به اين كشيش كليد و آدرس محل را دادند و گفتند : كليسا آماده است ، شما فقط اخلاق و حوصله به خرج بده ، جوان ها را جذب كن ، به كليسا بياور و آنان را مسيحى يا بى دين كن .
كشيش حركت كرد تا به آن منطقه رسيد . آن منطقه در بيابان است و از دور ديوارهاى محل پيداست . او از اين كه عالم ربانى و بيدارگرى اينجا زندگى مى كند كه مردم را در مقابل هجوم فرهنگ دشمن واكسينه كرده است ، غافل بود .
كشيش در بيابان بيرون بخش ، به اولين كسى كه برخورد كرد ، بچه دوازده ساله روستايى و ترك زبان بود كه چند گوسفند و بز را در صحرا مى چراند . كشيش تركى را خوب مى دانست . جلو آمد و به آن بچه سلام كرد . بچه جواب داد . بچه را نوازش كرد و گفت : پسرم چقدر با ادب ، زيبا و متين هستى . همين طور تعريف كرد . بعد به او گفت : عزيز دلم ! در منطقه شما كليسا ساخته اند ؟ بچه گفت : بله . در فلان قسمت است .
كشيش بچه را بوسيد و گفت : آفرين . چقدر خوش زبانى و چقدر خوب آدرس دادى . عزيز دلم ! بگو ببينم امروز چند شنبه است ؟ بچه گفت : يك شنبه . گفت: من يكشنبه ها از هشت صبح در كليسا هستم ، شما هم تشريف مى آوريد ؟ بچه گفت : براى چه ؟ مى خواهى در كليسا چه كار كنى ؟ گفت : مى خواهم راه بهشت را به تو نشان دهم .
بچه به كشيش نگاهى كرد و گفت : آقاى كشيش ! شما خيلى جاهل و نادان هستيد ! گفت : چرا ؟ بچه گفت : تو آدرس كليسا را نمى دانستى ، از من پرسيدى ، آن گاه مى خواهى آدرس بهشت را به من بدهى ؟
كشيش فهميد كه در اين منطقه عالم ربانى و پركارى زندگى مى كند و او كارش پيش نمى رود و فايده اى ندارد ، لذا برگشت و نيامد دربِ كليسا را باز كند . رفت به مقامات بالاتر گفت : آنجا هيچ كدام از ما پيروز نخواهيم شد ، مگر اين كه آن عالم را از مردم جدا كنيم و يا مردم را به آن عالم بدبين كرده ، صبر كنيم آن عالم بميرد و نگذاريم جايگزين پيدا كند .
منبع : پایگاه عرفان