مرحوم نراقى در كتاب «طاقديس»، كه يكى از كتاب هاى معنوى شيعه است، نقل مى كند، حاكم شهر با دار و دسته و خانواده خود به شكار رفته بودند، جوانى مشغول كندن خار بود، به او گفتند از اينجا دور شو، گفت: چرا؟ گفتند: حاكم با اهل و عيال به شكار مى رود، جوان گفت: چشم. معمولًا صحرا باد دارد، بادى وزيد و چادر دختر حاكم كنار رفت. در زمان قديم ناموس همه پوشيده بود، زنان و دختران سلاطين، حكام، پولدار و بى پول. با حجاب بودند. چشم جوان خاركن به دختر حاكم افتاد، عاشق او شد، به فرهنگ حاكم و دربار آگاهى نداشت، به مادر خود گفت: من به خواستگارى مى روم، به خانه حاكم آمد، مأمور به جوان گفت:
چه مى خواهى، جوان گفت: من با حاكم كار دارم، مأمور گفت: چه كار دارى؟
گفت: مى خواهم به خواستگارى دختر او بروم، كتك مفصلى به او زد، و جوان را از آنجا دور كرد.
جوان ناراحت و بدحال شد، و ديگر نمى توانست كار كند، مادر او بسيار ناراحت بود، جوان رفيقى داشت كه از معنويت بويى برده بود، به او گفت: اگر واقعاً دختر را مى خواهى، به مسجد جامع شهر برو و نماز بخوان، به زودى مشكل تو حل مى شود. خداوند در قرآن مى فرمايد در مشكلات:
«وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ»
متوسل به نماز شويد. جوان به مسجد جامع شهر آمد، مدت بسيارى در آنجا مشغول نماز خواندن بود، و اين عبادت تقريباً به يك سال به طول انجاميد، و در شهر شناخته و مشهور شد كه اهل خدا است، و در نماز براى گرفتاران و بيماران دعا مى كرد، اتفاقاً تعدادى از دعاهاى او مستجاب و مشكلات مردم حل مى شد، در شهر پيچيده بود كه او كليد حل مشكلات است. دختر حاكم به بيمارى سختى مبتلا شد، دكترها نمى توانستند او را مداوا كنند، نخست وزير گفت: مى گويند در اين شهر انسان عابدى زندگى مى كند، هر مشكلى را به وسيله دعا حل مى كند، حاكم گفت: او را نزد من بياوريد. نخست وزير به مسجد رفت و از جوان بى سواد خاركن، سؤال كرد كه به دربار تشريف مى آوريد؟ گفت: خير. مرا با دربار كارى نيست. ما زلفمان به زلف خدا گره خورده است، اگر شاه با ما كار دارد به اينجا بيايد.
نخست وزير نزد حاكم آمد و گفت: اعليحضرت شما بايد به مسجد بياييد، حاكم گفت: من حاضرم جانم را براى دخترم فدا كنم، حاكم به مسجد رفت و به جوان عابد گفت: براى دخترم دعا كنيد تا شفا پيدا كند. جوان شفاى دختر را از خدا خواست. چند روز بعد دختر خوب شد، حاكم به نخست وزير گفت: اين دختر را به چه كسى شوهر بدهم، نخست وزير گفت: بهتر از اين انسانى كه نزديك به خدا است پيدا نمى شود. نزد جوان رفتند و به او گفتند كه حاكم شما را به خاطر دخترش طلبيده است، جوان گفت: دختر را به اينجا بياوريد. نخست وزير گفت:
آقا اين دفعه شفا در كار نيست، دختر خوب شده، مى خواهند او را به عقد تو در بياورند. جوان گفت: من تارك دنيا هستم، به هر حال جوان اين پيشنهاد را پذيرفت، بعد از تشريفات مراسم عروسى در شب زفاف جوان عابد با چشم گريان به دختر حاكم گفت: خدا نگه دار، عروس گفت: كجا مى رويد. جوان گفت: من با چند نماز دروغين به مراد خود رسيدم، مى خواهم سراغ نماز راستين بروم.
«انّ من أغبط أوليائى عبداً مؤمناً ذاحظّ من صلاة» معلوم مى شود نماز منبع همه بهره هاى دنيا و آخرت است. و خوش به حال شما كه اهل نماز و نجات هستيد.
خوشا آنان كه الله يارشان بى |
كه حمد و قل هوالله كارشان بى |
|
خوشا آنان كه دايم با تو باشند |
بهشت جاودان بازارشان بى |
|
خوشا آنان كه در اين صحنه خاك |
چو خورشيدى درخشيدند و رفتند |
|
خوشا آنان كه بذر آدميت |
در اين ويرانه پاشيدند و رفتند |
|
خوشا آنان كه در ميزان وجدان |
حساب خويش سنجيدند و رفتند |
|
خوشا آنان كه پا در وادى حق |
نهادند و نلغزيدند و رفتند |
|
خوشا آنان كه بار دوستى را |
كشيدند و نرنجيدند و رفتند |
|
حضرت على عليه السلام به قدرى عاشق نماز بود كه خدا مرگ او را در نماز قرار داد.
وقتى ضربت شمشير به فرق ايشان اصابت كرد، در حال نماز بودند. از زمانى كه در رحم مادر بود، نماز با آب و گل او عجين بود، كه خدا محلّ ولادت او را قبله نماز قرار داد.
در نمازم خم ابروى تا ياد آمد |
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد |
|
نماز را بايد با ادب و آرام بخوانيم، به حالت وصل به محبوب بخوانيم.
دوم: «وأحسن عبادة ربّه» انسان عاشق تمام برنامه هاى بندگى را نيكو به جا مى آورد.
كه گفت آن عندليبان را به گلزار |
نكو ذكر و نكو فكر و نكوكار |
|
منبع : پایگاه عرفان