اشاره اى به اين سگ نفس كرد كه هفت سال حضرت يوسف عليه السلام در كمال آرامش به مبارزه اش ادامه داد. هر وقت به او گفت: بيا، گفت: من بيايم؟ يكى ديگر به من گفته است بيا، من مجذوب او شده ام. من در حوزه جاذبه ديگرى هستم، تو مگر در مقابل آن جاذبه چقدر جاذبه دارى؟
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار |
چكنم حرف دگر ياد نداد استادم «1» |
|
خدا مى داند اگر خودش را در باطن به ما نشان بدهد، ما چه حالى پيدا مى كنيم، اصلًا از همه چيز دل كنده مى شويم و به او دل مى بنديم و بعد به همه نشان مى دهيم كه ما داريم به طرف كسى مى رويم، كه دوست نداريم اصلًا برگرديم. هيچ وقت با كسى دعوا نمى كنيم، اوقات ما هيچ گاه تلخ نمى شود. وقتى ما را به امور غير خدا دعوت مى كنند، خيلى نرم مى گوييم: ما را جذب كرده اند، داريم مى رويم، مى خواهى بيايى، بيا و محبوب ما را ببين.
اگر به دل تجلى كند، نورانى مى شود. دعوا نداريم؛ چون محبوب من اجازه نمى دهد كه دعوا كنم، چنانچه به حضرت يوسف عليه السلام اجازه نداد كه زليخا را بزند:
«وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ»
من به حضرت يوسف عليه السلام گفتم: اصلًا با او درگير نشو، بگذار درخواستش را بگويد. تو در جاذبه اى هستى كه قدرت جاذبه تاريك او صفر است و نمى تواند تو را به سمت خود بكشد.
دلى كو با تو همراهست و همبر |
چگونه مهر بندد جاى ديگر |
|
دلى كو را تو هم جانى و هم هوش |
از آن دل چون شود يادت فراموش «1» |
|
منبع : پایگاه عرفان