آدم ظاهربين وقتى به خودش نگاه مى كند هزار سؤال بى جا برايش پيش مى آيد: چرا به دنيا آمدم؟ براى چه مرا به اين دنيا آوردند تا اين همه رنج بكشم؟ مگر خدا نيازمند بود كه مرا خلق كرد؟ حالا كه مرا خلق كرده به چه دردش مى خورم؟ چرا 60 سال بايد بخورم و چاق يا لاغر شوم و مريض شوم و مصيبت ببينم و بميرم و خاكم كنند؟ اين هم شد كار؟!
اين نگاه به خود با اين طرز سؤالات نگاه حيوانى است. ميرزاده عشقى [5] اين نگاه را در يكى از اشعارش اين طور بيان مى كند:
خلقت من در جهان يك وصله ناجور بود |
من كه خود راضى به اين خلقت نبودم، زور بود |
|
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خويش |
از عذاب خلق و من، يا رب، چه ات منظور بود؟ |
|
اى طبيعت، گر نبودم من، جهانت نقص داشت |
اى فلك، گر من نمى زادى، اجاقت كور بود؟ |
|
قصد تو از خلق عشقى من يقين دارم فقط |
ديدن هر روز يك گون، رنج جوراجور بود. |
|
ذات من معلوم بودت نيست مرغوب، از چه رو |
آفريدستى؟ زبانم لال! چشمت كور بود؟ |
|
آن كه نتواند به نيكى پاس هر مخلوق داد |
از چه كرد اين آفرينش را، مگر مجبور بود؟ |
|
آيا بى ادبى در قضاوت از اين بدتر هم متصور است؟ اين خلاصه حرف ظاهربينان درباره هستى و خلقت خودشان است. وقتى انسان بدون فكر به عالم نگاه كند دچار چنين پريشان گويى ها و قضاوت هاى نابجايى مى شود.
بد نيست ما به خودمان هم نگاهى بكنيم كه هزاران ايراد بيخودى از اين دست برايمان پيش مى آيد و هر از گاهى به خود مى پيچيم كه چرا ما را آوردند و چرا ما را آفريدند و اصلا اين عالم يا اين موجود به چه كارى مى آيد و به چه دردى مى خورد؟ زيرا منشأ تمامى اين حالات ظاهربينى است.
منبع : پایگاه عرفان