پيامبر صلى الله عليه و آله داشت در كوچه مى رفت، بچه ها داشتند بازى مى كردند، يك بچه تك و تنها ايستاده بود و گريه مى كرد، جلو آمدند و فرمودند: چرا گريه مى كنى؟ گفت: در بازى راهم نمى دهند.
فرمود: چرا راهت نمى دهند؟ بچه گفت: بابا ندارم. فرمود: پدرت كه بود؟ گفت: رفاعه انصارى. در جنگ احد شهيد شده بود.
بچه را در آغوش گرفت و به خانه آورد، در زد، فاطمه عليهاالسلام پشت در آمد.
حضرت فرمود: فاطمه جان! در را باز كن. برايت برادر آورده ام. فاطمه! اين بچه پدرش شهيد شده و مادرش جوان بوده، رفته شوهر كرده و اين بچه را رها كرده است.
حضرت زهرا عليهاالسلام اين بچه را برد و تمام لباسهاى بچه را عوض كرد و لباسهاى حسن و حسين عليهماالسلام را به او پوشاند. سر و صورت بچه را شست، در دهان بچه خرما گذاشت. پيغمبر صلى الله عليه و آله او را در آغوش گرفت و به كوچه آورد، بچه ها را صدا زد، نفرى يك گردو هم به بچه ها داد و بچه ها او را به بازى گرفتند.
منبع : پایگاه عرفان