نُهبرنامۀحياتاسلامى در قرآن(4)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلاۀ و السلام على محمّد و اهلبيته الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين
در جلسات قبل بيان شد كه در قرآن كريم، پروردگار بزرگ، به نُه برنامه اعلام محبت فرموده است، و اعلام محبت حق، مقدمه و ميزانى است براى اين كه بشر آگاه شود، به اين كه به چه برنامه هايى بايد دل ببندد، و چه برنامه هايى را بايد در زندگى و حيات خود محبوب بداند.
آنچه را خداى مهربان محبوب اعلام كرده، اصول سعادت آدمى را تشكيل مى دهد، و انسان اگر در دنيا سعادتمند باشد، يعنى داراى يك زندگى پاك و خارج از گناه باشد، در آخرت هم سعادتمند خواهد بود و اگر در دنيا گرفتار شقاوت و پليدى باشد، هيچ اميدى به آخرت او و نجات و آزاديش نيست.
اگر در آيات قرآن كريم دقت كرده باشيد، معمولاً خداوند مطالبى را كه از اهل قيامت نقل مى كند، مطالبى است كه اهل قيامت آنها را به زندگى دنياى خود نسبت مى دهند، و نمى گويند: امروز بدبخت شديم، مى گويند: ديروز خود را بدبخت كرديم، نمى گويند: امروز براى ما بد پيش آمد، بلكه مى گويند: ديروز ما براى خود بد پيش آورديم.
از نظر ادبى و انشايى، نوعاً افعال استفاده شده در قرآن كريم دربارۀ قيامت، فعل ماضى است؛ يعنى مردم محشر تمام ناراحتى ها، بدبختى ها و گرفتاريهاي خود را به دنيا برمى گردانند. بنابراين، دنيا؛ يعنى همان آخرت، ولى پشت پردۀ دنيا، و اهل دنيا؛ يعنى همان سازندگان آخرت و سازندگان دنياى بعد هستند. آنها بايد به فكر اين جا و به فكر آبادىاش باشند.
معناى حقيقى عمران و آبادى
بايد معناى عمران و آبادى را شناخت. عمران و آبادى اين نيست كه بشر داراى ساختمانهاى آسمان خراش صد و ده طبقه باشد و يا اين كه غرق در مواد و عناصر عالم باشد؛ بلكه عمران و آبادى اين است كه او بفهمد چگونه اين مواد را مصرف كند؛ چگونه با ديگران زندگى كند كه در سايۀ حياتش كوچكترين ضرر و لطمه اى به حيات ديگران وارد نشود. عمران و آبادى به اين است كه در سايۀ خطّ عمر انسان، حق كسى ضايع نشود، و هر انسانى در كنار انسان ديگر، آزادانه زندگى انساني خود را بگذارند و او اين زندگى را براى ديگران همانند قفس حيوانات تنگ نسازد. عمران و آبادى اين است كه انسان وقتى از خانه خارج مى شود، عشق به گره گشايى داشته باشد، و واقعاً اگر يك روز براى او گره گشودن پيش نيامد، آن روز را روز بدبختى، شقاوت، بيچارگى، ناتوانى و ذلت بداند، در هر صورت، در جلسات قبل تيتر نُه برنامه اى كه خدا به آنها اعلام محبت كرده، بيان نمودم. در اين جمله اى كه شنيديد، دانستيد عمران و آبادى حيات انسان بايد چگونه و به چه كيفيتي باشد.
فقر انسانيت درعصر متجدّد
در اين جا به ذهنم مطلبي رسيده كه با بحث ما مناسب است. زمانى كه هنوز برق در تهران نيامده بود و كشور ما به قول معروف از مظاهر تجدّد، نه از مظاهر تمدّن، دور بود.؛ چون دنياي امروز تمدّن ندارد، تجدد دارد؛ يعنى بساط زندگى همان بساط گذشته نيست و جديدتر شده. ملتى تمدّن دارد كه در كمربند حيات آن ملت، حق يك نفر ضايع نشود. اين معناى تمدّن است، جهان ما؛ يعنى اين كرۀ خاكي، در كمربند تمدن نيست؛ بلكه در كمربند تجدّد به علاوه عذاب است؛ در كمربند تجدّد منهاى عاطفه و فضيلت است؛ در كمربندِ تجدّد زندگى ماشينى بوده و در آن انسان ديگر انسان نيست؛ بلكه ابزار است، آن هم ابزار براى مادون خودش، نه براى مافوق خود. انسان، ابزار ماشين است، و ماشين، صنعت و كارخانه، بر انسان حكومت دارد. اين هم كه در اين تجدّد، مرتب به انسانها رسيدگى مى كنند و براي آنها بيمارستان، درمانگاه و صليب سرخ و امثال اين برنامه ها را مى سازند، براى اين است كه آنها مريض نشوند و بتوانند وظيفۀ نوكري خود را نسبت به ماشين به خوبي انجام دهند؛ يعنى انسان در دست صنعت، مانند شته در دست مورچه، شده است. اكثر مورچه ها كه گوشتخوار هستند، مى گردند شته ها را پيدا مى كنند. شته حيواني هست كه پر قرمز دارد و دانه هاى سياهي بر روى آن است، و بيشتر بر روى درخت گردو و از اين قبيل مى نشينند. ما زمانى كه بچه بوديم، به جاي شته به آنها پينه دوز مى گفتيم. مورچه ها شته ها را شكار مى كنند. آنها وقتى شته ها را شكار كردند، نيشى سم دار به اين شته ها مى زنند، ولى اين نيش را به طرزى آگاهانه به اين شتهها مى زنند كه اين شتهها، نه مى ميرند و نه ديگر، آن قواى اوليّه را دارند. براي همين اين شتهها تسليم مورچهها مى شوند. آنها زنده هستند، اما نه خيلى قوت دارند، و نه مردهاند. آن وقت مورچه ها چوپان دارند، و به چوپانهاي خود مأموريت ميدهند كه دو هزار شته را به صحرا ببرند و بچرانند و شب هم آنها را به لانه برگردانند. سه يا چهار ماه كه گذشت، اين شته ها گوشت پرواري پيدا مى كنند. آن وقت، مورچهها از گوشت اين شته ها استفاده مى كنند؛ يعنى آنها را در لانه مى برند و به كنسرو گوشتى تبديل مى كنند تا در اين هفت يا هشت ماهى كه آنها را براي مصرف نگاه مى دارند، خراب و فاسد نشوند.
در عصر متجدّد هم كه از نظر بهداشتى به انسان مى رسند، براى اين است كه او خراب نشود و به انجام وظيفۀ خود ادامه دهد. اين كه دنيا از نظر مواد غذايى، خيلى به سر و سينه مى زند، و بر عليۀ گرسنگى جنگ به راه مياندازد، ولى جنگش ظاهرى است، به خاطر اين است كه نيروها از بين نروند. براي اين كه ديگر ماشين نيروهاي انساني را استخدام كرده و انسان ابزار ماشين شده است. انسان ديگر وابسته به خدا و به عالم بالا نيست؛ بلكه ابزار ماشين است؛ براي همين در دنياى اروپا و آمريكا ذرّهاي عاطفه پيدا نمى شود. آنها اگر به مريض رسيدگى مى كنند، فقط به اين علت است، نه به خاطر انسانيت.
نمونه اى از زندگى انسان در مغرب زمين
در كارخانه هاى مغرب زمين، كارگر روزى چهل دلار مزد مى گيرد، و در همان حال، كارخانه دار ديگرى پيشنهاد 45 دلار به او مى دهد و او استعفاي خود را كاردر كارخانۀ قبلي مى نويسد. فردا صبح كه او ميخواهد به كارخانه جديد برود و هنوز به استخدام آن در نيامده است، در بين راه تصادف مى كند و پايش معيوب مى شود. او براي اين كه جراحى شود، احتياج به پول پيدا مى كند، ولي او نمى تواند نزد كارخانه دار اولّى برود و بگويد مثلاً صد هزار تومان به من بده كه پيش تو سى سال كار كرده ام؛ عمر، چشم و گوش خود را براي شما گذاشتهام، و حالا كه تصادف كرده ام. براى اين كه او خواهد گفت: تا روزى كه شما براى من كار مى كردى، وظيفۀ من، رسيدگي به شما بود، امّا الان كه كارگر من نيستى، اگر معيوب هم بشوى، يا زن و بچه ات از گرسنگى بميرند، و يا بچه هايت يتيم گردند، به من ربطى ندارد. آنها اين بيعاطفگي را نسبت به فرزندان خود هم دارند. وقتي دختران و پسرانشان به سن معينى مى رسند، آنها را بيرون مى كنند و مى گويند، ديگر شما به ما ربطى نداريد، و اصلاً حق نداريد به خانه هاى ما بياييد؛ همچنين فرزندانشان هم نسبت به پدر و مادر خود اين بيعاطفگي را دارند. وقتى كه بيمارستان به بچه ها اعلام مى كند، پدرتان در دالان مرگ است، خرج جنازه كشى را به دفتر بيمارستان مى دهند و مى روند و ديگر به سراغ پدر محتضر نمى آيند. آن جا عاطفه، انسانيت و محبت هيچ معنايي ندارد؛ آن جا انسان ابزارِ ماشين است، و بدبختانه ما هم كم كم داريم اين گونه ميشويم و ابزار و نوكر ماشين مى گرديم؛ ما هم داريم عواطف خود را از دست مى دهيم، و هر مقدار كه اين سرمايه هاى عالى انسانىمان كم بشود، گرفتاريهايمان بيشتر مى شود؛ زندگىمان تبديل به قفس مى شود، و هر مقدار كه پر بزنيم، پر، سر و دلمان مى شكند و زندگى مان خراب مى شود و ناراحت، متأثر، گوشه گير، بدبين، نااميد و مأيوس مى شويم و به كاينات بد مى گوييم و دست به خودكشى مى زنيم. ما بايد برويم با پروردگار خود آشتى كنيم. ما چرا خودمان را حبس كردهايم؟ چه كسى گفته ما بايد ابزار ماشين باشيم؟ ما نبايد اسم اين بيعاطفگيها را تمدّن بگذاريم. اسم اين بيعاطفگيها، تجدّد منهاى تمام شؤون انسانيت است. ما بايد تمام شؤون زندگي را به نام آدميت نامگذارى كنيم، و اسم چنين رسيدگى ها را پرورش مورچه اى بناميم. در اين پرورش، چوپانهاي مورچهها شتهها را پرورش مى دهند، براى اين كه از گوشتشان استفاده كنند. ولي چنين سوءاستفادهاي در منطق آدميت نيست.
قرآن و اصول عالى حيات انسانى
قرآن مجيد اصول عالى حيات انسانى را در نُه بخش خلاصه كرده، و يا به طور تفصيل فرموده، ما تنها كارى كه توانستيم در اين چند جلسه انجام دهيم، فقط گفتن تيترها و ملاكها بود. البته، شرحي از اصل اول اين حيات را كه پاكيزگي و بهداشت بود، بيان نموديم. جلسۀ قبل هم به شرح دومين اصل اين حيات؛ يعني توبه پرداختيم و شرايط آن را بيان نموديم. در اين جلسه هم ميخواهم راجع به دومين ملاك، شرح بيشتري بدهم و رابطه آن را با انسانيت بيان كنم و بگويم انسان واقعى، چه كسى است؟
مثالى در ناياب بودن انسان واقعى
فروغى[1] در كتاب سير حكمت در اروپا، از هفت حكيم نام مى برد كه مربوط به سه هزار سال قبل از ميلاد مسيح هستند. حكماى سبعه يوناني كه امهات مسايل فلسفى را، همين مسايلي كه معروف به حكمت متعاليه است، با تمام اصطلاحاتش در رساله هاى خود آوردهاند. فروغي مى گويد: يكي از اين حكما، روزي كار جالبى كرد. يكى از شاگردها ديد استاد چراغى را روشن كرده و با چراغ مى گردد؛ يعنى نگاه مى كند و نگاه جستجويى هم دارد. به استاد گفت: استاد! مگر الان روز نيست. استاد گفت: بله. شاگرد گفت: پس چرا شما چراغ به دست گرفتى؟ استاد گفت: كارى دارم. شاگرد گفت: كارت چيست؟ استاد گفت: شاگرد! دست از دلم بردار. به خدا، از صبح كه اين چراغ را روشن كردم تا حالا دارم در اين شهر مى گردم و به دنبال آدم هستم.
قيمت و ارزش انسان واقعى
انسان خيلى قيمت دارد. قيمت انسان آن قدر زياد است كه پيغمبر صلى الله عليه وآله مى فرمايد: «در پيشگاۀ پروردگار كسى كه تمام سرمايه هاى وجوديش شكوفا شده، و مطابق با منطق الهى شكل گرفته است، احترامش پيش خدا از خانۀ كعبه بيشتر است.»[2]
زمانى كه در تهران برق نبود، شبي مردى در خانه شخصى، شامش را خورد و خواست بخوابد. ديد خوابش نمى برد. پس به خودش گفت: چرا خوابم نمى برد؟ من كه ناراحتى وجدانى ندارم. جنايت و خيانت هم كه نكردم، و اعصابم هم خراب نيست، براى خوابيدن هم آمپول و قرص نمى خورم. پيش از اين، هر وقت مى خواستم بخوابم، خوابم مى برد. براى سلامت بدن، داشتن انسانيت فوق العادة مهم بوده، و زنده بودن عواطف، در پيشگيرى از امراض مؤثر است. آن مرد همينطور فكر مي كرد، چرا امشب خوابش نمى برد. تا اين كه به فكرش رسيد كه آن روز، از خانه كه بيرون آمده، تا غروب كار خير عمده اى نكرده، و عجب روز بدى برايش بوده است؛ تمام روز سرگرم كار و تجارت و داد و ستد و رفت و آمد شده بود. با خود گفت: هر چند امروز تا اين جا روز بدى بوده، ولى من نمى گذارم اين روز بد به صبح برسد. بلند شد و لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت. ديد جواني گريه مى كند. پيش او رفت و دستش را روى شانۀ آن جوان گذاشت و گفت: سلام. مسلمان بايد خيلى با محبت باشد، اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: اگر غمهاى عالم به مؤمن هجوم ببرد، اين غمها در قيافۀ او نشان داده نمى شود، و او شاد به نظر ميآيد و قيافه اش طراوت دارد؛[3]چنانكه خداي متعال دربارۀ چهرۀ مؤمنان در روز قيامت فرموده: }وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ{ [4].
او دستش را روى شانه جوان گذاشت و به او گفت: كه آقا پسر! چرا گريه مى كنى؟ آن پسر كه در آن نصف شب، در تهران و آن هم در تاريكى از اين سخن يكه خورده بود، گفت: شما چه كسى هستيد؟ آن مرد گفت: من فردي غريبه ام. جوان گفت: پس چرا احوال من را مى پرسى؟ آن مرد گفت: مى خواهم دردت را دوا كنم. جوان گفت: مگر تو ميداني چگونه درد من درمان ميشود؟ آن مرد گفت: آرى. جوان گفت: اين ديوارى كه من سرم را روى آن گذاشتم و دارم گريه مى كنم، ديوار فاحشه خانه است. دختر جوان خيلى زيبايي اين جا هست كه تازه به اين جا آمده. من هم روزى چهار و پنج هزار تومان كاسبى كردهام و امشب هم كه شب جمعه است، از شكم و از لباس خودم زدهام تا پولى جور شود و بيايم آن را در كام اين دختر بريزم، ولي آنها مرا راه نمى دهند؛ چون پول بيشتري ميخواهند و من هم پول بيشتري را ندارم. آن مرد گفت: دختر را مى خواهى؟ جوان گفت: آرى. حاجى با عرقچين و محاسن درب فاحشهخانه را زد و خانم رئيس آمد، و به او گفت: آقا مى دانى اين جا كجاست؟ حاجى گفت: بله مى دانم. گفت: آيا براى شما، آمدن با اين قيافه به اين جا قبيح نيست؟ گفت نه. چه قُبحى دارد؟ من كه نيامدم در اين جا در رختخواب مردم شركت كنم؟ بلكه من آمدم به شما بگويم، فلان دختر جوان را به من بدهيد تا او را از اين جا ببرم. خانم رئيس گفت: اين دختر از آن جايى كه آمده، پنجاه تومان ضمانت داده است. پنجاه تومان آن وقت، پنجاه هزار تومان حالا هست. حاجي گفت: پنجاه تومان را مى دهم. پنجاه تومان را داد و دختر را بيرون آورد. بعد به پسر گفت: بيا برويم، و هر دو را به خانه برد. دختر را به زن و بچه اش داد و گفت: به اين دختر احكام خدا را ياد دهيد. به پسر هم گفت: از فردا به بعد، در مغازه خودم براى شاگردى بيا. سه چهار ماهى كه گذشت، كارتهايى را چاپ كرد و فرستاد و گفت: من براى پسرم و براى دخترم عقدكنان دارم، دختر با پسر عروسى كرد و چند سالى هم آن پسر پيش اين بندۀ خدا بود و بعد گفت: حاجى! من دلم براى شهر خودم تنگ شده، و از تهران هم خوشم نمى آيد و مى خواهم از اين جا بروم. حاجي گفت: شهرتان كجاست؟ جوان هم نام شهري را برد و از حاجي خداحافظي كرد. در آن موقع، سفر كردن مشكل بود. شش يا هفت سالى كه گذشت، حاجى براى كارى به مشهد رفت. در مسير حركت به مشهد، اول غروب، وارد آن شهري شد كه جوان گفته بود. حاجي ديد در دكانهاي نانوايي شصت و يا هفتاد نفري ايستادهاند و نان هم نيست. از آنها پرسيد: چرا نانواييها اين قدر شلوغ است؟ به او گفتند: گندم كم است و ما نزديك به قحطى هستيم و گندم فروش اين شهر هم يك نفر است. هر چند انبارهاي او گندم دارد، اما او گندم را به قيمت روز مى فروشد. حاجي سؤال كرد كه آدرس خانه اش كجاست؟ گفتند: اين آدرس خانه اش است. حاجى نمازش را خواند و به در خانه صاحب گندم رفت. خانۀ بزرگ، مجلل و خوبي بود. نوكر درب را باز كرد، گفت: چه كسى است؟ حاجي گفت: صاحبخانه را مى خواهم. گفت: صاحبخانه با استاندار شهر حاضر نيست فالوده بخورد، حالا شما مى خواهى نصف شب او را ببينى. تازه، اين موقع شب، صاحبخانه خواب است، مگر مى شود او را بيدار كرد. حاجي گفت: برو او را بيدار كن. نوكر از اين كار سربازد و حاجي فرياد زد. صاحبخانه از اين فرياد بيدار شد و گفت: چه خبر است؟ بعد به طرف درب دويد. نوكر ديد تا چشم اربابش به اين آقاى غريبه افتاد، بر روى پاى اين مرد افتاد و شروع به بوسيدن پايش كرد و گفت: حاجى كجا بودى؟ چرا مرا خبر نكردى؟ اين اصول انسانى است.
اصلاً پيغمبر صلى الله عليه وآله مى فرمايد: مؤمن ألوف و مألوف است. انسان داراى انسانيت، هم خيلى عالى مى جوشد و هم خيلى عالى با او مى جوشند؛ شيرين است؛ صفا و وفا دارد؛ سالم است.[5] پيغمبر صلى الله عليه وآله به كاسبها مى فرمايد: جنسى را كه فروختيد و خوب هم از فروشش استفاده كرديد، اما مشترى مى خواهد آن را پس بدهد، با كمال شوق آن را پس بگيريد و پولش را به او برگردانيد. براي اين كه در قيامت، خداوند لغزش او را ميآمرزد.[6]
پىنوشت
1. محمدعلی فروغی (۱۲۵۴-۱۳۲۱ خورشیدی) معروف به ذکاءالملک، سیاستمدار ایرانی و چند دوره نخستوزیر ایران. محمد علی فروغی که در اواخر دوران قاجاریه به لقب «ذکاءالملک» شهرت داشت، اولین و آخرین رئیس الوزرای رضا شاه و اولین نخست وزیر محمد رضا شاه است؛ که هم در جریان انتقال سلطنت از قاجاریه به پهلوی و هم در جریان انتقال سلطنت از رضا شاه به پسرش نقش مهمی ایفا کرد.
2. خصال، ج 1، ص27، حديث95: متن روايت چنين است: قال الصادق عليه السلام: الْمُؤْمِنُ أَعْظَمُ حُرْمَةً مِنَ الْكَعْبَة.
3. نهجالبلاغه(صبحى صالح)، ص533، كلام333. متن روايت چنين است: وَ قَالَ عليه السلام فِي صِفَةِ الْمُؤْمِنِ الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ أَوْسَعُ شَيْ ءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْ ءٍ نَفْساً يَكْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَةَ طَوِيلٌ غَمُّهُ بَعِيدٌ هَمُّهُ كَثِيرٌ صَمْتُهُ مَشْغُولٌ وَقْتُهُ شَكُورٌ صَبُورٌ مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ سَهْلُ الْخَلِيقَةِ لَيِّنُ الْعَرِيكَةِ نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ.
4. غاشيه: 8: چهرۀ مؤمنان در آن روز شاد است.
5. مجموعة ورام، ج2، ص 25. متن روايت چنين است: «النبي صلّي الله عليه و آله وسلّم: الْمُؤْمِنُ مَأْلُوفٌ وَ لَا خَيْرَ فِيمَنْ لَا يَأْلَفُ وَ لَا يُؤْلَف .» در كافي، ج2، ص102، حديث17هم اين روايت را با همين متن از اميرمؤمنان عليه السلام نقل كرده است.
6. اين روايت در تذكرة الفقهاء (ط-الحديثة)، ج 12، ص117 به نقل از شرحالسنه، بغوي، ج5، ص120، حديث2117 ـ العيز شرح الوجيز، ج4، ص280، چنين آمده است: قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله: «من أقال أخاه المسلم صفقة يكرهها أقاله اللَّه عثرته يوم القيامة.»
ادامه دارد . . .
منبع : پایگاه عرفان