اما به ابوذر فشار مى آيد، تا كجا؟ تا حد نهايى. در بيابان دراز كشيد، دخترش مى گويد: چرا خوابيده اى؟ فرمود: ديگر طاقت نشستن ندارم. تو جوان تر هستى و بدنت قوى تر است. طاقت گرسنگى و تشنگى را دارى، برو در اين بيابان ببين، علف خشكى، چيزى كه بشود خورد، پيدا مى كنى.
رفت و آمد، گفت: پيدا نمى شود. گفت: پس بيا سر مرا به دامن بگذار. سر پدر را به دامن گرفت، ديد پدر با لبخند و نشاط مى گويد:
« اليه السلام عليه السلام به السلام منه السلام »
چه خبر است؟ گرسنه اى كه از گرسنگى در حال مرگ است، در اين بيابان، در گرماى بالاى پنجاه درجه ربذه. گفت: پدر ! به چه كسى دارى سلام مى كنى؟ فرمود: عزيز دلم ! ملك الموت آمده است، تو او را نمى بينى، بالاى سر من آمده و با ادب ايستاده است، مى گويد: اى ابوذر ! خدا فرموده است كه تو را ببرم، اما قبل
از اين كه جانت را بگيرم، سلام او را به تو برسانم.
از فشار گرسنگى خودكشى نمى كند، بلكه خودش را به خدا مى رساند. وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله به بلال مى فرمايد:
چرا ازدواج نمى كنى؟ مى گويد: آخر كسى نيست كه به من زن بدهد.
ما مجبور هستيم كه عفت نفس به خرج بدهيم.
حضرت فرمود: نه، نزد فلان خانواده برو و از دختر آنان خواستگارى كن. گفت: يا رسول الله ! اينهاخانواده محترم و پولدار و از اشراف مدينه هستند. من نه صدا دارم، نه چهره، نه موى زيبايى دارم و نه سفيد هستم. معلوم نيست آن دختر حاضر باشد كه به من شوهر كند.
حضرت فرمود: تو برو. آمد و در زد. در را باز كردند، ديدند مؤذن پيغمبر صلى الله عليه و آله است. گفتند: بفرماييد. آمد و نشست. گفتند: فرمايشى داريد؟ گفت: پيغمبر صلى الله عليه و آله مرا فرستاده است تا دختر خود را براى من عقد كنيد. اگر عقد مى كنيد، من بنشينم، اگر عقد نمى كنيد، من سرمايه بزرگ تر از هر چيزى كه خداست را دارم. گفتند: براى تو عقد مى كنيم.
اين ها از خدا و آيات او پر بودند و هيچ فشارى به آنها نمى آمد. اگر گرسنه مى شدند، مانند ابوذر مى شدند. اگر زن نداشتند، مانند بلال مى شدند. براى آنان اين مهم بود كه وجود خود و نعمت ها را به غلط هزينه نكنند.
منبع : پایگاه عرفان