مرحوم نراقى در كتاب طاقديس نقل مى كند كه جوان خاركنى عاشق دختر حاكم شد و با همان لباس خاركنى اش به خواستگارى او رفت. همان دم در نگهبان قصر به او گفت: شما قبلًا از اعلى حضرت وقت گرفتيد؟ او گفت: نه. نگهبان گفت: نمى شود كه وقت نگرفته، پيش شاه بروى. بعد به او گفت: اصلًا تو با شاه چه كار دارى؟ گفت مى خواهم بروم از شاه دخترش را خواستگارى كنم. نگهبان حسابى او را كتك زد و به او گفت برود گم شود و ديگر اين جا پيدايش نشود. بعد كسى به اين جوان خارك كن گفت مى خواهى شاه دخترش را به تو بدهد؟ جوان گفت: خيلى دلم مى خواهد. آن شخص گفت: اين كارى ندارد. به مسجد جامع برو و كنار محراب آن، تا نفس دارى، نماز بخوان. چند نفر كه تو را ديدند، به تو مى گويند التماس دعا. چند تا دعا هم كه براى آن ها كردى، كسى هم دنبال اين نخواهد بود كه پيگيرى كند ببيند سرانجام اين دعاهاى تو چه مى شود و آيا به اجابت مى رسند يا نه. پس همين كه بر حسب اتفاق مريض كسى هم خوب شود، مى گويند: به به از اين نَفَس. نَفَس عيسى در وجودش رفته و اين طورى تو مشهور مى شوى. در دربار ممكن است كسى مشكلى پيدا بكند كه با پول و يا با دوا و يا با وساطت حل نشود و يكى هم بداند كه در مسجد جامع عابدِ زاهدِ نَفَس دارى هست و به آن دربارى بگويد: برو به آن عابد بگو كه برايت دعا كند تا مشكلت حل شود، و اين ماجرا همين طورى دهن به دهن كه بگردد، ممكن است آن وقت شاه هوس بكند و بگويد: من دامادى پاك، پاك نعمت و نفس دار مى خواهم كه دخترم را به او بدهم كه اگر دخترم گرفتارى پيدا كرد، از نَفَس او مشكلش حل شود. جوان خاركن گفت: راه خوبى است. جوان به مسجد جامع رفت و روز و شب نماز خواند. چند نفر هم از او التماس دعا كردند و اين جوان كم كم مشهور شد. اما اين نماز كه نماز نبود؛ زير پوشش اين نماز، غريز جنسى براى رسيدن به دختر شاه شعله ور بود. اين عبادت، عبادت خدا نبود. اين عبادت، عبادت شهوت بود، ولى به اين صورت. هر نمازى كه نماز نيست. هر روزه اى كه روزه نيست.
منبع : پایگاه عرفان