مدینه من بسى درد و غم و رنج و محن دیدم
نبیند هیچ كس این روزهایى كه من دیدم
مدینه گو: حسینت كو كه تا گویم به دشت خون
تن صدچاك او بر خاك، بى غسل و كفن دیدم
مدینه شد بهار ما خزان در دامن صحرا
كنار یكدگر پژمرده یاس و یاسمن دیدم
مدینه گو: چرا عباس را همره نیاوردى
كه تا گویم جدا دست علمگیرش ز تن دیدم
اگر گویى كجایند اكبر و اصغر، دهم پاسخ
كه من آن غنچه و گل، چیده در صحن چمن دیدم
مدینه شام رفتم كوفه رفتم كربلا رفتم
به هر جا رو نهادم بحر غم را موج زن دیدم
مدینه در كنار تربت گلهاى عاشورا
هزاران بلبل خوش نغمه را غرق محن دیدم
مدینه با چراغ آه مىآیم به سوى تو
كه من در بزم خون، خاموش شمع انجمن دیدم
به طبع «حافظى» افروختم صد شعله سوزان
چو او را سوز و شور و حال در ساز سخن دیدم
«محسن حافظى»