بسم اللّه الرحمن الرحیم
الحمدللّه ربّ العالمین، الصلاة و السلام علی سیّد الأنبیاء و المرسلین، حبیب الهنا و طبیب نفوسنا، أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و علی أهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
عالم طبیعت و نظر دانشمندان
سند حقایق -چه حقایق عالم تکوین، یعنی جهان هستی و چه حقایق عالم تشریع، یعنی مسائل دینی، الهی و انسانی- قرآن مجید است. قرآن یک اسمش حق است. حق یعنی یک واقعیت ثابت و پابرجا. برای نمونه برایتان عرض کنم که از زمان نزول قرآن تا امروز، نظر دانشمندان در شرق و غرب نسبت به عالم طبیعت بسیار تفاوت پیدا کرده. هر دورهای، هر زمانی و هر وقتی، دانشمندانی که مشهور و معروفاند، نظری راجع به عالم هستی دادند، بعدیها آمدند و گفتند آن نظر درست نیست؛ بعدیهای آنها هم آمدند و گفتند این نظر درست نیست. در روزگار ما که یک مقدار(نه کلش) نظرها، صحیح و درست بودنش با کمک ابزار علمی ثابت شده و دیگر عوض نمیشود. این نظرهای ثابتشده را پانزده قرن قبل در مکه که آب پیدا نمیشد، درخت پیدا نمیشد، سبزی پیدا نمیشد، امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: شما عربها، آبِ خوردنتان، آبهای جمعشده داخل چالههای بیابان بود که قورباغه و سوسمار داخل این آبها بود و شما میخوردید. یک کلاس در مکه نبود! خود امیرالمؤمنین(ع) آن محیط را دیده بود و آنجا بهدنیا آمده بود. میفرمایند: شما یک نفر نداشتید که بتواند خطها را بخواند، یک نفر نداشتید که بتواند با دستش یک خط بنویسد. آیات مربوط به جهان هستی در این شهر نازل شد و امروز، شما اگر حوصله کنید و کتاب و سایت ببینید، میبینید که نظریات ثابتشده درباره نظام عالم هستی، با آیات نازلشده پانزده قرن قبل یکی است. این معنی حق بودن قرآن است.
سؤالات مردم از پیغمبر
رسول خدا(ص) در سیزده سالی که مکه بودند، در برابر موج وسوسهها، تردیدها، شکها و نظردهیها، جواب مردم را با چه چیزی میدادند و مردم قانع میشدند و گاهی هم مسلمان میشدند؟ با آیات قرآن؛ گاهی هم که مسافرهای بیرون، بعضی از مسافرهای بیرون مثل اسعدبنزراره، آدمهای مؤقّر و باادبی بودند، امثال اینها وقتی میآمدند مکه و پیغمبر(ص) را در مسجدالحرام، میدیدند، اولین سؤالشان این بود که چه میگویی؟ عاقل بودند و میخواستند بفهمند حرفها راست است، درست است، غلط است، نادرست است؟! اسعدبنزراره وقتی از پیغمبر(ص) پرسید: در این شهر چه میگویی به مردم؟ پیغمبر اکرم سه آیه از سوره مبارکه انعام برای اسعدبنزراره خواندند. حدوداً آیات 152 و 153 سوره انعام است(اگر بعد از منبر حوصله کردید، هر سه آیه را ببینید).
نُه پیشنهاد خداوند برای زندگی سالم
پروردگار عالم در این سه آیه، نُه پیشنهاد برای زندگی سالم داده که میشود گفت این نُه پیشنهاد، اولین پایههای قانون اساسی دین خداست. یکی دو سهتایش را برای نمونه برایتان بگویم. همینها بود که آدمهای باانصاف و عاقل را وادار میکرد دین را قبول کنند. میدیدند عجب فرهنگی، عجب دینی، عجب پیشنهادهایی است! یکی این است: کاری که در عرب جاهلیِ قبل از پیغمبر اکرم(ص) مثل نُقل و نبات رواج داشت، آدمکشی بود. خیلی هم راحت آدم میکشتند. میآمد پیش طرف و میگفت: من این پول را میخواهم، این اسب را میخواهم، این شتر را میخواهم. میگفت: اینها برای خودم است و دارم با آن زندگی میکنم. او را میکشت، برمیداشت و میبرد. آدمهایی بودند در مکه، سهتا دوتا چهارتا، من در پنج ششتا کتاب دیدم، تا نُهتا از دخترهای خودشان را زنده به گور کردند. این مردم عرب قبل از بعثت بودند. یک حرف از این نُهتا حرف سه آیه، این است: «وَ لاٰ تَقْتُلُوا اَلنَّفْسَ اَلَّتِی حَرَّمَ اَللّٰهُ إِلاّٰ بِالْحَقِّ»﴿الأنعام، 151﴾، فرمود: یک حرف من(در حقیقت، قرآن را خواند) این است که بیگناه را نکشید. اگر بنا به کشتن کسی باشد، بگذارید جرم به اندازه جریمه قتلش ثابت شود. میخواهی بکشی، با حق بکش؛ پدرت یا برادرت را کشته؟ اگر این کشتن به ناحق بوده، شما حق داری قاتل را بکشی؛ اما اگر آن کشتن به حق بوده، نباید کسی را بکشید. چون کاری که جریمهاش کشتهشدن باشد و اعدام باشد، نکرده است. این یک حرفش بود که گفت: خون مردم ارزش دارد، چیز بیقیمتی نیست که هر وقت دلتان بخواهد، شمشیر بکشید، خنجر بکشید و مردم را بکشید. جالبتر اینکه در آیات دیگر است: مردم را به ناحق نکشید؛ اگر بنا باشد به حق بکشید، اگر گذشت کنید، بهتر است. من نمیدانم، رسول خدا(ص) با این وحشیها چه کار کرد که اینها را به حدی رساند که صاحب خون از خون پدرش یا برادرش گذشت میکرد؟
روایت جالبی برایتان بخوانم؛ اصلاً چنین حرفی در هیچ فرهنگی در کره زمین نیست. جوان توانمندی مچ یکی را گرفته بود و میکشید. او را پیش زینالعابدین(ع) آورد و گفت: آقا! این پدر من را کشته، میخواهم او را بکشم. حق گفت؛ به ناحق پدری را کشته و ولیّ دم، یعنی صاحب خون، پسرش به زینالعابدین(ع) میگوید: من میخواهم او را طبق قرآن بکشم. ائمه ما هم عادت نداشتند که به سرعت داوری کنند؛ بلکه اعماق مسائل را بررسی میکردند، بعد حکم میدادند. همینطوری نبود که حالا پدرت را کشته، ببر او را بکش. امام چهارم فرمودند: قاتل پدرت حقی به گردن تو ندارد؟ یعنی برایت کار خیری نکرده؟ مشکلی را حل نکرده؟ وامی به تو نداده؟ گِرهی را از زندگیات باز نکرده؟ یکخرده جوان فکر کرد و گفت: یابنرسولالله! حقی به گردن من دارد این قاتل. فرمود: حقش چیست؟ گفت: مدتی من را درس داده است. منِ بیسواد را درس داده و چیز یاد گرفتم. آدم نمیداند درباره این دین چه بگوید؟ بگوید زنده باد اسلام! بگوید بارکالله اسلام! چه بگوید که بیرزد؟! من که هیچچیز پیدا نمیکنم که بگویم، به اسلام بیرزد. امام فرمود: حق درس دادن به تو که جهل تو را برطرف کرده و باسوادت کرده، در همان حدی که درسَت داده، ارزشش از خون پدرت بیشتر است. گفت: آقا او را بخشیدم، قاتل هم آزاد شد و رفت.
اما قبل از آمدن قرآن، این حرفها نبود. شب، اول غروب، چهلتا مکهای مینشستند و میگفتند: مواد غذایی کم داریم، پارچه کم داریم، اسب کم داریم، شتر کم داریم، چگونه تأمین کنیم؟ چهلتایی مسلّح میشدند و میرفتند بیرونهای مکه، به چادرنشینها که میرسیدند، اصلاً خبر نمیدادند ما برای چه آمدیم! میریختند داخل چادرها، تمام مردها را جلوی زن و بچههایشان میکشتند، اسب و شتر یا پنیر و ماست و دوغ و گوسفندهایشان را میبردند. این چه جامعهای است؟! این چه امنیتی است که مردم شب میخوابند، اما امید ندارند که زنده به صبح برسند؟!
در قرآن خواندید(این سوره کوتاه را که مربوط به اسلام است): بعد از بسم الله، «لِإِیلاٰفِ قُرَیشٍ»﴿قریش، 1﴾، «إِیلاٰفِهِمْ رِحْلَةَ اَلشِّتٰاءِ وَ اَلصَّیفِ»﴿قریش، 2﴾، «وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ»﴿قریش، 4﴾ شما اصلاً یک شب راحت نمیخوابیدید، یعنی امید نداشتید که به صبح برسید، ولی این دین آمد و به شما امنیت داد.
وظیفه روحانیت
-حفظ مال مردم
یک وقت یکی گفت که کار شما آخوندها در این مملکت چیست؟ گفتم: آنهایی که واقعاً روحانی و آخوند هستند، یعنی ده پانزده سال، رفتند قم، مشهد، نجف و درس خواندند، علمی بهدست آوردند، آبرویی بهدست آوردند، زمینه اعتماد و اطمینان مردم را به خودشان بهدست آوردند و به نقطهای رسیدند که مردم حرفشان را قبول میکنند و میگویند: ما عیبی در این گوینده یا پیشنماز سراغ نداریم. چهل سال است بین ما زندگی میکند. پاک زندگی کرده، صاف زندگی کرده، سالم زندگی کرده. گفتم: یک کار اینها، حفظ مال مردم است. مال مردم دست این آقای عالم نیست و پیش خودشان است؛ ولی این آقای عالم با اعتمادی که مردم به او دارند، میرود بالای منبر و به مردم یاد میدهد که «وَمَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ»﴿الزلزلة، 8﴾، اگر بهاندازه یک خلال دندان از مال کسی به ناحق ببری، قیامت دادگاه داری. بهاندازه یک خلال، بهاندازه یک نخ! از کنار باغ مردم رد میشوی، همینطوری دستت را دراز میکنی و یک سیب میچینی، گاز میزنی و میروی. این جزء همین آیه است. یک پرتقال، یک نارنگی یا یک زردآلو میچینی. گفتم: اینهایی که پای منبرها و در مسجدها با دین ارتباط پیدا کردند و قبول کردند، باور کردند؛ اینها به مال مردم لطمه نمیزنند. منبر و محراب واقعی، حافظ مال مردم است.
یک وقت من، آخوند دولتی هستم و مأمورم، مأمور شورای مساجد میگوید: فلان مسجد خالی است، حضرتعالی ظهر برو نماز بخوان، غروب هم نماز بخوان؛ یا ما ماهی اینقدر به تو میدهیم یا به مسجد میگوییم بدهند. این مأموریت توست. مایه بالایی هم ندارد، اعتباری هم ندارد. مردم هم میگویند کار این آخوند چیست؟ در این مسجد نماز میخواند و میرود. این که نشد کار! ولی آنکسی که علم دارد، مورد اعتماد مردم است و دستگاه دولتی هم او را نفرستاده در محراب و منبر، حرفش هم در محل تأثیر دارد، حرفش در یکچهارم شهر یا کل مملکت تأثیر دارد، آنکسی که با این منبر و محراب در ارتباط است، تا از دنیا برود، چشم به مال مردم ندارد. چون تربیتشده قرآن است.
-حفظ جان مردم
کار دومی هم که آخوندهای خوب مورد اعتماد و متدین میکنند، همین است که در آیه شریفه است و پیغمبر(ص) به این مرد مدینهای گفت: کسی را به ناحق نکش. همین حالا، مأمور دولت همین دولت جمهوری اسلامی بلند شود و برود در تمام مسجدهای ایران بگردد، کنار محراب و منبر بایستد و بگوید: من مأموریت دارم، کاری هم با شما ندارم، هر کدام آدم کشتید، از جا بلند شوید، هیچکس بلند نمیشود. ما اگر دست به کشتن بزنیم، یا سوسک یا موش یا عقرب میکشیم که در خانه ببینیم. برای اینکه یک وقت سراغ بچهها نرود، آن را میکشیم. ما اصلاً آدمکش بین مردم مؤمن نداریم، این هم یک کار است.
-اهمیت آبروی مردم
کار سومی که محراب و منبر میکند، این است: به مسجدی، هیئتی، حسینیهای یاد میدهد که پیغمبر اکرم(ص) فرمود: «عِرضُ المؤمنِ کدمه» آبروی مردم، قیمتش با خون مردم مساوی است. آبروی کسی را نبرید، بلکه آبرودار باشید.
-حفظ مردم از شرّ فسادها
من خیلی نوجوان بودم، از عالمی شنیدم که خان مروی(این یک خان و مَلّاکی بود در دورترین نقطه خراسان و در مرو زندگی میکرد. خان بود، ولی آدم باتقوا، متدین، حلالخور و تربیتشده مسجد و محراب بود. خلاصه، جای دیگر که اینطوری بار نیامده بود). زندگیاش را از شهر مرو کشید و آورد تهران. تهران هم خیلی با علمای شهر قاتی شد. آنوقت تهران، عالمان خیلی فوقالعادهای داشت؛ صاحب نفس، چشمدار، گوشدار، قلبدار. من در نوجوانی اینطور آخوندها را دیده بودم که خیلی هم تأثیر داشتند روی مردم. من کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم و مدرسهمان هم در همین خیابان خراسان بود. هیئت معروفی در تهران بود که حالا هم هست، اما مثل آن زمان نیست. جلساتشان صبح جمعه بود. من با یکی دو سهتا از بچههای کلاس چهارم و پنجممان قرار داشتیم به خانه همدیگر برویم و به آن هیئت صبح جمعه برویم. چندتا منبری داشت که همهشان هم صاحب نفس بودند. یکی ساعت هشت میرفت منبر، یکی دیگر بعد از یک مداح، ساعت نُه میرفت و یکی هم ساعت ده میرفت و جلسه تمام میشد. تمام آخوندهایی که آنجا منبر میرفتند، هم مداحهایش مُردند و هیچکدام زنده نیستند. ما هم بچه بودیم و خیلی حوصله دو ساعت جلسه نداشتیم، پای منبر اولی، مرحوم آقا سید حسن لواسانی میرفتیم. مسجدی دم چهارراه سرچشمه هست که سرازیری است(مسجد محمودیه)، آنجا نماز میخواند. خیلی بیان خوبی داشت، نجف هم درس خوانده بود و اطلاعات قرآنیاش هم خیلی خوب بود. ما(دو سهتا همکلاسی) هم این واعظ را دوست داشتیم. مردم هم که اصلاً قبل از منبر ایشان جلسه را پُر میکردند و راه نبود. بیشتر منبر ایشان از آیات جزء بیستوششم قرآن تا جزء سیام بود که بیشترین آیات مربوط به معاد و قیامت را این چهار جزء دارد. میخواهم تأثیر نفس را بگویم؛ ایشان یک ربع یا بیست دقیقه که مقدمات منبر را میچید، بعد وارد آیات قیامت میشد. آنوقت که منبر میرفت، یکدانه موی سیاه در صورتش نبود، 74-75 سالش بود. ولی صدایش فرق نکرده بود. یک ربع، ده دقیقه بعد از چیدن مقدمات مطلب، میرفت سراغ آیات قیامت. مستمعی که روبهروی منبر نشسته بود، میدید تا برسد به روضه، فقط با خواندن آیات قیامت، از محاسنش اشک روی لباسهایش میریخت. ببینید این چه تأثیری در مستمع داشت؟! وقتی مستمع میدید یک عالم سید پیرمرد قرآنشناس که شاید در دورهٔ عمرش، دهتا گناه صغیره هم نکرده باشد، اینطور از ترس دادگاههای قیامت اشک میریزد؛ آن مستمع چقدر زیبا تربیت میشد! این هم یک کار آخوندهاست.
یکی حفظ مال مردم، یکی حفظ جان مردم، یکی هم حفظ آبروی مردم و یکی هم حفظ مردم از شرّ فسادها، شرّ ماهوارهها و شرّ خطرات. این کار است. گفتم: حالا توی کت و شلواری که ایراد داری به آخوندها و میگویی آخوندها کارشان چیست در این مملکت؛ میتوانی یکی از این کارها را انجام بدهی؟ نَفَست اثر دارد؟ تو گول خوردهای.
با چه چیزی حرف میزد پیغمبر(ص)؟ با قرآن حرف میزد و آدمهای عاقل باانصاف هم قبول میکردند. تا وقتی آدم انصاف نداشته باشد، نرم نباشد و اخلاق نداشته باشد، آیات قرآن را راحت قبول نمیکند. این یک مطلب در این نُهتا برنامه بود.
همیشگی و جاودانگی قرآن
یک مطلب دیگر، ببینید چقدر زیباست! آن بدبختهایی هم که میگویند این قرآن برای هزاروچهارصد سال پیش است؛ حالا این قرآن را بردارید، چه چیزی میخواهید جای آن بگذارید؟ قانون که امروز و فردا ندارد، حلال و حرام که امروز و فردا ندارد، مسائل اخلاقی که امروز و فردا ندارد. آقا! قرآن پانزده قرن قبل میگوید: به ناحق آدم نکش. تو میگویی این قرآن برای پانزده قرن قبل است، به زمان ما چه؟ آدمکشی حرام است که زمان ندارد. خون مردم را نریز که زمان ندارد. همیشه خون مردم را نریز، همیشه آبروی مردم را نبَر، همیشه مال مردم را غصب نکن، این چه کاری به زمان دارد؟ اصلاً قرآن مجید به زمان گره ندارد.
یادم است که پنجاه سال پیش یک مقاله خواندم؛ عالم بزرگی که او را میشناختم، این مقاله را نوشته بود. خیلی مقاله متینی بود. در این مقاله نوشته بود: دین قرآن از قبیل دو دوتا چهارتاست. دو دوتا در زمان آدم هم چهارتا بود؛ دو دوتا در زمان پیغمبر(ص) هم چهارتا بود؛ الآن هم، دو ضرب در دو چهارتاست. حالا بیاییم بگوییم که این دو دوتا چهارتا برای زمان آدم است و کهنه شده، بیندازیم دور، بگوییم دو دوتا شانزدهتا میشود. این یک حقیقت غیرزمانی است! دو دوتا چهارتا، فردا هم دو دوتا چهارتاست؛ یکمیلیون سال پیش هم، دو دوتا چهارتا بود. برادران و خواهران، حقایقی هست که گِره به زمان ندارد و یک حقیقت ثابت است.
نهی از کمفروشی
پیغمبر(ص) فرمود: یک مطلب دیگر در همین سه آیه این است: «أَوْفُوا اَلْکیلَ وَ اَلْمِیزٰانَ»﴿الأنعام، 152﴾ جنسها یا کیلی است(لیتری) یا وزنی. قرآن مجید میگوید: اگر فروشنده جنس کیلی هستی، یعنی پشت این پمپبنزینی که بلدی تقلب کنی، حتی با کارت هم میتوانی به دور از چشم صاحب کارت سه لیتر بدزدی و از کیل کم کنی. کم نکن! برای اینکه مردم صد تومان به تو میدهند برای بنزین، صد تومان بنزین بریز؛ نه اینکه صد تومان بگیری، نود تومان بنزین بدهی. این دزدی و حرام است، قیامت آتش دارد. اگر جنس کشیدنی است، مطابق پولی که از مردم میگیری، جنس را بکش و بده؛ ده کیلو میخواهد، تو نُه کیلو و دویست گرم نده به او. همان ده کیلو را بده.
اهل سعادت و اهل شقاوت
البته بحثم این نبود که امروز برایتان مطرح کردم و میخواستم بگویم سند تمام حقایق عالم آفرینش، که ببینیم اینهایی که دارند میگویند، درست است؟ میشود به قرآن مراجعه کرد، فهمید درست است و سند هر حلال و حرامی در قرآن مجید است. این کاری که من میخواهم بکنم، بروم سراغ قرآن و ببینم جزء کارهای حرام یا کارهای حلال است؟ این قرآن. حالا به اصل مطلب رسیدم، پیرو بحثهای چهار پنج روز قبل. این قرآن در سوره هود میفرماید(آخرهای سوره است): «یوْمَ یأْتِ لاٰ تَکلَّمُ نَفْسٌ إِلاّٰ بِإِذْنِهِ»﴿هود، 105﴾ این قسمت آیه را کاری ندارم، این قسمت آیه قیامت: «فَمِنْهُمْ شَقِی وَ سَعِیدٌ»﴿هود، 105﴾ مردم دو دسته هستند در محشر: یا سعادتمند هستند یا اهل شقاوت.
عاقبت اهل شقاوت: «فَأَمَّا اَلَّذِینَ شَقُوا فَفِی اَلنّٰارِ»﴿هود، 106﴾ دوزخ است؛ «وَ أَمَّا اَلَّذِینَ سُعِدُوا فَفِی اَلْجَنَّةِ»﴿هود، 108﴾ حالا حرف قرآن این است: آنهایی که سعادتمند میشوند، آیا کار خودشان است؟ اگر کار خودشان بود، آیه میگفت: «أما الذین سَعَدوا» آنهایی که سعادتمند شدند.؛اما آیه اینطور نمیگوید، آیه میگوید: «وَ أَمَّا اَلَّذِینَ سُعِدُوا»﴿هود، 108﴾ آنهایی که به وسیله سعادتمند شدند. به چه وسیلهای؟! در آیات دیگر میگوید: به وسیله انبیا، اولیا و امامان، سعادتمند شدند. آدم خودش سعادتمند نمیشود؛ اما آنهایی که شقی شدند، به خاطر بریدن از نبوت و امامت شقی شدند. حالا، باور میکنید این حرف را، که امام هشتم میفرماید: پیغمبر(ص) را که دفن کردند، اهل سعادت در مدینه بیشتر از دوازدهتا نبودند، بقیه جدا و شقی شدند. اگر شقی نبودند، هیزم نمیآوردند در خانه پیغمبر! سعادتمندان که این کارها را نمیکنند! من از طریق آیات قرآن، یقین دارم که غیر از آن دوازده نفر سعادتمند، کل مردم مدینه در آن روزگار از حکومتشان، از آنهایی که جمع شدند، شاه درست کردند در سقیفه بنیساعده؛ کل آنها در آن روز و آنهایی که در قرن بعد دنبالهروی آنها بودند و آنهایی که الآن دنبالهروی آنها هستند(نزدیک یکمیلیارد جمعیت)، بیتردید همه اهل جهنم هستند. این را من اعتقاد قرآنی دارم. حالا شما خطبه درون خانه را که حضرت زهرا(س) دارند، نگاه کنید؛ ایشان هم ثابت کرده که کل آنها و بعدیهایشان اهل دوزخ هستند. نوشجانشان! خودشان دلشان خواست بروند به جهنم.
زهرا(س)، روح و جان پیامبر خدا(ص)
دوست دارید من روضهام را از یکی از مهمترین کتابهای غیرشیعه نقل کنم که چقدر دلسوزی دارد. این را دیگر ما ننوشتیم، این روضه برای آنهاست. آن دو نفر که آنها را میشناسید، در کوچه جلوی امیرالمؤمنین(ع) را گرفتند. دوتاییشان، دوتا رفیقهای صمیمی که با هم بدنه عظیم امت را جهنمی کردند و خودشان هم در رأس آنها هستند؛ به امیرالمؤمنین(ع) گفتند: شنیدیم که همسرتان خیلی بیماریاش سنگین شده، ما دلمان میخواهد بیاییم به عیادت. فرمود: من از پیش خودم نمیتوانم به شما اجازه بدهم.
اللهاکبر! زهرا(س) چه شخصیتی بود که امیرالمؤمنین(ع) به این دوتا فرمود: «من باید از ایشان اجازه بگیرم»؛ الله اکبر! من سرِخود و بدون زهرا کاری نمیکنم. آمد کنار بستر زهرا و گفت: «خانم! این دوتا دلشان میخواهد بیایند عیادت»، اگر غیر زهرا(س) زن دیگری بود، راه میداد؟ میگفت: غلط کردند! اینهایی که در خانه من آتش آوردند، در به پهلوی من زدند، بیخود کردند میخواهند بیایند عیادت. امام گفت: اینها میخواهند بیایند عیادت. من واقعاً طاقت گفتنش را ندارم! گفت: «یا علی! البَیتُ بَیتُک» خانه که خانه من نیست، خانه توست. این حرف دومش خیلی سنگین است: «و أنا أمَتُک» من همسر تو نیستم، من کنیز تو هستم و در برابر تو حرفی ندارم. شما دلتان میخواهد بیایند، بیایند.
آن ساعتی که بنا شد این دوتا بیایند، به بچههای کوچکش گفت: بلند شوید، داخل اتاق یک پرده بکشید. بسترش را آورد پشت پرده، این دوتا آمدند و نشستند، سلام کردند. آنها نوشتهاند: جواب سلام نداد. مگر جواب سلام واجب نیست؟ جواب سلام مسلمان واجب است، نه جواب سلام کافر. گفتند: خانم، حالتان چطور است؟ اول رو کرد به آن بزرگتر، به آن ریشسفیدتر و فرمود: پسر ابوقحافه! یادت میآید، یک شب، نصفه شب، همه مدینه خواب بودند، از طرف پدرم یک نفر آمد و گفت: بلند شو بیا خانه، من کارت دارم؟ تو آمدی خانه پدرم. یادت میآید؟ گفت: بله خانم. رو کرد به دومی، گفت: پسر خطاب! تو هم یادت میآید، آن شب پدرم دنبال تو هم فرستاد؟ گفت: یادم است. گفت: دوتای شما آمدید و نشستید، پدرم گفت: این پرده را نگاه کنید! دوتاییتان نگاه کردید. گفت: پسر ابیقحافه، پسر خطاب! پشت این پرده، همین الآن زهرا نشسته. من شما دوتا را خواستم، به شما بگویم زهرا روح و جان من است؛ آزار زهرا آزار من است، رنج دادن به زهرا رنج دادن به من است. بعد یکمرتبه جلوی این چهارتا بچه کوچک ناله زد و گفت: بلند شوید بروید، من با شما حرف نمیزنم، تا قیامت من را بیاورند پیش پدرم و به پدرم بگویم شما دوتا را صدا بزند، فقط از شما بپرسد: فاطم« من چه گناهی کرده بود، فاطمه چه جرمی داشت؟
خدایا! ما را با زهرا(س) محشور کن؛ ما و نسل ما را با علی(ع) محشور کن.
خدایا! ما را گریهکن اهلبیت(علیهمالسلام) قرار بده.
خدایا! قلب ما را ظرف عشق اهلبیت(علیهمالسلام) قرار بده.
خدایا! شهدا و همه امواتمان را غریق رحمت بفرما.
خدایا! به حق زینب کبری(س)، امام زمان(عج) را دعاگوی ما و زن و بچهها و نسل ما قرار بده.
تهران، مسجد شهید بهشتی، دهه سوم جمادیالاول 1441، جلسهٔ پنجم