بيرون از مدينه، زانوهايش مى لرزيد، واقعا داشت مى افتاد. ديد كسى بيل به دست، در كار كشاورزى عجب توانمند است، آمد گفت: پدر ! غذا دارى به من بدهى؟ من دارم مى ميرم.
گفت: آرى ! بقچه نان كنار آن درخت است، هر چقدر مى خواهى بخور. آمد بقچه نان را باز كرد. اين نان ها را نگاه كرد، با خود گفت: او نزد چه كسى كار مى كند؟ صاحب باغ عجب بى رحم است، اين همه درخت ميوه. غذاى خوبى به او نمى دهد.
آمد و گفت: من اين نان تو را نمى توانم بخورم. گفت: نه تنها تو نمى توانى بخورى، بلكه هيچ كس نمى تواند بخورد. اگر غذاى چرب و نرم مى خواهى، شهر مدينه پيداست، برو سؤال كن: خانه حسن بن على عليهماالسلام كجاست. آنجا برو. هر چه مى خواهى در آنجا هست.
آمد و پيدا كرد. امام حسن عليه السلام او را سر سفره نشاند، از همه نوع غذاهاى عالى خورد. دستمال چرميى نيز كنار دستش بود، مقدارى از اين غذاهاى خوشمزه برمى داشت و در اين دستمال مى گذاشت و عبايش را روى آن مى كشيد. امام مجتبى عليه السلامآمد و فرمود: چه كار مى كنى؟ غذا بخور. خواستى بروى، هر چقدر مى خواهى بردار ببر. گفت: من يك وعده بيشتر نمى خواهم، اما باغبانى در بيرون مدينه است، مرا به سفره نانش راهنمايى كرد، اما نمى شد خورد.
امام مجتبى عليه السلام نشست و بلند بلند گريه كرد، فرمود: اين سفره، دست رنج
همان باغبان است. او كار مى كند و پول مى فرستد، مى گويد: سفره بيانداز، در خانه باز باشد، هر فقير و رهگذرى مى آيد، از او پذيرايى كن. اين نگاه على عليه السلام به دنيا است.[31]
منبع : پایگاه عرفان