حلال و حرام مالی، ص: 633
بخوانی، به من گفت: از زمين، پول و ملك مگر چيز ننوشتی؟ گفتم: نه، چيزی نبود، گفت: آنها را جای ديگری نوشته ايد؟ گفتم: نه، اين سی صفحه، سفارش به دين اخلاق و محبت است. تنها وصيّتی كه من دارم اين است كه وقتی من از دنيا رفتم، هر جا كه راحت بوديد، مرا دفن كنيد. مراسم ختم هم حق نداريد برای من بگيريد.
برای چه مزاحم مردم بشويد.
وقتی از دنيا رفتيم ديگری كاری به زن و بچه نداريم، پرونده ما به دست خدا می افتد. برو دنبال اين مداح و آن منبری. پرونده را در عالم برزخ به دست تو می دهند و می گويند: اين هفتاد سال عمر خود را بخوان و ببين كه چه كار كردی؟
مراسم ختم به چه درد می خورد؟
در شهرهای بزرگ اوضاع خيلی به هم خورده است. خيابان ميرداماد يكی از مناطق خيلی گران تهران است. در كلّ خيابان يك مسجد وجود دارد. من در آن مسجد ده شب منبر رفتم. مدير مسجد به من گفت: پيرمردی در اين مسجد نماز می خواند، اين پيرمرد مدتی به مسجد نيامد. گفتيم: به سراغ او برويم، وقتی رفتيم ديديم به ديوار خانه او پارچه سياه زده اند و فوت كرده است، كسی هم به ما مسجدی ها خبر نداد. بالاخره يكی از آشناهای ايشان را پيدا كرديم، پرسيديم چه شد و چرا به ما خبر نداديد؟ گفتند: يك روز سه پسر او به كلانتری آمدند، گفتند: سه نفر با لباس نيروی انتظامی در خانه پدر ما را كشتند و رفتند، چيزی هم با خود نبردند. گفت: يك افسر آگاهی خيلی زرنگ و كاركشته، درِ گوش رئيس كلانتری گفت: قاتل اين پيرمرد، همين سه برادر هستند. بعد از چند روز معلوم شد كه اين سه نفر قاتل هستند.
وقتی آنها را به جرم قتل، محاكمه كردند، گفتند: چون پدر ما سه ميليارد تومان پول داشت، هر چه معطّل شديم كه بميرد، نمی مرد. با هم تصميم گرفتيم او را بكشيم.