فارسی
شنبه 05 آبان 1403 - السبت 21 ربيع الثاني 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

ارزش عمر و راه هزینه آن - جلسه بیست و دوم – (متن کامل + عناوین)

 

توجه انسان ها بعد از مرگ

 

تهران، حسينيه هدايت رمضان 1374

 الحمدلله رب العالمين و صلّى اللّه على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.

 

اميرالمؤمنين عليه السلام در رابطه با امور مادى سه مطلب را بيان فرمودند كه به همديگر وابسته است، در مطلب اول فرمودند: امور مادى در وجود انسان ايجاد غرور مى كند، در بينى جان انسان باد مى اندازد و انسان را به نحوى دل بسته مى كند كه اين دلبستگى در نحوه تفكر انسان اثر منفى مى گذارد، به اين نحو كه وقتى انسان در كنار امور مادى مغرور مى شود، فكر مى كند به مقصودش رسيده و جاده را طى كرده، كار ديگر تمام است، فعاليتى، كوششى، حركتى غير از اين نبايد داشته باشد، در همين چهار چوب بايد بچرخد تا تمام شود. البته به خاطر آن غرور به تمام شدن عمر هم توجه نمى كند.

حضرت مى فرمايد: مثل آدمى مى ماند كه دچار خواب سنگين شده. براى اينكه اگر انسان فكر عاقبت و مرگ و آخرت و فكر عدالت خدا را داشته باشد، هيچ وقت كوشش او متمركز در امور مادى نمى شود و يك چنين حال غلطى هم به او دست نمى دهد كه به جايى كه بايد برسم رسيدم و ديگر جيب مالى و جيب شهوانى و جيب علوطلبى من پر شده و حالا در اين محدوده بيايم داشته خودم  را اضافه كنم. در نتيجه انسانى كه به قول اميرالمؤمنين خواب است،

 

«النَّاسُ نِيَامٌ»

 

نمى گويد نائم، نائم اسم فاعل است يعنى حالا خواب است، ساعتى ديگر بيدار مى شود، حضرت مى فرمايد:

 

«النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»[1]

 

گرفتار اصل خواب شده است، يعنى همه وجودش تبديل به خواب شده! كى بيدار مى شود، وقتى كه وارد عالم بعد شد، يك مرتبه آنجا بيدار مى شود كه تمام آنچه كه مغرورش كرده بوده از دست رفته، به تناسب از دست رفته ها، باد غرور هم تمام شده، حالا خودش را در وضعيت خيلى خطرناكى مى بيند، آرزو مى كند كه برگردد ولى اراده حضرت حق در اين زمينه يك اراده ازلى و ابدى است و بناى برگرداندن كسى را به دنيا نداشته و ندارد. و آن بيدارى هم ديگر به درد او نمى خورد؛ چون در آن بيدارى سرمايه جبران كننده اى نيست، يك بيدارى به درد نخور و بى فايده اى است. يك وقت من اينجا بيدار مى شوم مى بينم كه مغرور شده ام، گول خورده ام، غافل شده ام، خواب بودم، در آن حالت غرور و خواب بودن و مغرور بودنم خدا را بندگى نكردم، به مردم ضرر زدم، به زن و بچه ام ضرر زدم، به اقوامم ضرر زدم، به خودم ضرر زدم؛ بلند مى شوم بعد از بيدارى به كسانى كه ضرر و ضربه زده ام مى گويم: غلط كردم، مرا ببخشيد، بد كردم، خواب بودم، مغرور بودم، نمى فهميدم! خدا هم يك حالى به بندگانش داده كه وقتى  كسى را در مقابل خودشان مى بينند كه تواضع مى كند و شاخ و شانه اش را مى شكند و عذرخواهى مى كند، رگ ترحمشان به جنب و جوش مى آيد و مى گويند: آقا حالا بيشتر ادامه نده، ما حقوقمان را گذشتيم، عفو كرديم، اگر هم چيزى به ما بدهكارى و دارى بياور بده، اگر ندارى قول بده، ده سال ديگر پرداخت كنى، ندارى، ما تو را بخشيديم!

 

پذيرش عذر عذرخواه

اينجا هم بايد عنايت داشته باشيد كه در روايات ما بعد از قرآن اصرار عجيبى كردند كه عذر عذرخواه را قبول كنيد، و گذشته عذرخواه را به رخشان نكشيد، بندگان مرا خجالت ندهيد. حالا به او نگوييد تو را بخشيدم، خدا هم تو را ببخشد، اما خيلى ما را اذيت كردى.

قرآن مى فرمايد: اصلاً اين معامله را با طرف مقابلتان نكنيد. اسم اين اخلاق عالى در قرآن (صفح)[2] است يعنى به رخ نكشيدن! اول عذر عذرخواه را قبول   كنيد، بگذاريد سبك شود، حال پيدا كند، از آن ناراحتى در آيد، از آن درد قلب بيرون بيايد، و در ضمن به رخ او هم نكشيد! روايات ما مى گويند: اگر كسى از كسى عذرخواهى كند، كار خيلى خوبى كرده، اگر طرف مقابل او را ببخشد، او كار عالى ترى كرده، اگر كسى كار زشتى در حق كسى كرد و عذرخواهى نكرد، حضرت مى فرمايد: بدترين آدم است چون تكبر كرد. اگر عذرخواهى كرد و طرف مقابل نپذيرفت، اين بدترين آدم است! يعنى آدمى كه عذر عذرخواه را قبول نمى كند.[3] از كسى كه در حقش ظلم كرده بدتر است.

قرآن مجيد از مردم طلب نرم خويى كرده؛ از بدكرداران طلب تواضع كرده كه از طرف مقابل خودتان عذر بخواهيد و از ظلم شده ها هم درخواست كرده كه عذر عذرخواه را قبول كنيد و به رخ او هم نكشيد!

 

گذشت در مقام قدرت

سفارش ديگر اين كه: در هنگام قدرت طرفتان را ببخشيد و عذرش را قبول بكنيد! اگر ضعيف و ناتوان باشى و طرف بيايد بگويد مرا ببخش و شما هم از ترس بگويى تو را بخشيدم فايده اى ندارد؛ چون احساس ضعف مى كنى، مى گويى تو را مى بخشم:

 

«الْعَفْوُ عِنْدَ الْقُدْرَةِ»[4]

 

در زمان قدرت ببخشيد، در زمان زور داشتن، در زمانى كه مى توانى انتقام بگيرى نرم خويى نشان بده، نه زمانى كه ضعيف و ناتوان هستى!

 

 

گذشت حضرت يوسف از برادران

يك انسان با محبتى كه دنياى محبت و عاطفه و نرم خويى است، آمدند خانواده را وسوسه كرده اند تا خانواده حاضر شده اين انسان را، ده تا برادر از منزل صحرا ببرند، يك روز بهار را خوش بگذراند؛ و او را برگردانند. فصل گل و شكوفه و بلبل و درختان و صحراى پر از چمن مخمل سبز و هواى لطيف و اين قدر به گوش بابا و مادر خوانده اند، مگر نبايد از اين عالم طبيعت استفاده كرد، مگر نبايد از اين گلها استفاده كرد، مگر نبايد از صحرا استفاده كرد، همه را يعقوب قبول داشت، ولى در آخرين صحبتهايش به برادران گفت:

 

« إِنِّى لَيَحْزُنُنِى أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَ أَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ »[5]

 

همه وحشت من اين است كه اين بچه را گرگ بخورد، اصلا در صحراى كنعان گرگ وجود نداشت! من هميشه در فهم اين آيه مشكل داشتم كه آن صحرا اول بهار، بيابانها همه سبز، حيوانات همه شب و روز بيرون ريخته، گرگ گرسنه اى پيدا نمى شود كه بيايد و با بودن اين ده تا برادر يوسف را بخورد! يعقوب سخنش كنايه بود، منظور يعقوب، گرگ صحرا نبود،

 

« إِنِّى لَيَحْزُنُنِى أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَ أَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ »

 

خود اين ده نفر را به كنايه گفت كه:

 


شنيدم گوسفندى را بزرگى

 رهانيد ز دهان و دست گرگى


شبانگه كارد در حلقش بماليد

 روان گوسفند از وى بناليد


  كه از چنگال گرگم در ربودى

 چو ديدم عاقبت گرگم تو بودى[6]



 

به آنها كنايه زد كه من مى گويم كه بچه ام را گرگ مى خورد، اين گرگى كه مى گويم گرگ صحرا نيست، شما ده نفر را مى گويم! ولى چاره اى هم نداشت، نمى توانست مقاومت كند، گفت: او را ببريد! از شهر يك مقدار دور شدند، با چوب و مشت و لگد او زدند.

بعد هم جلسه كردند كه با او چه كنيم؟ يك عده اى رأى دادند كه او را بكشيم! عده اى گفتند: او را در چاه بيندازيم، خود آن بزرگوار هم داشت نگاه مى كرد و گوش مى داد! اكثريت رأى دادند كه او را در چاه بيندازند! او را لب چاه آوردند و گفتند: لباسهايت را در بياور! پيراهنش را درآورد، او را انداختند، او تكيه اى به بابا و برادرانش نداشت، تكيه اى هم به اين دنيا نداشت، آدم مغرورى هم نبود! وقتى خواستند سرازير ميانه چاهش كنند، فقط و فقط متوسل به پروردگار شد. خطاب رسيد كه:

 


جمله ذرات زمين و آسمان

 لشكر حقند گاه امتحان[7]



 

بنده مرا آرام روى سنگ كنار آب چاه بنشانيد. برادران رفتند و كاروان آمد دلوش را انداخت تا آب ببرد، آمد در دلو نشست، دلو را بالا كشيدند.

قرآن مى گويد: كارگر كاروان فرياد زد: يا بُشرى! اى مردم اين كاروان به شما مژده بدهم يك جوان از ته چاه در آمد،

 

« وَ أَسَرُّوهُ بِضَـعَةً »[8]

  يوسف را پنهان كردند و گفتند: اين هم جزء كالاها! ما مى خواهيم برويم مصر گندم بفروشيم، جو بفروشيم، پارچه بفروشيم، اين را هم مى فروشيم!

 

« وَ أَسَرُّوهُ بِضَـعَةً »

 

يعنى اين قدر منزلت اين انسان الهى را پايين آوردند، گفتند: اين هم يك كالا، مى فروشيم و پولش را قسمت مى كنيم! او را به بازار مصر آوردند، مردم پارچه مى خريدند، گندم مى خريدند، جو مى خريدند، كنيز مى خريدند، غلام مى خريدند! قرآن مجيد مى فرمايد:

« وَ شَرَوْهُ بِثَمَنِ بَخْسٍ دَرَ هِمَ مَعْدُودَةٍ »[9]

 

چقدر قيمت روى او مى گذاريد؟ جوان است، بچه است، كار نمى كند، به درد نمى خورد، اينقدر در معامله چانه زدند كه كاروانيان خسته گفتند: يك پولى به ما بدهيد و او را ببريد! هشت درهم دادند و او را خريدند! پول دو تا نان هم نمى شد!

 

حكايتى در ارزش پيامبر اسلام  صلى الله عليه و آله

كسى در اين عالم ارزش پيغمبر اسلام را ندارد. او گل سر سبد كل موجودات هستى است.

در كوچه مشغول حركت است، بچه هاى غريبه دور او را گرفتند، ايستاد، سلام، سلام! گفتند: يا رسول اللّه! نوبت ما نمى شود، فرمود: نوبت چه؟ گفتند: از خانه كه مى آيى گاهى حسن و حسين را روى دوشت سوار مى كنى، ما را هم سوار كن! نشست روى زمين، نوبتى سوار شويد!

  « فَبَِما رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ »[10]

 

حبيب من! همه هنر باطن تو اين نرم اخلاقى توست! همه بچه ها را سوار كرد، از سر كوچه تا آخر كوچه، هفت هشت تا بچه را برد و آورد. مسلمانان در مسجد منتظر نماز جماعت بودند، ديدند رسول خدا نيامد، على جان پيغمبر كجاست؟

على  عليه السلام آمدند ديدند پيغمبر با بچه ها بازى مى كند، آمد بچه ها را صدا بزند فرمود: على جان! با آنها كارى نداشته باشد، من را از اينها بخر! دويد رفت داخل خانه، فاطمه جان! چه داريم در خانه؟ هشت تا گردو را آورد، بچه ها مركبتان را مى فروشيد؟ آرى! همه دور اميرالمؤمنين را گرفتند. گفت: كارى با او نداريد؟ گفتند: نه! بلند شد. آهسته در گوش اميرالمؤمنين گفت: على جان! امت من مرا ارزان تر از يوسف فروختند![11] اگر بخواهيم چيزى هم بفروشيم، بايد پيغمبر را بفروشيم؟! قرآن را بايد بفروشيم؟! دين مان را بايد بفروشيم؟! قيامت مان را بايد بفروشيم؟!

 

دنباله داستان يوسف  عليه السلام

 

« وَ شَرَوْهُ بِثَمَنِ بَخْسٍ دَرَ هِمَ مَعْدُودَةٍ »

 

كارگرهاى كاخ عزيز مصر آمدند او را خريدند و او را به كاخ بردند. هفت سال اين زن جوان و زيبا از او تقاضاى هم خوابگى كرد، هر وقت كه او را دعوت كرد، برگشت به آن زن گفت، قرآن مى گويد:

 

  « مَعَاذَ اللَّهِ »[12]

 

من در پناه خدا هستم و از آنجا هم بيرون نمى آيم. من در آغوش شيطان نمى آيم!

يك روز در يك اتاق خصوصى جلوى او را گرفت، قبل از اينكه با او حرف بزند، رفت روى يك مجسمه پرده انداخت، يوسف به او گفت: براى چه روى اين مجسمه پرده انداختى؟ گفت: اين بت من است، من از تو تقاضاى نامشروع دارم، زن شوهردار هستم، از بتم خجالت مى كشم! گفت: تو از اين موجودى كه نمى بيند و نمى شنود خجالت مى كشى و من در محضر پروردگار عالم بى حيايى كنم و خدا را با شهوتم معامله كنم؟[13] مگر چنين چيزى امكان دارد؟

بعد از هفت سال ديد نمى شود، گفت: تو را به زندان مى اندازم! گفت: هر كارى كه مى خواهى بكن. افتاد زندان. همه اين بلاها دنباله آن بلاى برادران است، آنها او را آورند و به چاه انداختند.

قرآن مى گويد: منطقه كم آبى شد، چاهها ديگر آب نداشت، چشمه ها ديگر خشك شد، محصول اصلا نبود، مسافرها گفتند: يك آدم كريم در مملكت مصر نخست وزير شده و انبارهايش پر از گندم و خرما و جو است و اينها را به قيمت خيلى كم به ملت مصر مى فروشد. به پدرشان گفتند: به مصر برويم؟ گفت: برويد. چون ما همه گرسنه ايم. حالا اين ده تا قلدر پهلوان، گردنهاى كج، با دست خالى به مصر آمدند. گفتند: ما مى خواهيم با عزيز ملاقات كنيم. آمدند به يوسف گفتند:  ده نفر از كنعان آمده و مى خواهند شما را ببينند! گفت: بگوييد بيايند داخل! آمدند داخل، ديد ده تا برادارنش هستند، آنها او را نشناختند ولى او آنها را شناخت، بيست سال است كه گذشته، قيافه عوض شده، شكل عوض شده، ملكوتى تر شده، زمينى آسمانى شده. پرسيد: اهل كجاييد؟ كنعان! مال چه خانواده اى هستيد؟ يعقوب! چه مى خواهيد؟ ما هيچ نداريم. به كارگرها گفت: كل بارهايشان را پر كنيد، بعد بارها كه آماده شد آمدند گفتند: بارها را پر كرديم. گفت: به سلامت. فرمود: بدون اينكه بفهمند پولهايشان را درون بارشان برگردانيد.

اين نرم خويى و گذشت و عفو است. هم جنس مى دهد و هم پول جنسها را بر مى گرداند. اين اخلاق بندگان خداست.

سفر دوم آمدند، سفر سوم آمدند. در سفر سوم كه باز بارها را پر كرد، برادر بزرگتر در فكر فرو رفت و برگشت و گفت:

 

« أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ »

 

خيلى آرام گفت:

 

« أَنَا يُوسُفُ وَ هَـذَآ أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَآ إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الُْمحْسِنِينَ »[14]

 

آمدند ده نفرى گريه كنند، چون كارهاى گذشته، كتك ها، چوب زدن ها، سنگ زدن ها، در چاه انداختن، جدا شدن از خانواده به يادشان آمد.

قرآن مى گويد: با محبت برگشت به ده نفرشان گفت:

  « لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ »[15]

 

خودتان را ناراحت نكنيد، از طرف من هيچ مسأله اى نيست، فقط يك خواهش از شما ده نفر دارم و آن هم اين است كه سريع برويد كنعان پدر پير و مادرم را بياوريد!

شما بوديد، شما مرا در چاه انداختيد، شما به من سنگ زديد، چوب زديد، حالا من مى توانم انتقام بگيرم، ولى كارى با شما ندارم! اين ديگر عفو نمى شود!

پدر و مادر را آوردند، يك مقدار كه مسائل اجتماعى و عاطفى و اجتماعى فروكش كرد، يعقوب گفت: يوسفم، مى خواهم يك جا تو را تنها ببينم! گفت: پدر هر جا و هر وقت كه شما دلتان بخواهد! گفت: الان برويم يك اتاق تنها! عزيز دلم آن روز كه تو را از من جدا كردند با تو چه كردند؟ گفت: زمينه چيدند من آمدم مصر نخست وزير شدم! خيلى اخلاق است!

 

« عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ »[16]

 

خدا از آنها گذشته است.

اميرالمؤمنين مى فرمايد: طبع بشر يك طورى است كه گول مى خورد، مغرور مى شود، به خصوص در برابر امور مادى! وقتى مغرور شد عقلش خواب مى رود، خواب كه رفت خيالاتى مى شود، خيال مى كند كه به آنچه كه بايد برسد، رسيده، پس مادى و مقام پرست و شهوت پرست مى شود. اين روز اول امور مادى است. روز دوم امور مادى ضررش را مى زند. ايجاد حرص و بخل و كبر و منيَّت مى كند، سفره هاى عجيب گناه را پهن مى كند. و از مسجد و محراب و منبر  دور مى شود.

قيامت و حق و نبوت را منكر مى شود، اما اميرالمؤمنين در جمله هفتم از آن نه جمله مى فرمايد:

 

«وَهِىَ الْحُجَّةُ عَلى كُلِّ جاحِدٍ»[17]

 

آنهايى كه محل طلوع زيبايى هاى انسانيت هستند، حجت خدا بر هر منكرى هستند، حركات اينها، قيافه اينها، اشك اينها، شكل اينها، عملشان، اخلاقشان، خيلى اتفاق افتاده كه منكر را از انكار برگردانده و بيدار كرده است.

 

والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[1] ـ بحار الأنوار: 4/43، باب 5؛ عوالى اللئالى: 4/73، حديث 48؛ «قَالَ  عليه السلام النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا.»

 

[2] ـ ترجمه مفردات: 2/404؛ «صفح: صفح الشّى ء: پهنا و كناره هر چيز كه مثل رخسار و صورت است. صفحة السّيف: پهناى شمشير. صفحة الحجر: روى و سطح سنگ. (الصّفح:) در گذشتن و نكوهش نكردن كه از معنى ـ عفو ـ رساتر است و لذا گفت:

« فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ » بقره/109 ببخشيد و درگذريد تا حكم حقّ برسد. گاهى انسان مى بخشد و عفو مى كند ولى در نمى گذرد.

« فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ » زخرف/89

« فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ » حجر/85 به نيكوئى درگذر

« أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحاً » زخرف/5 يعنى: آيا ما ذكر و يادآورى را براى اينكه شما قومى افراط كار و مسرف هستيد از شما باز مى داريم.

صفحت عنه: يا از او چشم پوشى كردم و از گناهش درگذشتم يا او را رو در روى ديدم و از او دورى كردم.»

 

[3] ـ بحار الأنوار: 75/253، باب 23؛ «وَ قَالَ الصادق  عليه السلام الصَّفْحُ الْجَمِيلُ أَنْ لاَ تُعَاقِبَ عَلَى الذَّنْبِ وَ الصَّبْرُ الْجَمِيلُ الَّذِي لَيْسَ فِيهِ شَكْوَى.»

بحار الأنوار: 68/421، باب93، حديث 56؛ «عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ أَبِيهِ عَنِ الرِّضَا  عليه السلام فِي قَوْلِ اللَّهِ  عز و جل فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ. قَالَ الْعَفْوُ مِنْ غَيْرِ عِتَابٍ.» بحار الأنوار: 75/357، باب 26؛ «وَ قَالَ الرضا  عليه السلام فِي تَفْسِيرِ قَوْلِهِ تَعَالَى فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ فَقَالَ عَفْواً مِنْ غَيْرِ عُقُوبَةٍ وَ لاَ تَعْنِيفٍ وَ لاَ عَتْبٍ وَ أُتِيَ الْمَأْمُونُ بِرَجُلٍ يُرِيدُ أَنْ يَقْتُلَهُ وَ الرِّضَا عليه السلامجَالِسٌ فَقَالَ مَا تَقُولُ يَا أَبَا الْحَسَنِ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى لاَ يَزِيدُكَ بِحُسْنِ الْعَفْوِ إِلاَّ عِزّاً فَعَفَا عَنْه.» بحار الأنوار:75/71، باب 16، حديث 34؛ «وَ قَالَ على  عليه السلام عَلَيْكَ بِمُدَارَاةِ النَّاسِ وَ إِكْرَامِ الْعُلَمَاءِ وَ الصَّفْحِ عَنْ زَلاَّتِ الاْءِخْوَانِ فَقَدْ أَدَّبَكَ سَيِّدُ الْأَوَّلِينَ وَ الآْخِرِينَ بِقَوْلِهِ  صلى الله عليه و آله اعْفُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ وَ صِلْ مَنْ قَطَعَكَ وَ أَعْطِ مَنْ حَرَمَكَ.»

 

[4] ـ بحار الأنوار: 68/423، باب 93، حديث 62؛ مصباح الشريعة: 158؛ «قَالَ الصَّادِقُ  عليه السلام: الْعَفْوُ عِنْدَ الْقُدْرَةِ مِنْ سُنَنِ الْمُرْسَلِينَ وَ الْمُتَّقِينَ وَ تَفْسِيرُ الْعَفْوِ أَنْ لاَ تَلْزَمَ صَاحِبَكَ فِيمَا أَجْرَمَ ظَاهِراً وَ تَنْسَى مِنَ الْأَصْلِ مَا أُصِبْتَ مِنْهُ بَاطِناً وَ تَزِيدَ عَلَى الاِخْتِيَارَاتِ إِحْسَاناً وَ لَنْ يَجِدَ إِلَى ذَلِكَ سَبِيلاً إِلاَّ مَنْ قَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُ وَ غَفَرَ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ وَ زَيَّنَهُ بِكَرَامَتِهِ وَ أَلْبَسَهُ مِنْ نُورِ بَهَائِهِ لِأَنَّ الْعَفْوَ وَ الْغُفْرَانِ صِفَتَانِ مِنْ صِفَاتِ اللَّهِ  عز و جل أَوْدَعَهُمَا فِي أَسْرَارِ أَصْفِيَائِهِ لِيَتَخَلَّقُوا مَعَ الْخَلْقِ بِأَخْلاَقِ خَالِقِهِمْ وَ جَعَلَهُمْ كَذَلِكَ قَالَ اللَّهُ  عز و جل وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ وَ مَنْ لاَ يَعْفُو عَنْ بَشَرٍ مِثْلِهِ كَيْفَ يَرْجُو عَفْوَ مَلِكٍ جَبَّارٍ قَالَ النَّبِيُّ  صلى الله عليه و آله حَاكِياً عَنْ رَبِّهِ يَأْمُرُهُ بِهَذِهِ الْخِصَالِ قَالَ صِلْ مَنْ قَطَعَكَ وَ اعْفُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ وَ أَعْطِ مَنْ حَرَمَكَ وَ أَحْسِنْ إِلَى مَنْ أَسَاءَ إِلَيْكَ وَ قَدْ أُمِرْنَا بِمُتَابَعَتِهِ يَقُولُ اللَّهُ  عز و جل وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ الْعَفْوُ سِرُّ اللَّهِ فِي الْقُلُوبِ قُلُوبِ خَوَاصِّهِ مِمَّنْ يُسِرُّ لَهُ سِرَّهُ وَ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ  صلى الله عليه و آله يَقُولُ أَ يَعْجِزُ أَحَدُكُمْ أَنْ يَكُونَ كَأَبِي ضَمْضَمٍ قَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا أَبُو ضَمْضَمٍ قَالَ رَجُلٌ كَانَ مِمَّنْ قَبْلَكُمْ كَانَ إِذَا أَصْبَحَ يَقُولُ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَصَدَّقُ بِعِرْضِي عَلَى النَّاسِ عَامَّةً.»

 

[5] ـ يوسف 12 : 13؛ «بردن او مرا سخت اندوهگين مى كند ، ومى ترسم گرگ ، او را بخورد.»

 

[6] ـ سعدى شيرازى.

[7] ـ مولوى.

[8] ـ يوسف 12 : 19؛ «و او را به عنوان كالا[ ى تجارت ] پنهان كردند.»

 

[9] ـ يوسف 12 : 20؛ «و او را به بهايى ناچيز ، درهمى چند فروختند.»

 

[10] ـ آل عمران 3 : 159؛ «[ اى پيامبر ! ] پس به مهر و رحمتى از سوى خدا با آنان نرم خوى شدى ، و اگر درشت خوى و سخت دل بودى از پيرامونت پراكنده مى شدند.»

 

[11] ـ وقايع الأيام: 3/69؛ تفسير روح البيان: 4/229، ذيل آيه 20 سوره يوسف.

 

[12] ـ يوسف 12 : 23؛ «پناه به خدا.»

 

[13] ـ بحار الأنوار: 12/300، باب 9، حديث 95؛ تفسير العياشى: 2/173، حديث 17؛ «عن بعض أصحابنا عن أبي عبد اللّه  عليه السلام قال لما همت به و هم بها قالت كما أنت قال و لم قالت حتى أغطي وجه الصنم لا يرانا فذكر اللّه عند ذلك و قد علم أن اللّه يراه ففر منها.»

 

[14] ـ يوسف 12 : 90؛ «شگفتا ! آيا تو خود يوسفى ؟ ! گفت : من يوسفم و اين برادر من است ، همانا خدا بر ما منت نهاده است ؛ بى ترديد هر كس پرهيزكارى كند و شكيبايى ورزد ، [پاداش شايسته مى يابد] ؛ زيرا خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند .»

 

[15] ـ يوسف 12 : 92؛ «امروز هيچ ملامت و سرزنشى بر شما نيست.»

 

[16] ـ مائده 5 : 95؛ «خدا از [ گناه ] كشتن شكارهايى كه پيش از اين حكم انجام گرفته ، درگذشت.»

 

[17] ـ شرح الاسماء الحسنى: 1/12، به نقل از ابن ابى جمهور؛ تفسير الصافى: 1/92، ذيل آيه 2 سوره بقره.

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

حكايت سعدى درباره حرص مال دنيا
شیطان و اهل تقوا - جلسه اول - (متن کامل + عناوین)
ارزشها و لغزشهاى نفس - جلسه یازدهم – (متن کامل + ...
مفهوم عدالت در گفتار
جايگاه مؤمن نزد دين
حقوق پدر و مادر بر فرزندان‏
2 ـ انابه به درگاه خدا با زبان
اسلام آوردن زكريا بن ابراهيم و خدمت او به پدر و ...
ايمان و آثار آن - جلسه سیزدهم (1) - (متن کامل + عناوین)
هدايت در رعايت حقوق خانواده

بیشترین بازدید این مجموعه

آثار ایمان- جلسۀ نهم
تخريب اركان هدايت‏
آشنا نمودن فرزندان با قرآن
هدف خلقت از زبان امام على عليه السلام‏
ارزش نبوت و ولايت توأمان‏
حديث عقل و نفس آدمى درآيينه قرآن - جلسه دوازدهم - ...
سِرِّ نديدن مرده خود در خواب‏
درخواست اميرالمؤمنين عليه السلام در كنار قرآن
اصناف مردم از ديدگاه قرآن
پشیمانی بی‌حاصل

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^