موسى عليه السلام در جلسه اى كه همه نشسته بودند و حرف هاى عشق و محبّت مى زند، به يك ژوليده پا برهنه كه شروع به داد كشيدن كرد، گفت: ساكت باش، مجلس به هم مى خورد. جبرئيل آمد و گفت: خدا مى فرمايد كه دل دار همين يكى است، چرا به او مى گويى كه ساكت باشد؟ اين به جايى رسيده كه بايد داد بزند. اى موسى، او به تماشاى جمال من رسيده، بر اثر وجدى كه از من پيدا كرده نمى تواند صدايش درنيايد. موسى، چشمى را كه دنيا پر كرده، آخرت ندارد، چشمى را هم كه آخرت پر كرده، مرا ندارد؛ بنابراين سعى كن كه چشمت را تنها مولا پر كند، نه دنيا، نه عقبى ، فقط مولا، مى خواهد دنيا باشد يا نباشد. چرا داد نمى زنى؟ چه كسى به تو ديوانه گفت؟
در رقص درآيد فلك از زمزمه عشق |
چونان كه شتر بشنود آواز هُدى را |