
نمونهاى از اهل تقوا و يقين
يك قضيهاى در همدان براى من اتفاق افتاد، خيلى عجيب است:
يك كسى بود كه واقعا اهل تقوا بود، من اولين بار او را در مشهد ديدم. نحوه برخوردم هم اين بود، كه ساعت سه بعد از ظهر در يك مسافرخانه بودم، از اتاق مسافرخانه بيرون آمدم، درب اتاق كنارى باز بود، ديدم يك پيرمرد حدود هفتاد ساله، به ديوار تكيه داده، همين كه من رد شدم، من را به اسم صدا زد.
برگشتم و سلام كردم، لبخندى زد و گفت: بيا داخل. گفتم: بروم لباسهايم را بپوشم، با پيراهن و زير شلوارى هستم. گفت: نه خير، بيا داخل. اجازه نداد بروم و لباسم را بردارم. گفتم: چشم.
به داخلرفتم. هر چه قيافه او را نگاه مىكنم، خدايا! من اين بندهات را تا به حال نديدهام، اما او گويا سى سال با من آشنا بود، من را خوب مىشناخت.
گفت: تو مىخوانى يا من بخوانم؟ گفتم: شما بخوانيد، گفت: چشم. شروع كرد به خواندن، يك شعرى را خواند كه بعدا من در يك ديوان پيدا كردم. وقتى كه مىخواند، اشك مىريخت، رفقايى كه در اتاق بودند، آنها هم گريه مىكردند. من هم با يكى ديگر بودم، هيچ هم نپرسيد كه بس است، تمامش كنيم. نيم ساعت شد، يك ساعت شد، نمىدانم. من فقط مىدانم كه خواندنش از سه بعد از ظهر طول كشيد، فقط يك فرجه داد و آن هم اين كه گفت: بلند شويد تا به حرم برويم، آقا ما را طلبيده است.
زمان طاغوت بود كه اصلاً آنجا خواندن و دور هم جمع شدن ممنوع بود.
گفتيم: باشد، برويم. بلند شديم و دنبالش راه افتاديم، بدون اين كه اصلاً محل به اين كارگرها و خادمهاى حرم بگذارد، خواندنش را همين طورى ادامه داد و همه ما را به داخل حرم برد، بعد خودش برگشت و گفت: ديگر براى شما كافى است، به خانه برويد! چه زمانى بود؟ پنج صبح.
حالا ما نگاه كرديم كه نه خسته شديم، نه خوابمان گرفت، اصلاً چطور شد؟ دنيا روى سر چه كسانى دارد مىچرخد؟ چطورى ما از سه بعد از ظهر تا پنج صبح به خواندن اين پيرمرد گوش داديم، بعد اين گلو مگر فولاد است؟ چرا اين گلو خسته نشد؟به يكى از رفقا گفتم: اين آقا چكاره است؟ گفت: كشاورز است. گفتم: اين مگر چقدر قدرت دارد كه بخواند؟ گفت: اين تازه اولين برخوردش بوده، نمىخواست مزاحمت بشود.
گفتم: غذا چه مىخورد؟ گفت: غذا دست خودش است، حاكم شكمش است، گاهى چهار شبانه روز يك لقمه هم نمىخورد، حتى چايى، يا يك ليوان آب. حاكم بدن خود است.
الان كه صبحانه را مىخورد، به شكمش مىگويد: بس است. ديگر گرسنه نمىشود. مىخواهد بخواند، به گلويش مىگويد: بخوان تا وقتى كه به تو بگويم بس است. اين را كه من با چشم خودم ديدم.
به او گفتم: شما را كجا ببينم؟ گفت: فلان روستا در استان همدان، يا على گفت و خداحافظى كرد و رفت.