زكريا بن ابراهيم مى گويد: من مسيحى بودم، از آن مسيحيى هاى پولدار و متعصّب، مسلمان شدم، به مكه رفتم، خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم. فرمودند: زكريا بن ابراهيم! سؤالى اگر دارى بپرس، قيافه ات نشان مى دهد كه سؤال دارى؟
عرض كردم: عزيز فاطمه! پدر و مادر و قوم و خويش هايم همه مسيحى هستند، فقط من يك نفر مسلمان شده ام، مادرم كور شده، با آنها هم زندگى مى كنم، نمى توانم جاى ديگرى هم بروم، چون پدر و مادرم غير از من كسى را ندارند، در ظرف آنها غذا مى خورم، دوست دارند غذا كه درست مى كنند، من در آن ظرف دست ببرم، با ظرف آنها آب بخورم.
فرمودند: پدر و مادرت گوشت خوك مى خورند؟ عرض كردم: نه، فرمود: دست به خوك مى مالند؟ گفتم: نه، فرمود: حق ندارى از آن خانه بيرون بيايى، شما از پدر و مادرت جدا نشو، به مادرت هم نيكى كن، اگر به كوفه برگشتى، تمام كارهاى مادرت را خودت انجام بده؛ او را دستشويى و حمام ببر، لباس هايش را عوض كن، غذا در دهانش بگذار.
منبع : پایگاه عرفان