مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری که جدیدا از دنیا رفت و امام برای او اعلامیه داد، هر سال سه ماه به مشهد میآمد. ایشان دوست عالمی در سبزوار داشت که برای دیدارش به آنجا آمده بود و من هم اتفاقا خانه آن دوستش بودم. فردا ساعت دو بعد از ظهر به این دوستش گفت که من امروز باید به تهران برگردم و به قم بروم. دوست او هم عجیب آدم آرامی بود و اهل تعارف هم نبود. در خانه او بیست و چهار ساعته برای مهمانان باز بود و با چهرۀ باز از همه استقبال میکرد. ایشان وقتی گفت: من دو بعد از ظهر میخواهم بروم این صاحبخانه که من ده روز هم پیش او ماندم گفت: من امشب نمیگذارم بروی. اصلا در عمر او سابقه نداشت که مانع کسی شود و بگوید که نمیگذارم بروی. آقای حائری هم هیچ نگفتند و فقط وقتی صاحبخانه از اتاق بیرون رفت کسی را فرستادند که بلیت بگیرد. او هم بلیت را آورد و به ایشان داد.
صاحبخانه از آن اتاق برگشت. آقای حائری گفت: آقا من ساعت چهار باید بروم و این هم بلیت من. ایشان هم بلند شد، به آن اتاق رفت و به شرکت مسافربری تلفن کرد و گفت: این بلیتی که چهار بعد از ظهر به نام مرتضی حائری صادر کردهاید حق بردن او را ندارید بعد هم جلو آمد و گفت: آقا میدانی حرف مرا گوش میدهند و شما را نمیبرند. آیت الله حائری کسی بود که در قم حداقل چهارصد مجتهد و قریب الاجتهاد پای درس او مینشستند. خلاصه آقای حائری ماندند و گفتند: من نمیدانم این چه اصراری است که تو میکنی با این که من تو را میشناسم که با کسی تعارف نداری. گفت: بالاخره امشب باید بمانی و بلیت او را پس دادند. چهار بعد از ظهر هم ماشین حرکت کرد. پنجاه کیلومتر از سبزوار که بیرون آمد تصادف شدید کرد و اتفاقا همان نفری که به جای آقای حائری نشسته بود در آن تصادف از دنیا رفت.
هزاران بار خدا در حق ما این کارها را کرده است و هزاران خطر را شب و روز از ما برطرف نموده به امید این که یک روز با او آشتی کنیم!
منبع : پایگاه عرفان