در كتاب ها از قول يكى از علماى بزرگ نوشته اند كه آن عالم بزرگ مى گويد :
من به زيارت حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام رفته بودم . آن زمان ها ماشين نبود . چهارصد سال قبل يا پياده مى رفتند ، يا با كجاوه و قاطر.
مى گفت : در راه برگشتن خواب ديدم كه در اصفهان هستم و وارد مجلسى شدم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله، حضرت امير عليه السلام، حضرت زهرا عليها السلام تا امام دوازدهم عليهم السلام نشسته اند و به ديوار تكيه داده اند . ملامحمد تقى مجلسى در اين جلسه در كنار پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله نشسته است . پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله به ملا محمد تقى فرمودند :
خدا به تو فرزندى عنايت كرده است كه دو سه ماهه است . اسم او را محمد باقر گذاشته اى ، بگو : او را بياورند تا ما او را ببينيم .
قنداقه اى را آوردند ، پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند : او را به من بدهيد . بچه را گرفتند و به سينه چسباندند و همين طور تمام آن چهارده نفر به سينه چسباندند و برگرداندند .
مى فرمايد : من از خواب بيدار شدم ، به اصفهان و محضر مبارك مرحوم ملا محمد تقى مجلسى رفتم ، گفتم : آيا به تازگى بچه دار شده ايد ؟ فرمود : بله ، دو سه ماه است . گفتم : اسم فرزند شما محمدباقر است ؟ من چنين خوابى ديده ام .
ايشان گريه كرد و گفت : دعايم مستجاب شد . گفتم : چه دعايى كرديد ؟ گفت : مشغول نماز شب بودم ، حس كردم كه حال خوبى دارم . اين كشش از جانب معشوق است .
در حال گريه به فكر فرو رفتم كه از خدا چه بخواهم ؟ چون هر چه بخواهم به من مى دهد و ممكن است اين حال ديگر ايجاد نشود ، پس بخواهم تا به من عنايت شود .
ناگهان اين فرزندم در گهواره بيدار شد و شروع به گريه كرد . من گفتم : خدايا ! اين فرزند مرا يكى از عالمان و بهترين خدمت گزاران به فرهنگ دين قرار بده . دعايم مستجاب شد . كشش مرحوم مجلسى به قرآن و اهل بيت عليهم السلام خيلى فوق العاده بود . او اين فرهنگ عظيم را از ارزيابى روايات به وجود آورد .
دوستى داشتم مى گفت : مشكلى پيدا كردم . به چند نفر از رفقاى بازاريم گفتم دعا كنند ، اما نشد . خلاصه روزى در حال خوش به خدا گفتم ، درست شد . به او گفتم : چگونه اين حال براى تو حاصل شد ؟ گفت : پولى به راننده اى كه داشت مسافر مى برد دادم و سوار شدم . اين راننده كه از شهر بيرون رفت و به بيابان رسيد ، هيچ كس نبود ، گفتم : نگهدار ! گفت : مگر فلان جا نمى روى ؟ گفتم : نه ، من همين جا پياده مى شوم . هنوز در حال خوش و وصل بودم . مى گفت : پياده شدم ، لباسم را كندم و رو به خدا كردم ، گفتم : خيال كرده اى من نادرشاه افشار هستم كه به من پيچيده اى ؟ با خدا داد و بيداد كردم و گفتم : تو مى دانى كه من بنده تو هستم ، من ذليل ، بدبخت ، بيچاره و فقير هستم . بعد دوباره آمدم و به شهر برگشتم . كار ما درست شد . فهميدم گاهى بايد در حال خوش با خدا درد دل كنيم . اگر حال ايجاد شود ، كار درست مى شود .
منبع : پایگاه عرفان