شخصی در زمان قدیم دکتری را خواست و گفت: چقدر درآمد داری؟ گفت: مثلاً در ماه هزار تومان. به او گفت: من پنج هزار تومان برای پنج ماهت به تو میدهم و میخواهم زهری برایم درست کنی که شیرین باشد و من آن را درون غذای دشمنم بریزم که دو ساعت بعد اثر کند و او هم نفهمد که کار من است. دکتر گفت: این کار را من انجام نمیدهم. گفت: میدانی که من در این شهر قدرت دارم و میتوانم تو را به زندان بیندازم، تو نیز، هم از این پول محروم میشوی و هم از ماهی هزار تومان خودت. گفت: باز هم انجام نمیدهم. او را به زندان انداخت. شش ماه هم این شخص در زندان بود. بعد یکی را نزد او فرستاد و گفت: الان حاضری پیشنهاد مرا قبول کنی؟ گفت: نه. گفت: تا چه موقع حاضر نیستی؟ گفت: تا هروقت که زنده باشم، چون هنگامی که دکتر شدم با حضرت حق قرارداد بستم به اینکه به مردم خدمت کنم، نه خیانت، و من قراردادم را نمیشکنم. هرچه هم که میخواهد برایم پیش بیاید مشکل نیست و من عشقم به این است که قراردادم را با او نشکنم و عشقم به این نیست که پنج هزار تومان را از تو بگیرم و جمع کنم و روی هم بگذارم. این عشق من نیست، بلکه عشق و محبت من، به دست آوردن فضل و رحمت پروردگار است که با عبادت به دست میآید.
منبع : پایگاه عرفان