
برخورد كشيش با نوجوان آگاه
- تاریخ انتشار: 17 دى 1391
- تعداد بازدید: 402
به اين كشيش كليد و آدرس محل را دادند و گفتند : كليسا آماده است ، شما فقط اخلاق و حوصله به خرج بده ، جوانها را جذب كن ، به كليسا بياور و آنان را مسيحى يا بىدين كن .
كشيش حركت كرد تا به آن منطقه رسيد . آن منطقه در بيابان است و از دور ديوارهاى محل پيداست . او از اين كه عالم ربانى و بيدارگرى اينجا زندگى مىكند كه مردم را در مقابل هجوم فرهنگ دشمن واكسينه كرده است ، غافل بود .
كشيش در بيابان بيرون بخش ، به اولين كسى كه برخورد كرد ، بچه دوازده ساله روستايى و ترك زبان بود كه چند گوسفند و بز را در صحرا مىچراند . كشيش تركى را خوب مىدانست . جلو آمد و به آن بچه سلام كرد . بچه جواب داد . بچه را نوازش كرد و گفت : پسرم چقدر با ادب ، زيبا و متين هستى . همين طور تعريف كرد . بعد به او گفت : عزيز دلم ! در منطقه شما كليسا ساختهاند ؟ بچه گفت : بله . در فلان قسمت است .
كشيش بچه را بوسيد و گفت : آفرين . چقدر خوش زبانى و چقدر خوب آدرس دادى . عزيز دلم ! بگو ببينم امروز چند شنبه است ؟ بچه گفت : يك شنبه . گفت: من يكشنبهها از هشت صبح در كليسا هستم ، شما هم تشريف مىآوريد ؟ بچه گفت : براى چه ؟ مىخواهى در كليسا چه كار كنى ؟ گفت : مىخواهم راه بهشت را به تو نشان دهم .
بچه به كشيش نگاهى كرد و گفت : آقاى كشيش ! شما خيلى جاهل و نادان هستيد ! گفت : چرا ؟ بچه گفت : تو آدرس كليسا را نمىدانستى ، از من پرسيدى ، آن گاه مىخواهى آدرس بهشت را به من بدهى ؟
كشيش فهميد كه در اين منطقه عالم ربانى و پركارى زندگى مىكند و او كارش پيش نمىرود و فايدهاى ندارد ، لذا برگشت و نيامد دربِ كليسا را باز كند . رفت به مقامات بالاتر گفت : آنجا هيچ كدام از ما پيروز نخواهيم شد ، مگر اين كه آن عالم را از مردم جدا كنيم و يا مردم را به آن عالم بدبين كرده ، صبر كنيم آن عالم بميرد و نگذاريم جايگزين پيدا كند .