نيمه شبى در اهواز ، به زيارت مرحوم شيخ ابوالحسن انصارى نبيره دخترى شيخ مشرف شدم . شيخ ابوالحسن صاحب رساله عمليه و تأليفات گرانبهاى علمى بود ؛ از نوادر حالات جدّش شيخ انصارى پرسيدم ، اين واقعه عجيب را برايم نقل كرد :حاج ميرزا حسن شيرازى صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو مى فرمود : در حالى كه مجتهد بودم و خويش را از حضور در هر درسى مستغنى مى ديدم ، از اصفهان به قصد زيارت حضرت مولى الموحدّين به نجف رفتم ؛ بزرگان نجف از من ديدن كردند ، به بازديد همه رفتم ، طلاّب و دوستان گفتند : چه وقت به بازديد شيخ انصارى مى رويد ؟
گفتم : يك روز به عنوان بازديد در درس او شركت مى كنم . ميرزا به درس شيخ رفت ، شيخ به احترام سيّد ، از دادن درس ابا كرد ، سيّد او را قسم داد ، شيخ به صورت هر روز يعنى بدون به نمايش گذاشتن علم خود ، درس گفت ، ميرزا بعد از اتمام درس به خانه برگشت ، از او سؤال كردند : درس شيخ را چگونه ديدى ؟ پاسخ داد : از رفتن به ايران منصرف شدم ؛ زيرا خود را نيازمند به شركت در درس شيخ مى دانم ؛ پانزده سال به درس شيخ رفت و محرم سرّ شيخ شد . مادر شيخ روزى در غيبت شيخ ، سيّد را به حضور طلبيد و گفت :
فرزندم از نظر امور اقتصادى و وضع مادّى ، خيلى به ما سخت گيرى مى كند ، از او بخواه با اين همه مالى كه به دست او مى رسد ، در زندگى من و زن و فرزندانش گشايشى بدهد .
ميرزا از خدمت مادر شيخ به سوى صحن اميرالمؤمنين على عليه السلام حركت كرد ، شيخ مى خواست نماز مغرب را با مردم بخواند ؛ سيّد به محضر شيخ آمد و عرضه داشت : مادر شما كمى از شما دلگير بود ، من مى خواهم با شما نماز بخوانم ، آيا مى توانم بخوانم ؟ شيخ فرمود :آرى ، ولى پس از نماز ، بدون شك من مسئله دلگيرى مادر را براى شما توضيح خواهم داد . پس از نماز ، دست سيّد را گرفت و به حرم مطهّر اميرالمؤمنين برد و به او گفت : اين قبر كيست ؟ سيّد گفت : قبر اميرالمؤمنين . شيخ گفت : من امروز در مسند مرجعيّت هستم ، يعنى در جايى كه حق مولاست ، به اندازه اى كه در زندگى داخلى خود گشايش ايجاد كنم پول هست ؛ ولى علاقه دارم مادر و زن و فرزندانم اوّلاً به اندازه لازم و ضرورى خرج كنند ، ثانياً در شكل زندگى از همه مردم عادى تر زندگى كنند كه دل افراد فقير دچار رنج و غصّه نباشد و بتوانند بگويند مرجع ما هم مانند ما زندگى مى كند ، امّا اگر شما بگوييد در زندگى داخلى خويش وسعت ايجاد كنم ، خواهم پذيرفت به شرط آن كه در محكمه عدل حق ، با حضور اميرالمؤمنين ، اين مسئله را شما به عهده بگيرى و جواب اضافه شدن به خرج خانه ام را شما بدهى !! سيّد به شيخ گفت : من چنين مسؤوليّتى نمى پذيرم . شيخ فرمود : پس گله مادر من ، ضربه اى به عدالت من نيست و گله با موردى هم نمى باشد !!بى هوايى سيّد را ببينيد كه در عين مجتهد بودن ، به سلك شاگردان شيخ درمى آيد و مدت پانزده سال به عنوان يك شاگرد از مكتب شيخ كسب فيض مى كند !! و پاكى شيخ را ببينيد كه حاضر نيست بيش از حدّ لازم به زندگى خود گشايش و وسعت بدهد !!راستى اوج پاكى و فضيلت تا كجا ؟ اينان فارغ التحصيل كدام دانشگاه بودند و چه علمى خوانده بودند و كجا خوانده بودند ؟
داستان زندگى اينان شبيه فرشتگان است ، خيال مى كنى اين گونه افراد ، از تمام ابعاد مادّى عارى بودند ، خداى مهربان در قيامت با اين گونه بندگان بر همگان اتمام حجّت خواهد كرد !!
منبع : بر گرفته از کتاب داستانهای عبرت آموزاستاد حسین انصاریان