وى در خانه هانى بن عروه پنهان شده بود. ابن زياد هميشه هانى را بزرگ مى داشت و به او احترام مى گذاشت. هنگامى كه اين خبر به او رسيد، سخت خشمگين شد و هانى را نزد خود خواند و وى را سرزنش كرد. هانى ابتدا انكار و سپس اعتراف كرد؛ اما از تسليم مسلم به عبيدالله سرباز زد. در نتيجه، ابن زياد وى را دستگير كرد و با اين كه رئيس قبيله بود، او را بر زمين كشيدند و بردند. سرانجام به دستور ابن زياد، هانى بن عروه را به همراه مسلم بن عقيل، روز هشتم ذيحجه سال 60 هجرى، در دارالاماره كوفه گردن زدند و اجساد اّنان را از بالاى بام به زير انداختند. خبر شهادت مسلم و هانى در بين راه كوفه در محلى به نام «ذات عرق» به امام حسين عليه السلام رسيد، در حالى كه اّن حضرت همراه خانواده به سوى كوفه در حركت بود. منبع: دانشنام رشد

 

عاشق اهل بيت عليهم السلام و عاشق حضرت ابى عبدالله الحسينعليه السلام كشته شود، و چه زمانى كه زمينه فراهم كردند و ميدان را به دست دشمنان دادند تا با آن وضع دلخراش مسلم بن عقيل «1» را اسير كنند و بعد او را به ميدان دارالاماره بياورند و در مقابل ابن زياد پست، او را وادار كنند كه بايستد و به مسلم بگويند: چرا به امير سلام نكردى؟ يعنى دشمنان يك مؤمن واقعى را شماتت كنند كه چرا به يك بى دين سلام نكردى و بعد حكم قتل او را بدهند. وقتى حكم قتل مسلم داده شد، او به ابن زياد گفت: من چند وصيت دارم، به مهلت بده كه من وصيت هايم را بكنم. ابن زياد گفت: وصيت كن. مسلم گفت: بعد از كشته شدن من، زره و شمشير و به طور كلى وسايل جنگى من را بفروشيد؛ چون من در اين شهر بدهكارم و با آن بدهى مرا بدهيد. وصيت ديگر من هم اين است كه من مى خواهم نامه اى به حضرت سيد الشهداء عليه السلام بنويسم، يا به كسى بگويم چنين نامه اى را برايم بنويسد و سريع هم اين نامه را به پسر فاطم زهرا برساند. من مى خواهم در آن نامه بنويسم، حسين جان! من در نام قبلى به شما نوشتم كه بيايد؛ امّا حالا در اين نامه مى نويسم كه نياييد. من در نام قبلى ام به شما نوشتم وقتى مى آييد، تنها نياييد و قمر بنى هاشم، على اكبر، خواهرانت و تمام اهلِ بيتت را با خود بياوريد،

______________________________
(1) 17. مسلم بن عقيل: او نو ابوطالب از قبيل بنى هاشم بود. مسلم در زمان خلافت عمويش على عليه السلام، از جانب وى متصدى منصب هاى نظامى در لشگر اسلام بود. در دوران امامت حسن بن على عليه السلام مسلم در خدمت ايشان بود. سپس در زمان امامت حسين بن على عليه السلام وى به عنوان نماينده و براى بررسى اوضاع و گرفتن بيعت از مردم كوفه، عازم اين شهر شد و توانست از هزار نفر بيعت بگيرد. با عوض شدن والى كوفه نعمان بن بشير و سر كار آمدن ابن زياد شرايط براى فعاليت مسلم سخت گرديد. با ايجاد جو رعب و وحشت و دستگيرى ها، بيم و هراس بر مردم سايه افكند و از دور مسلم پراكنده شدند. مسلم بن عقيل در كوفه تنها و غريب و بى پناه ماند. پس از آن كه جايگا او براى ابن زياد معلوم شد، مسلم يك تنه با سربازان ابن زياد جنگيد تا آن كه گرفتار شد. او را به قصرابن زياد بردند. به دستور ابن زياد، او را بالاى قصر برده، سر از بدنش جدا كردند و پيكرش را به زير افكندند. سر مسلم را همراه سر هانى، نزد يزيد فرستادند. شهادت مسلم بن عقيل، روز هشتم ذيحجه سال (روز عرفه) بود. قبر مسلم در كوفه است و داراى گنبد و ضريح. محدث قمى پس از ذكر اعمال مسجدجامع كوفه، نماز و زيارتنامه اى براى حضرت مسلم نقل كرده است. منبع: ويكى پديا، دانشنامه آزاد با تلخيص

 

ولى در اين نامه مى خواهم بنويسم حسين جان! نه خودت بيا و نه يك نفر از كسانت را با خود بياور؛ چرا كه اگر بيايى، گرفتار اين مردم ظالم و ستمگر خواهى شد. «1» اما آن ها به وصيت مسلم عمل نكردند و به مكه خبر ندادند، و ابى عبدالله با همان نام اول مسلم حركت كرد و گرفتار اين ستمگران شد. آن ها هشت روز حضرت را محاصره كردند تا روز عاشورا كه خود حضرت و همه ياران، برادران و اصحابش را با لب تشنه سر بريدند و قطعه قطعه كردند.

______________________________
(1) 18. مثيرالأحزان، ص 37.

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

شاه‌کلیدی برای اجابت حوایج بندگان
گناه و سبب آن - جلسه دهم (2) – (متن کامل + عناوین)
مفلحون در قرآن
معنای انسان
مسئولیت‌های انسان
چهار وظيفه مهم‏
مقام قرآن مجيد
تبیین لغت دنیا
ارزشها و لغزشهاى نفس - جلسه بیست وچهارم – (متن ...
نامحدود بودن خواسته‏ها در بهشت

بیشترین بازدید این مجموعه

مقام قرآن مجيد
3 ـ تبعيت از ولايت و رهبرى
3- بركات مكه در قرآن‏
داستان دوم: ماجراى پارچه‏فروشى كه با خدا معامله ...
سِرِّ نديدن مرده خود در خواب‏
چهار وظيفه مهم‏
قلب اميرالمؤمنين (علیه السلام)
اندیشه در اسلام - جلسه شانزدهم (3)- (متن کامل + ...
داستان میرفندرسکی
صدیقۀ کبری(س) در اوج لذات معنوی

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^