منابع مقاله:
کتاب : عرفان اسلامى جلد چهارم
نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان
امام صادق عليه السلام در اين قسمت از روايت مى فرمايد:
لباست لباسى نباشد كه تو را به گناه خودپسندى، ريا، تظاهر، مباهات بر ديگران، فخر فروشى، آلوده كند كه تمام اين پليدى ها آفت دين و موجب سنگدلى است.
آفات لباس باطن
عجب: عبارت از خود برتر ديدن، خود پسنديدن، از خود راضى بودن است و دارنده اين صفت فرديست احمق و موجوديست نادان؛ زيرا انسان از خود چيزى ندارد و مالك ذره اى از ذرات نيست، آنچه دارد از خدا است و در كنار سفره اى از بركت عباد شايسته الهى نشسته، به كدام برنامه خود را برتر مى داند، به كدام ملكيت و كدام برنامه مستقل خود را پسنديده و با كدام عمل و مسئله از خود راضى است؟! مملوك و عبد كه از خود چيزى ندارد، موجودات نسبت به وجود حضرت او عدم محضند و هستى آن ها تابع هستى اوست، به اراده او زنده اند و به اراده او مالك وسائلى بسيار ناچيزند، براى انسان چه جاى عجب و خودپسندى است؟
خودپسند احمق و نادان و جاهل و نفهم است، دو متر پارچه بى ارزش كه از لعاب دهان كرمى يا بوته گياهى، يا پشم گرده حيوانى به دست آمده در مقابل عظمت اشياى هستى چيست؟ كه انسان با پوشيدن آن خود را بپسندد يا از خود راضى شود، لباسى كه در غسّال خانه از تن بيرون مى كنند و براى اين كه ديگران از پوشيدن آن آلوده نشوند آن را مى سوزانند!!
ريا: عبارت است از خودنمايى و جلب خشنودى مردم به واسطه آن خودنمايى، انسان مگر از خود شخصيتى دارد تا خود را بنماياند، ممكن در برابر واجب قابل حرف نيست، موجودى كه ابتدايش نطفه و پس از آن مقدارى گوشت و پوست و استخوان و سپس در خانه قبر جيفه اى بيش نيست، جاى خودنمايى و جلب خشنودى ديگران برايش وجود ندارد، تو و ديگران كسى نيستيد كه خود را به يكديگر بنمايانيد و خشنودى يكديگر را جلب كنيد، مگر مردم كارگردان امور حيات تواند كه براى جلب نظر آنان لباس به تن كنى و خود را با لباس عالم و عابد و زاهد و سردار و قوى و دولتمرد جلوه دهى و دل آنان را به خود مايل نمايى؟! تزيّن: براى كه خود را مى آرايى؟ براى كه خود را جلوه مى دهى؟ با لباس براى كه آرايش مى كنى و آراسته مى شوى؟ اگر براى غير محرم اين كار را مى كنى در حقيقت زمينه ارتباط نامشروع فراهم مى كنى و اگر نظرى ندارى پس كار بيهوده مى كنى؛ در هر دو صورت، وقت و عمر عزيز خود را به آلودگى و بيهودگى صرف مى كنى و از تو انسان صاحب عقل و وجدان و صاحب قلب و روح زمينه سازى گناه و عمل بيهوده بسيار قبيح است.
مفاخره: بزرگى به يكديگر فروختن دليل بر آلودگى باطن است، مگر ما بزرگيم كه به يكديگر بزرگى بفروشيم؟! ما نسبت به عظمت ظاهرى قابل گفتگو نيستيم و نسبت به عظمت معنوى عالم اصلا قابل حرف نيستيم، اگر هم بزرگى در ما باشد فقط از جنبه معنوى مى تواند باشد، آن هم عنايت خداست ارتباطى به ما ندارد، چون هرچه خير است از ناحيه او به ما مى رسد، ما مالك خير نيستيم، «بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ» «1».
بنابراين جايى براى بزرگى فروشى به يكديگر نداريم و علتى براى مباهات بر يكديگر تا ابد در وجود ما نيست.
خيلاء: كبريايى و بزرگى مخصوص ذات مباركى است كه مستجمع جميع صفات كماليه است، غير او از خود چيزى ندارد كه به آن كبر ورزند و بزرگى نشان دهند، غير او فقير اويند و اين فقر نسبت به همه آن ها ذاتى است و قابل جدايى از آن ها نيست. ما سوى اللّه فقر محضند، تعلق و ربطند، اثرى از خود ندارند، اراده و خواسته اى براى آنان نيست.
هركس گرفتار عجب، ريا، تزيّن، مفاخره و خيلاء شود در حقيقت گرفتار آفات دين شده و با دست خود براى درهم ريختن عالى ترين ساختمان معنوى كه ايمان است وسيله فراهم كرده و اين گناهان باطنى چه خطرات سنگينى است كه اگر بر دوش جان بار شود، كمر هستى انسان را خم كرده و با اين بارهاى سنگين به جهنم خواهد افتاد!!
منزّه بودن اهل سلوك از لباس آلوده
كمال انسان و زينت او در معنويت و روحانيت و ملكوتى بودن اوست، انسان با پوشيدن لباس معنى زينت مى شود و با پوشيدن لباس حق آراسته مى گردد، بزرگى آدمى در لباس زهد و عفت و تقوا و حميت و غيرت و ايمان و سلامت، صلاحيت و درستى و پاكى و اصالت و شرافت و معرفت و تواضع و خشوع است.
انسان با سالك شدن در راه حضرت حق عظمت پيدا مى كند و به بزرگى دست مى يابد؛ قيمت و ارزش و اعتبار فقط منحصر به اهل سلوك است؛ اهل سلوك از هر لباسى كه مورث آلودگى باطن يا آزار مردم، يا تحقير ديگران است به سختى برحذرند؛ اهل سلوك عاشق جمال و جلال حضرت يارند و هرگز به پايمال شدن حق اللّه وحق الناس، اگرچه به قيمت جان آنان تمام شود راضى نخواهند شد.
به قول سعدى:
هركسى را نتوان گفت كه صاحب نظر است |
عشقبازى دگر و نفس پرستى دگر است |
|
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نيست |
خبر از دوست ندارد كه زخود با خبر است |
|
آدمى صورت اگر دفع كند شهوت نفس |
آدمى خوى شود ورنه همان جانور است |
|
شربت از دست دل آرام چه شيرين و چه تلخ |
بده اى دوست كه مستسقى از آن تشنه تر است |
|
من خود از عشق لبت فهم سخن مى نكنم |
هرچه زان تلخ ترم گر تو بگويى شكر است |
|
گر به تيغم بزنى با تو مرا خصمى نيست |
خصم آنم كه ميان من و تيغت سپر است |
|
من از اين بند نخواهم به در آمد همه عمر |
بند پايى كه زدست تو بود تاج سر است |
|
دست سعدى به جفا نگسلد از دامن تو |
ترك لؤلؤ نتوان گفت كه دريا خطر است |
|
تشريح سلوك
صاحب «كشف الحقايق» درباره سالكان الى اللّه و تشريح سلوك مى گويد:
بدان كه سلوك در لغت عرب رفتن است على الاطلاق، پس سالك رونده و سلوك رفتن بود مطلقاً و به نزديك اهل شريعت و اهل طريقت و اهل حقيقت سلوك رفتن مخصوص است و همان رفتن است از جهل به علم و از اخلاق بد به اخلاق نيك و از هستى خود به هستى خداى.
پس به نزديك اهل شريعت، سالك محصل و سلوك تحصيل باشد و به نزديك اهل طريقت، سالك مجاهد و سلوك مجاهده باشد و به نزديك اهل حقيقت، سالك فانى و مثبت و سلوك نفى و اثبات باشد، يعنى نفى خود و اثبات حق تعالى، اين است معنى «لا إله إلّا اللّه» و آن عزيز از سر همين نظر گفته است:
يك قدم بر نفس خود نِهْ ديگرى بر كوى دوست |
هرچه بينى نيك بين با اين وآنت كار نيست |
|
آن عزيز ديگر گفته است:
تو خود را در حجاب خويش مگذار |
حجاب خود تويى از پيش بردار |
|
و لفظى كه هر سه معنا را شامل است طلب باشد كه تحصيل بى طلب نباشد و نفى و اثبات هم بى طلب نباشد، پس سالك طالب و سلوك طلب باشد.
بدان كه سلوك بر دو نوع است: يكى به طريق تحصيل و تكرار است و اين ها سالكان كوى ظاهرند و يكى به طريق رياضت و اذكار است و اين ها سالكان كوى حقيقت و معنويت اند.
سالك آن است كه هر روز چيزى ياد بگيرد و يكى آن است كه هر روزى چيزى فراموش كند، در يك طريق وظيفه آن است كه هر روز چيزى از كاغذ سپيد سياه كند و در يك طريق آن است، ورد ايشان كه هر روز از دل سياه سپيد كنند.
و بعضى گفته اند: حرفت كحّال بياموزيم و چشم هاى خود را به كحل جواهر و شياف روشنايى علاج كنيم تا نور چشم ما تيزبين و دوربين گردد، تا هرچه در عالم موجودات است ببيند و بعضى گفته اند كه صناعت صيقلى بياموزيم و آينه دل خود را به مصقل مجاهده و رياضت جلا دهيم تا دل ما شفاف و عكس پذير شود تا هرچه در عالم موجودات است، عكس آن در وى پيدا آيد، بعضى چشم دل را دوربين و تيزبين كردند تا نامه نانوشته را برخوانند و بعضى گوش دل را تيز شنو و دور شنو كردند تا سخن ناگفته را بشنوند.
رعايت چهار اصل در سلوك
در سلوك راه دوست، چهار چيز بايد رعايت شود:
1- تجريد به اندرون و بيرون.
2- امتثال امر به اندرون و بيرون 3- ترك اعتراض به اندرون و بيرون.
4- ثبات به اندرون و بيرون.
سالك، اوّل بايد مجرّد شود و از هرچه هست و هركه هست جز حضرت دوست و اين تعليمى است كه همه انبيا و اوليا داده اند، در حقيقت سالك بايد حقيقت «لا إله إلّا اللّه» را در قلب خود تحقق دهد و بيابد كه رب و مالك و خالق و بارى ء و همه كاره عالم اوست.
چون مجرّد شد فرمانبردار محض شود، يعنى در فرمان بردن از حضرت يار چون مرده در دست غسّال و هم چون گوى در پاى چوگان باشد و هرگز به فكر و انديشه خود كارى نكند.
و چون مجرّد گشت و فرمانبردار شد، بر اقوال و افعال حضرت حق اعتراض نكند و در مقام رضاى مطلق نسبت به جناب حق قرار بگيرد.
و علامت ترك اعتراض آن است كه جمله گفتار و افعال مولا را نيك بيند و نيك داند.
و چون مجرّد شد و فرمانبردار گشت و ترك اعتراض نمود، بر اين هر سه كار تا آخر عمر ثبات و مداومت داشته باشد و ملالتى برايش نيايد كه اگر بى ثباتى كند و ملول شود، جمله كارهاى او بى ارزش شود.
اى عزيز! با ارزش ترين لباس براى دنيا و آخرت تو لباس سلوك است، اين لباس براى تو مورث ورع، زهد، تقوا، ايمان و همه فضايل و حسنات است و تو را از بيرون آراسته به تواضع و از درون آراسته به خشوع مى كند و اين لباس لباسى است كه حضرت دوست بر تو مى پسندد.
لباسى براى وطن اصلى تهيه كنيد كه آن لباس شما را از عذاب جهنم حفظ كند و در بهشت ابدى سازد.
اهل ظاهر، وطن، شهر مصور معين را مى دانند مثل قونيه و آقسرا و قيصريه، غلط فهم كرده اند؛ زيرا تمامت شهرها از مغرب تا مشرق يك زمين است، و محققان، وطن آن عالم را مى دانند كه ارواح پيش از اشباح به چندين هزار سال در آن رحمت بى زحمت آسوده بودند و از آنجا اينجا آمدند، عاقبة الامر همه را باز رجوع بدان خواهد بودن، آه و حسرت كه انسان ها پس از هبوط به اين جهان مادى و ظلمانى، وطن اصلى خود را از ياد برده و به نعمت هاى مادى و گذراى
جهان خاك دل خوش كرده اند «2».
چون انسان گرفتار بند ماديات، وطن اصلى را از ياد ببرد، در مقام تهيه لباس براى وطن اصلى بر نخواهد آمد و فقط به لباس پارچه اى اين جهان كه تنها بدن را مى پوشاند، دل خوش مى دارد و با آن لباس كه پس از چند روز كهنه مى شود به عجب و ريا و تزين و خيلاء آلوده مى گردد و از اثر اين آلودگى قلبش سياه و از رابطه خود با حضرت حق جدا گشته در اعمال و اخلاق چون حيوان پست و درنده اى خواهد شد!!
[فَإذا لَبِسْتَ ثِيابَكَ فَاذْكُرْ سَتْرَ اللّهِ عَلَيْكَ ذُنُوبَكَ بِرَحْمَتِهِ وَأَلْبِسْ باطِنَكَ بِالصِّدْقِ كَما أَلْبَسْتَ ظاهِرَكَ بِثَوْبِكَ وَلْيَكُنْ باطِنُكَ فى سَتْرِ الرَّهْبَةِ وَظاهِرُكَ فى سَتْرِ الطّاعَةِ]
ستر باطن به لباس صدق
امام صادق عليه السلام در اين جمله مى فرمايد:
هرگاه لباس ظاهر را پوشيدى و به وسيله آن عيوب و نقائص بدنت را از ديدگان همه پنهان كردى، به يادآور كه در اين مدت عمرت، خداوند مهربان با رحمتش گناهانت را مخفى داشت و اجازه نداد كسى از آنچه بر خلاف او انجام دادى آگاه شود كه اگر آگاه مى شد آبرويت مى رفت و كسى حاضر نبود كم ترين احترامى به تو بگذارد، ولى مولا و سيد تو بزرگ تر از آن است كه پرده از عيوب باطنت برگيرد و گناهان و خطاهايت را برملا كند؛ بر توست كه در هر مرتبه اى كه لباس مى پوشى از اين عنايت و لطف خاص حضرت او ياد كنى و از اين كه در ظاهر غرق لباس مادى و در باطن غرق پوشش رحمت هستى شكر به حقيقت كنى و به راستى و درستى در مدار بندگى او قرار بگيرى ودر همين حال لباس پوشيدن ويادآورى پوشش رحمت حضرت او با خضوع و خشوع از جنابش بخواهى كه اى آقايى كه در دنيا بدنم را به لباس ظاهر پوشاندى و عيوب و گناهانم را از مردم با لباس رحمتت مخفى داشتى! در قيامت هم عيوب باطنم و گناهانى كه از من صادر شده به كرم و لطف و رحمتت بپوشان و اجازه مده و مخواه كه اين عبد ذليل و وامانده از راه و ناتوان از هر در رانده و در مرز عشق تو مانده، در ميان مردم و به خصوص در حضور انبيا و اوليا و وجود مقدس ائمه طاهرين عليهم السلام رسوا شود و آبروى ناقابل او بريزد.
مقام خوف و شوق
آن گاه در دنباله كلام خود، حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:
چنان كه ظاهر بدن را به لباس ظاهرى پوشى، باطن را نيز به لباس صدق و راستى بپوشان باطن صادق باطنى است كه از مكر و حيله و خدعه و تزوير و ريا و غل و غش و دغلى پاك باشد، باطن صادق باطنى است كه از تخيلات رديه و اعتقادات سخيفه مخلى شده و به حليه آراى صحيحه و علوم حقه مزين و محلى باشد، باطنت بايد با پرده خوف از خدا و ظاهرت بايد با پرده اطاعت از حضرت حق پوشيده باشد.
راستى چه دنياى پربهايى است، دنياى خوف از مقام حضرت او و دنياى اطاعت از فرامين حضرتش، به حقيقت خودش قسم، دنيايى براى انسان بهتر از اين دنيا نيست، خوف از مقام او علت ترك گناه و شوق وصال او علت اطاعت حضرت اوست.
وقتى مقام خوف و شوق حضرتش آمد، همه جهان مادى براى انسان به اندازه بال مگس ارزش ندارد و آنچه در دست انسان است همان را آدمى فقط براى او مى خواهد و آنچه را نمى پسندد، انسان ابداً خيال آن را هم نمى كند!!
به قول عارف عاشق جلال الدين بلخى:
همه جمال تو بينم چو چشم باز كنم |
همه شراب تو نوشم چو لب فراز كنم |
|
حرام دارم با مردمان سخن گفتن |
وگر حديث تو آيد سخن دراز كنم |
|
هزارگونه بلنگم به هر رهم كه برند |
رهى كه آن به سوى توست تركتاز كنم |
|
اگر به دست من افتد چو خضر آب حيات |
زخاك كوى تو آن آب را طراز كنم |
|
زآفتاب و زمهتاب بگذرد نورم |
چو روى دل سوى آن شاه دلنواز كنم |
|
چو آفتاب شوم آتش و زگرمى دل |
چو ذره ها همه را مست و عشق باز كنم |
|
آرى، به عشق او دم زدن و به ذكر او زيستن و به ياد او بودن و ظاهر و باطن را براى او آراستن، مقصد اعلا و هدف والا است و بعثت انبيا و زحمت امامان عليهم السلام به همين خاطر بوده است.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- الكافى: 2/ 518، باب من قال لا اله الا اللّه، حديث 1.
(2)- رباب نامه: 86.
منبع : پایگاه عرفان