نگاهى به آيات ابتدايى سوره بروج
چه خوب است كه همه ما ياد بگيريم با قرآن مانوسباشيم و آن را بخوانيم يا حتى به آن نگاه كنيم! زيرا نگاه كردن به قرآن عبادت است. [13]
همين كه چشم انسان به اين جمال بى مثال و به آياتى كه در زيبايى در عالم نممونه ندارند بيفتد عبادت است. اما آيات سوره بروج:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم* و السماء ذات البروج* و اليوم الموعود* و شاهد و مشهود* قتل أصحاب الاخدود* النار ذات الوقود* إذ هم عليها قعود* و هم على ما يفعلون بالمؤمنين شهود* و ما نقموا منهم إلا أن يؤمنوا باللّه العزيز الحميد».
به نام خدا كه رحمتش بى اندازه است و مهربانى اش هميشگى. سوگند به آسمان كه داراى برج هاست. و سوگند به روزى كه برپا شدنش را براى داورى ميان مردم وعده داده اند. و سوگند به شاهد (كه پيامبر هر امت است) و مورد مشاهده (كه اعمال هر امت است). مرده باد صاحبان آن خندق كه مؤمنان را در آن سوزاندند. آن آتشى كه آتش گيرانه اش فراوان و بسيار بود. هنگامى كه آنان پيرامونش به تماشا نشسته بودند. و آنچه را از شكنجه و آسيب درباره مؤمنان انجام مى دادند تماشاگر و ناظر بودند. و از مؤمنان چيزى را منفور و ناپسند نمى داشتند مگر ايمانشان را به خداى تواناى شكست ناپذير و ستوده.
روى سخن به اين آيه است:
«قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود».
«النار» يعنى آتش و «ذات الوقود» يعنى با آتش گيره هاى قوى.
«و هم على ما يفعلون بالمؤمنين شهود و ما نقموا منهم الّا أن يؤمنوا باللّه العزيز الحميد».
حكايت ذونواس
در زمان حضرت عيسى، عليه السلام، پادشاهى زندگى مى كرد به نام ذونواس كه يهود متعصبى بود. وقتى حضرت عيسى به رسالت مبعوث شد، دين حضرت موسى تحريف شده بود، لذا حضرت دين واقعى را به مردم ابلاغ مى كرد [14] و آنان كه در پى حقيقت بودند به او مى گرويدند.
ذانواس كه از اين مساله ناراحت بود دستور داد در شهر نجران عده اى از مردم با ايمان را كه به حضرت مسيح پيوسته بودند دستگير كنند. عمّال حكومت نيز عده اى زن و مرد و كودك و جوان را بازداشت كردند (قرآن درباره تعداد اين افراد سخنى نمى گويد). سپس، ذونواس دستور داد در يك گودال بزرگ مواد آتش زا بريزند، و اين همان است كه قرآن در وصفش مى گويد:
«النار ذات الوقود».
وقتى شعله هاى آتش زبانه كشيد، ذونواس به اين گروه مومن گفت: يا از دين مسيح برگرديد و يهودى شويد، يا زنده زنده در آتش بسوزيد! وقتى همه آن ها به او پاسخ منفى دادند، دستور داد آن ها را در آتش بياندازند. [15]
اين نص صريح قرآن است. روايت و قصه و داستان نيست. خداوند مى فرمايد كه همه آن مردم مومن را در آتش انداختند و خودشان دور آتش نشستند و سوختن آن ها را تماشا كردند:
«و هم على ما يفعلون بالمؤمنين شهود».
يعنى با چشم هاى ناپاك خود نگاه مى كردند و مى ديدند كه چه بلايى بر سر اين بندگان خوب خدا مى آيد. آن هم به جرم اين كه خدا را پذيرفته بودند:
«ما نقموا منهم إلا أن يؤمنوا باللّه العزيز الحميد».
نه گفتن براى آنان به قيمت زنده زنده سوزانده شدنشان تمام شد. و اين در حالى است كه ما وقتى نه مى گوييم، هم آبرويمان بيشتر مى شود و هم احتراممان! مردم هم مى گويند: اين جوان عجب جوان پاكى است، يا اين كاسب از اولياى خداست، يا آن كارمند چه آدم مؤمنى است! نه زنده زنده آتشمان مى زنند و نه خانه مان را سرمان خراب مى كنند.
امام صادق، عليه السلام، در روايتى مى فرمايند: اين عده را كه زنده زنده در آتش سوزاندند. عده اى از مؤمنين را در روزگارى ديگر گرفتند و گفتند: از دين برگرديد! و آن ها را زنده زنده با ارّه دوسر ارّه كردند. [16]
در قيامت، ما جواب اين انسان ها را چه مى توانيم بدهيم؟ خدا اصحاب اخدود و اين اره شده ها را حاضر مى كند و مى گويد: چطور اين ها توانستند نه بگويند، اما شما براى دو روز زندگى كثيف و رسيدن به شهوتى حيوانى، و مقدارى پول كه از تقلب در مى آوريد، نتوانستيد نه بگوييد؟ عذرتان قابل قبول نيست!
سيد الشهدا هم نه گفت
در حادثه كربلا هم چنين معنايى را مى يابيم. در عربى، به نه «لا» مى گويند و حضرت سيد الشهداء در حادثه كربلا اين كلمه را با كلمه اللّه تركيب كرده اند.
نقل است كه عمر سعد، خولى، و سران ديگر لشكر، چندبار با حضرت در چادرى ميان دو لشكر ملاقات كردند و به ايشان گفتند: اگر بخواهيد مقاومت كنيد، جنگ سختى درمى گيرد و خودتان، برادرانتان، فرزندانتان، و خلاصه هركس كه درگير اين جنگ باشد كشته مى شود.
جلوى اين همه داغ و كشته شدن را با بيعت با يزيد بگيريد! لازم هم نيست به شام بياييد، كافى است با ما كه نماينده يزيد هستيم بيعت كنيد و برويد مدينه زندگى كنيد و كارى به كار يزيد نداشته باشيد. هرقدر هم پول خواستيد به مدينه مى فرستيم! اما امام در پاسخ فرمودند:
«لا و اللّه». [17]
براى همين است كه 1500 سال است مردم ديوارها را سياه پوش مى كنند و نسل به نسل براى حضرت اشك مى ريزند و عزادارى مى كنند و پس از اين هم خواهند كرد:
گويند: مگو سعدى چندين سخن از عشقش |
مى گويم و، بعد از من، گويند به دوران ها. |
|
نه گفتن ابى عبد اللّه به قيمت قطعه قطعه شدن خودش، اصحابش، و حتى كشته شدن بچه شيرخوارش تمام شد، اما ما در روزگارى زندگى مى كنيم كه اگر نه بگوييم، كسى كارى به كارمان ندارد و تازه مى گويند:
عجب باتقواست! عجب آدم باعفتى است! عجب آدم باادبى است! عجب بزرگوار است!
ماجراى شيخ جمال ساوه اى
ابن بطوطه [18] جهانگرد معروف مسلمانى است كه سفرهاى زيادى انجام داده و يادداشت هاى باارزشى از جغرافياى بلاد و آداب و رسوم مردمان آن ها برداشته است. كتابى هم در اين باره نوشته است كه نامش سفرنامه ابن بطوطه است و در كتابخانه هاى مهم جهان نسخه هايى از آن وجود دارد. او به ايران هم سفر كرده و از جمله از شهر ساوه ديدن كرده است.
او در كتاب خود درباره مشاهداتش از اين شهر نوشته است:
در منطقه ساوه عده اى از مردم را ديدم با ريخت و قيافه اى خاص كه چهره هاشان جلب نظر مى كرد. از يكى از معتمدان شهر شرح حال ايشان پرسيدم، گفت: اين ها مسلمانند و از طايفه جماليه كه مريد و تربيت يافته شيخ جمال ساوه اى هستند.
ابن بطوطه شرح حال شيخ جمال را همان گونه كه از زبان مردم شنيده بود چنين نقل كرده است: شيخ جمال آخوند جوانى بود درس خوانده و باسواد كه هر روز صبح براى درس دادن به طلبه ها به مدرسه مى رفت.
كارى هم به كار كسى نداشت و سرش به كار خودش بود. از قضا، خانه اى در مسير رفتن شيخ به مدرسه بود كه زن جوانى در آن زندگى مى كرد. اين زن شوهر داشت، ولى شوهرش براى تجارت به سفر مى رفت و هر سفرش نيز يكى دو ماه طول مى كشيد.
يكى از روزها كه اين زن دم در منزل يا كنار پنجره اتاق ايستاده بود، چشمش به شيخ جمال افتاد و از بس اين شيخ زيبا بود عاشق او شد، ولى هرچه فكر كرد كه اين شيخ را چطور به دوستى با خود متمايل كند چيزى به نظرش نيامد. از آن طرف، فكر هم مى كرد كه اگر يك روز برود جلوى شيخ را بگيرد و خواسته اش را به او بگويد، شيخ با آن تدينى كه دارد او را از خود مى راند. لذا به فكر چاره افتاد و نقشه اى كشيد. قرآن درباره مكر زنان مى فرمايد:
«ان كيدكن عظيم». [19]
بى ترديد نيرنگ زنان بزرگ است.
واى از آن روزى كه مرد و زنى فكرشان فكر شيطانى باشد و بخواهند عليه يك انسان ديگر طرح يا نقشه اى بريزند!
*** او هم نشست و فكر كرد و پيرزنى از ساكنين محله را صدا كرد و مقدارى پول به او داد و گفت: من اين كاغذ را به دستت مى دهم. تو دم در منزل بنشين و هر وقت شيخ جمال آمد، با صدايى محزون به شيخ بگو: پسر من دو سال است به سفر رفته و تا به حال از او خبرى نداشتم.
تا اين كه ديروز نامه اى از او رسيد، ولى من سواد ندارم آن را بخوانم و شايد حرف هايى در نامه نوشته باشد كه نبايد كسى آن ها را بفهمد. شما تشريف بياوريد داخل دالان خانه و اين نامه را براى من بخوانيد.
موى سفيد: واعظ شيب بر بناگوش
به واقع، چطور برخى افراد كه پايشان لب گور است، شريك گناهانى از اين دست مى شوند! اگر جوانان به اين كارها دست بزنند مى گويند از سر خامى و جوانى است، ولى كسى كه چندى بيش نمانده در خانه آخرت مأوا كند، چرا؟ راستى كه حيا گوهر گرانقدرى است!
يادم هست كه روز در زمان شاه با عبا و عمامه وارد كاباره اى شدم كه نزديك به دويست متر بود. مطابق معمول، سر همه ميزها مشروب بود و عده اى مشغول خوردن بودند: عده اى مست و عده اى ديگر تازه به شراب نشسته. وقتى من با اين لباس وارد آن جا شدم، صاحب كافه با دستپاچگى گفت: آقا، شما اشتباه آمده ايد! گفتم: اشتباه نيامده ام. مگر اين جا فلان كافه نيست؟ گفت: چرا! گفتم: پس من درست آمده ام. گفت:
فرمايشى داريد؟ گفتم: فقط يك كلمه!
از آن طرف، تا چشم مشروب خورها به من افتاد، غير از آن عده اى كه چشمشان گرم بود و مست بودند، چهار پنج نفر ديگر از سر ميز بلند شدند كه حاج آقا، خوش آمديد! بفرماييد برايتان بريزيم و از اين نوع تعارفات كه به قول خودشان در عالم مستى و راستى مى كنند. گفتم:
خدمت شما هم مى آيم، ولى فعلا با رئيس كافه كار دارم.
آن وقت ها، 33- 34 سال بيشتر نداشتم و جوان بودم. كافه چى همان طور كه مضطرب نگاهم مى كرد گفت: حاج آقا، بفرماييد! گفتم: من فقط يك كلمه مى خواهم به تو بگويم. اما اول بايد از تو بپرسم كه يهودى هستى يا مسيحى؟ گفت: هيچ كدام. مسلمانم! گفتم: عمرى كه نيستى؟
گفت: نه، شيعه ام. گفتم: جزو منكرين پروردگار هم كه نيستى؟ گفت نه! گفتم: پس مى توانم آن يك كلمه را به تو بگويم. گفت: بگو! گفتم:
پروردگار فرموده اولين موى سفيدى كه بعد از 40 سالگى در صورت يا سر بنده من پيدا مى شود، من از او حيا مى كنم. تو كه 60 سال به بالا دارى و كاملا سفيد كرده اى چه دارى مى كنى؟
از اين حرف تكان عجيبى خورد و گفت: چه كار بايد بكنم؟ گفتم:
ديروز چقدر مشروب خالى كردى؟ به قيمت آن زمان گفت: هفت هزار تومان. هفت هزار تومان شمردم و گفتم: اين پول مشروب هايت! بعد، به بقيه گفتم ديگر مشروب نخوريد و از آن جا بروند.
وقتى همه را بيرون كرديم، با هم رفتيم و هرچه مشروب بود در چاه ريختيم. بعد هم عده اى از دوستان آمدند و پولى روى هم گذاشتند و در عرض 24 ساعت ديگ و بشقاب و قاشق و چاقو تهيه كردند و آن كافه از آن روز شد چلوكبابى. روز اول هم، يكى از متدينين گفت: دويست پرس اول را من مى خرم.
اين ارزش حياست. چقدر خوب است انسان، به ويژه كسى كه سنى از او گذشته، از خدا و از موى سفيدش حيا كند!
ادامه ماجراى شيخ جمال
به هرحال، آن پيرزن با گردن كج و صداى محزون جلوى شيخ را گرفت و به او گفت: از پسرم براى من نامه اى آمده. براى خاطر خدا آن را براى من بخوان!
وقتى شيخ جمال وارد دالان خانه شد، زن جوان از گوشه اى درآمد و قفل بزرگى به در زد و به شيخ جمال گفت: اگر صدايت در بيايد، مى روم روى پشت بام فرياد مى كشم و به مردم مى گويم شيخ جمال آمده با زن شوهردار زناى محصنه كند. شيخ گفت: چشم خانم! زن گفت: من مدتى است عاشقت شده ام و بايد آنچه مى گويم انجام بگيرد! شيخ گفت:
من هم وقتى شما را يك نظر ديدم از شما خوشم آمد. من هم حرفى ندارم، اما مى شود اول راه دستشويى را به من نشان دهيد؟ (كسى كه اهل خداست، هر كارى مى كند براى خدا مى كند). گفت: دستشويى بالاى پله هاست.
شيخ داخل دستشويى شد و در دل گفت: خدايا، تو مى دانى كه من فقط مى خواهم از دام اين شيطان فرار كنم. براى همين، اين ظاهر زيبا را به خاطر تو نازيبا مى كنم! بعد، قلم تراشش را درآورد و آب آفتابه را روى سرش ريخت و شروع كرد به تراشيدن موهاى سر و ريش و ابرويش. سلمانى هم بلد نبود، لذا سر و صورتش با تيغ بريده مى شد و خون مى افتاد. خلاصه، با آن قيافه زشتى كه براى خودش درست كرده بود و با آن بوى بد و سرووضع خون آلود، كنار اتاق آمد و گفت: من آماده ام!
وقتى ون در اتاق را باز كرد و چشمش به او افتاد، به قدرى ناراحت شد كه در را باز كرد و او را از خانه بيرون انداخت.
از آن روز به بعد، خدا زبان شيخ، گلوى شيخ، و صداى شيخ را عوض كرد، مردم عاشقش شدند، و جوان ها آمدند دست به دامنش شدند و مريد او گشتند.
اين گوشه اى از ارزش هاى نه گفتن به هواى نفس خود و هواى نفس ديگران است. تنها با نه گفتن زمين زندگى پاك مى شود و از اين زمين پاك است كه بهشت نصيب آدمى مى شود.
پى نوشت :
[ (1). عوالى اللئالى، احسائى، ج 1، ص 67.]
[ (2). اعراف، 58: «و البلد الطيب يخرج نباته بإذن ربه و الذى خبث لا يخرج إلا نكدا كذلك نصرف الآيات لقوم يشكرون»؛ و زمين پاك است كه گياهش به اذن پروردگارش بيرون مى آيد، و زمينى كه ناپاك است، جز گياهى اندك و بى سود از آن بيرون نمى آيد؛ اين گونه نشانه ها را براى گروهى كه سپاس گزارند به صورت هاى گوناگون بيان مى كنيم.]
[ (3). بقره، 261: «مثل الذين ينفقون أموالهم فى سبيل اللّه كمثل حبة أنبتت سبع سنابل فى كل سنبلة مئة حبة و اللّه يضاعف لمن يشاء و اللّه واسع عليم»؛ مثل آنان كه اموالشان را در راه خدا انفاق مى كنند، مانند دانه اى است كه هفت خوشه بروياند، در هر خوشه صد دانه باشد؛ و خدا براى هركه بخواهد چند برابر مى كند و خدا بسيار عطاكننده و داناست.]
[ (4). اين شعر يكى از قصايد بسيار معروف و پر محتواى ناصر خسروست كه در آن پندهاى گرانى داده است. بعضى از ابيات آن اين است:
نكوهش مكن چرخ نيلوفرى را |
برون كن ز سر باد و خيره سرى را |
|
برى دان از افعال چرخ برين را |
نشايد ز دانا نكوهش برى را |
|
همى تا كند پيشه، عادت همى كن |
جهان مر جفا را، تو مر صابرى را |
|
هم امروز از پشت بارت بيفگن |
ميفگن به فردا مر اين داورى را |
|
چو خود مى كنى اختر خويش را بد |
مدار از فلك چشم نيك اخترى را |
|
تو باهوش و راى از نكو محضران چون |
همى برنگيرى نكو منظرى را |
|
سپيدار مانده است و بى هيچ چيزى |
ازيرا كه بگزيد او كم برى را |
|
اگر تو از آموختن سر بتابى |
نجويد سر تو همى سرورى را |
|
بسوزند چوب درختان بى بر |
سزا خود همين است مر بى برى را |
|
درخت تو گر بار دانش بگيرد |
به زير آورى چرخ نيلوفرى را |
|
من آنم كه در پاى خوكان نريزم |
مر اين قيمتى در لفظ درى را. |
|
]
[ (5). منظور اين آيات است: «من كان يريد حرث الآخرة نزد له فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نؤته منها و ما له فى الآخرة من نصيب». شورى، 20. و «فما أوتيتم من شئ فمتاع الحياة الدنيا و ما عند اللّه خير و أبقى للذين آمنوا و على ربهم يتوكلون».
شورى، 36.]
[ (6). غاشيه، 6.]
[ (7). غاشيه، 7.]
[ (8). غاشيه، 5.]
[ (9). نحل، 97. و نيز اين آيات:
- «فاستجاب لهم ربهم أنى لا أضيع عمل عامل منكم من ذكر أو أنثى بعضكم من بعض فالذين هاجروا و أخرجوا من ديارهم و أوذوا فى سبيلى و قاتلوا و قتلوا لا كفرن عنهم سيئاتهم و لا دخلنهم جنات تجرى من تحتها الانهار ثوابا من عند اللّه و اللّه عنده حسن الثواب». آل عمران، 195.
- «و من يعمل من الصالحات من ذكر أو أنثى و هو مؤمن فأولئك يدخلون الجنة و لا يظلمون نقيرا». نساء، 124.
- «يا قوم إنما هذه الحياة الدنيا متاع و إن الآخرة هى دار القرار* من عمل سيئة فلا يجزى إلا مثلها و من عمل صالحا من ذكر أو أنثى و هو مؤمن فأولئك يدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب». غافر، 39- 40.]
[ (10). در اين سوره نيز مفهوم زمين پاك و محصول پاك را مى توان ديد: «قد أفلح المؤمنون* الذين هم فى صلاتهم خاشعون* و الذين هم عن اللغو معرضون* و الذين هم للزكاة فاعلون* و الذين هم لفروجهم حافظون* إلا على أزواجهم أو ما ملكت أيمانهم فإنهم غير ملومين* فمن ابتغى وراء ذلك فأولئك هم العادون* و الذين هم لا ماناتهم و عهدهم راعون* و الذين هم على صلواتهم يحافظون* أولئك هم الوارثون* الذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون». مؤمنون، 1- 11.]
[ (11). نيچه در كتاب غروب بتها مى نويسد: «فرمول من براى شادكامى: يك آرى، يك نه، يك خط راست، يك هدف». ر ك: غروب بتها. فردريش نيچه، ترجمه داريوش ]
[آشورى، ص 32.]
[ (12). امالى، صدوق، ص 344؛ نيز در بحار الأنوار، ج 72، ص 284: «قال صلى اللّه عليه و آله: «ليس منا من عشّ مسلما و ليس منا من خان مسلما»؛ تحف العقول، حرانى، ص 42؛ نيز در بحار الانوار، ج 72، ص 285؛ نيز در عوالى اللثانى، احسائى، ج 2، ص 245: «و قال صلى اللّه عليه و آله: ليس منا من غش مسلما أو ضره أو ماكره».]
[ (13). در اين باره روايات زيادى وارد شده است. ر ك: مستدرك سفينة البحار، شيخ على نمازى، ج 10، ص 86: «نبوى: النظر إلى وجه على بن أبى طالب عبادة. و النبوى:
النظر إلى العالم عبادة، و النظر إلى الإمام المقسط عبادة، و النظر إلى الوالدين بر أفة و رحمة عبادة، و النظر إلى الأخ توده فى اللّه عز و جل عبادة، و كذا النظر إلى القرآن و إلى الكعبة عبادة، و ... و سائر الروايات فى ذلك».]
[ (14). قرآن درباره حضرت عيسى مى فرمايد: «و إذ قال عيسى بن مريم يا بنى إسرائيل إنى رسول اللّه إليكم مصدقا لما بين يدى من التوراة و مبشرا برسول يأتى من بعدى اسمه أحمد فلما جاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين»؛ و ياد كن هنگامى را كه عيسى پسر مريم گفت: اى بنى اسرائيل! به يقين من فرستاده خدا به سوى شمايم، تورات را كه پيش از من بوده تصديق مى كنم، و به پيامبرى كه بعد از من مى آيد و نامش احمد است مژده مى دهم. پس هنگامى كه احمد دلايل روشن براى آنان آورد، گفتند: اين جادويى است آشكار. صف، 6.]
[ (15). بحار الأنوار، ج 14، ص 438: قال: كان سببهم أن الذى هيج الحبشة على غزوة اليمن ذانوس و هو آخر من ملك من حمير تهود و اجتمعت معه حمير على اليهودية، و سمى نفسه يوسف و أقام على ذلك حينا من الدهر، ثم أخبر أن بنجران بقايا قوم على دين النصرانية، و كانوا على دين عيسى عليه السلام و على حكم الانجيل، و رأس ذلك الدين عبد اللّه بن بريامن، حمله أهل دينه على أن يسير إليهم و يحملهم على اليهودية و يدخلهم فيها، فسار حتى قدم نجران، فجمع من كان بها على دين النصرانية ثم عرض عليهم دين اليهودية و الدخول فيها فأبوا عليه فجادلهم و عرض عليهم و حرص الحرص كله فأبوا عليه و امتنعوا من اليهودية و الدخول فيها، و اختاروا القتل،]
[فخد لهم خدودا و جمع فيها الحطب و أشعل فيه النار، فمنهم من أحرق بالنار، و منهم من قتل بالسيف و مثل بهم كل مثلة، فبلغ عدد من قتل و أحرق بالنار عشرين ألفا، و أفلت رجل منهم يدعى دوس على فرس له وركضه و اتبعوه حتى أعجزهم فى الرمل، و رجع ذونواس إلى ضيعة فى جنوده، فقال اللّه: قتل أصحاب الاخدود، إلى قوله: العزيز الحميد.
- بحار الأنوار، ج 14، ص 439: «بالاسناد إلى الصدوق، عن ماجيلويه، عن عمه، عن الكوفى، عن أبى جميلة، عن جابر، عن أبى جعفر عليه السلام قال: إن أسقف نجران دخل على أمير المؤمنين عليه السلام فجرى ذكر أصحاب الاخدود، فقال عليه السلام:
بعث اللّه تعالى نبيا حبشيا إلى قومه و هم حبشية فدعاهم إلى اللّه تعالى، فكذبوه و حاربوه و ظفروا به و خدوا الخدود و جعلوا فيها الحطب و النار، فلما كان حرا قالوا لمن كان على دين ذلك النبى: اعتزلوا و إلا طرحناكم فيها، فاعتزل قوم كثير، و قذف فيها خلق كثير حتى وقعت امرأة و معها ابن لها من شهرين، فقيل لها: إما أن ترجعى و إما أن تقذفى فى النار، فهمت تطرح نفسها فلما رأت ابنها رحمته، فأنطق اللّه تعالى الصبى و قال: يا أماه ألقى نفسك و إياى فى النار، فإن هذا فى اللّه قليل». و تلا عند الصادق عليه السلام رجل: قتل أصحاب الاخدود. فقال: قتل أصحاب الاخدود.
و سئل أمير المؤمنين عليه السلام عن المجوس أى أحكام تجرى فيهم؟ قال: هم أهل الكتاب، كان لهم كتاب و كان لهم ملك سكر يوما فوقع على أخته و أمه، فلما أفاق ندم و شق ذلك عليه، فقال للناس: هذا حلال، فامتنعوا عليه فجعل يقتلهم و حفر لهم الاخدود و يلقيهم فيها. بيان: لعل الصادق عليه السلام قرأ" قتل" على بناء المعلوم، فالمراد بأصحاب الاخدود الكفار كما هو أحد احتمالى القراءة المشهورة و لم ينقل فى الشواذ».]
[ (16). عوالى اللئالى، أحسائى، ج 1، ص 98؛ نيز مسند ابو يعلى، ج 13، ص 174: «و فى حديث خباب بن الارت قال: قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله: «لقد كان من قبلكم يؤخذ الرجل منهم، فيحفر له فى الارض، ثم يجاء بالمنشار، فيجعل على رأسه، فيجعل فرقتين و ما يصرفه ذلك عن دينه، و اللّه ليتمن هذا الامر حتى يسير الراكب من ]
[صنعاء اليمن إلى حضرموت لا يخاف الا اللّه و الذئب على غنمه، و لكنكم تعجلون»؛ مشكاة الأنوار، على الطبرسى، ص 497: «عن ابى عبد اللّه على السلام قال: «إن من كان قبلكم ممن هو على ما أنتم عليه ليؤخذ الرجل منهم فتقطع يداه و رجلاه و يصلب على جذوع النخل و يشق بالمنشار فلا يعدو ذلك نفسه، ثم تلى قوله عز و جل: «أم حسبتم أن تدخلوا الجنة و لما يأتكم مثل الذين خلوا من قبلكم مستهم البأساء و الضراء».]
[ (17). تاريخ طبرى، ج 4، ص 323: «... و اللّه لا أعطيهم بيدى إعطاء الذليل و لا أقر اقرار العبيد».]
[ (18). ابن بطّوطه، ابو عبد اللّه محمد بن عبد اللّه بن محمد بن ابراهيم لواتى طنجى، جهانگرد معروف (703- 779 ق/ 1304- 1377 م). حرف «ط» در نام ابن بطوطه گاه مشدد و گاه مخفف ذكر شده است، اما صورت مشدد آن درست تر به نظر مى رسد. به نوشته كراچكوفسكى اصل ابن بطوطه از قبيله بربرهاى لواته است كه در زبان بربرى آن را الواتن مى ناميدند. گروه هايى از اين قبيله در سراسر شمال افريقا از جمله مصر پراكنده بودند. نسبت لواتى نشانه تبار غير عرب و طنجى بيانگر رابطه ابن بطوطه با زادگاهش طنجه است.
ابن جزى مى نويسد: «ابو عبد اللّه در شهر غرناطه به من گفت كه ولادتش دوشنبه 17 رجب 703 ق [24 فوريه 1304 م ] در طنجه روى داده است». درباره نخستين سال هاى زندگى و شرح احوال ابن بطوطه جز آنچه در سفرنامه وى آمده است، چيزى نمى دانيم. چنين به نظر مى رسد كه وى در زادگاه خويش به تحصيل پرداخته.
تحصيل او در علوم دينى براساس تعاليم فرقه مالكى بوده كه آن زمان در شمال افريقا صورتى گسترده و پيروانى بسيار داشته و بى گمان او در فقه مالكى داراى معلوماتى بوده است. زيرا از روزگار جوانى و حتى در سفرهاى خود نيز به امر قضا مى پرداخته است.
ابن بطوطه هنگامى كه 22 ساله بود، راه سفر پيش گرفت و در پنجشنبه 2 رجب 725 ق/ 14 ژوئن 1325 م زادگاه خود طنجه را ترك گفت. قصد او از اين سفر به جا]
[آوردن مراسم حج و زيارت تربت پيامبر (ص) بود و چه بسا گمان نمى كرد كه سفرش ساليان دراز به طول انجامد و پس از يك ربع قرن به موطن خود بازگردد.
سفر ابن بطوطه مصادف با روزگار فرمانروايى ناصر الدين ابو سعيد عثمان دوم فرزند يعقوب ابو يوسف بن عبد الحق از سلاطين مرينى فاس بود. مسير وى از زمان حركت معلوم و مشخص است. او از طنجه به راه افتاد و نخست به شهر تلمسان در الجزيره رسيد. در اين شهر با دو سفير اعزامى از جانب سلطان ابو يحيى پادشاه افريقيه به نام هاى ابو عبد اللّه محمد بن ابى بكر بن على بن ابراهيم نفزاوى و شيخ ابو عبد اللّه محمد بن حسين بن عبد اللّه قرشى زبيدى كه هر دو از قضات تونس بودند، آشنا شد و پس از چند روز در شهر ملياته به آنان ملحق گرديد و با آنان از شهر خارج شد.
چند روز بعد قاضى محمد بن ابى بكر نفزاوى در راه وفات يافت و همراهان او ناگزير به مليانه بازگشتند. ابن بطوطه كه تنها مانده بود، همراه گروهى از بازرگانان تونسى به شهر الجزيره رفت. در آنجا زبيدى و فرزند قاضى متوفى به او ملحق شدند. وى پس از عبور از قسنطينه به تونس رفت و مدتى بعد با قافله اى به سوسه و سپس به شهر صفاقس رسيد و در آنجا با دختر يكى از امناى آن سرزمين ازدواج كرد و سرانجام پس از گذر از طرابلس و ديگر نواحى شمال افريقا به اسكندريه و دمياط رفت و از طريق شط نيل به قاهره رسيد.
شهر قاهره ه درآن زمان تحت فرمانروايى مماليك بود، روزگار شكوفايى خود را مى گذرانيد. مصر عهد مماليك چندان اثرى در او بر جاى نهاد كه مصر عهد فاطميان در ناصر خسرو قباديانى. وى از قاهره در مسير نيل به راه افتاد و به آسوان رسيد و از آن جا از طريق صحرا راه مشرق و بندر عيذاب در كنار درياى سرخ را در پيش گرفت و خواست از آن جا با كشتى عازم جده شود، ولى معلوم شد كه به سبب جنگ ميان قبايل بجساه و مماليك، ناوهاى مصرى در دريا رفت وآمد نمى كنند. در نتيجه، ابن بطوطه ناگزير به قاهره بازگشت. ازاين رو در صدد برآمد راه شام را در پيش گيرد و به كاروانيانى كه همه ساله از دمشق به مكه مى رفتند، ملحق شود. او با استفاده از فرصت به فلسطين رفت و از راه بيت المقدس به بيروت،]
[طرابلس، حلب، انطاكيه، لاذقيه، بعلبك و دمشق گام نهاد و مدتى در اين شهر اقامت گزيد و از آن جا با كاروان حجاج عازم مدينه و مكه شد و از اين دو شهر مطالب مبسوطى نيز در سفرنامه خويش آورده است. پس از ترك مكه، آهنگ عراق كرد و از راه قادسيه به نجف اشرف رفت و به حرم حضرت على بن ابى طالب (ص) مشرف گرديد و پس از آن از راه بغداد و بصره با قافله عازم ايران شد و از آبادان، ماهشهر (معشور) و شوشتر ديدن كرد و در اين شهر بيمار شد.
ابن بطوطه به اصفهان و شيراز نيز سفر كرد و در اين شهر با قاضى مجد الدين شيرازى ملاقات نمود و به زيارت آرامگاه شيخ سعدى رفت. وى پس از آنگاه از راه كازرون به عراق بازگشت و پس از گذر از كربلا بار ديگر به بغداد رفت و مدتى بعد در ملازمت امير علاء الدين محمد از اميران سلطان ابو سعيد بهادر خان عازم تبريز شد و از آن جا دوباره به بغداد بازگشت و بار ديگر عزم سفر حج و زيارت حرمين كرد. اين بار ابن بطوطه، ميان سال هاى 729- 730 ق/ 1328- 1329 م، در مكه اقامت گزيد. در آن جا سخت بيمار شد و پس از بازيافتن سلامت خويش، با دانشمندان محل آشنا شد و سپس از طريق جده به سواحل شرقى افريقا و از آنجا به يمن، عدن و مگاديشو (مقديشو) رفت و از آن جا راه ظفار، سواحل شرقى عربستان، عمان و خليج فارس را در پيش گرفت تا به جزيره هرمز رسيد و با سلطان قطب الدين تهتن (تهمتن) پادشاه هرمز ملاقات كرد. آن گاه به لارستان فارس، جزيره كيش و بحرين عزيمت نمود و در 732 ق به مكه بازگشت و پس از گزاردن حج از راه درياى سرخ و عيذاب به غزه و از آن جا به آسياى صغير رفت و در قونيه به زيارت تربت مولانا جلال الدين محمد بلخى شتافت.
سفر به سوى شمال را دومين مرحله سفر ابن بطوطه نوشته اند كه خط سير آن تا اندازه اى مبهم و آشفته به نظر مى رسد. در اين سفر ابن بطوطه از آسياى صغير گذشت و از طريق سينوپ به درياى سياه رسيد و با گذر از شبه جزيره كريمه به شهر كفا رفت كه همان فئودوسياى كنونى است. در اين شهر كه يكى از مراكز عمده بازرگانى ميان شرق و غرب و در اختيار جنوايى ها بود، ابن بطوطه نخستين بار]
[صداى ناقوس كليساها را شنيد، چندانكه به هراس افتاد. در آن زمان سوداك (سرداق، سوداق) بندر عمده كريمه به شمار مى رفت. ابن بطوطه اين شهر را پنجمين بندر مهم جهان و در رديف اسكندريه مصر، كولم (كيلون) و كالكوت (كاليكوت) در هند و زيتون (تسوئن جئوفو) در چين دانسته است. او سپس سراسر شبه جزيره كريمه را درنورديد و از آن جا به جنوب روسيه رفت. چنين به نظر مى رسد كه وى تا سرزمين بلغارها در كنار رود ولگا نيز سفر كرده باشد.
بروكلمان ضمن تأييد اين نكته كه ابن بطوطه به سرزمين هايى كه وصف كرده، رفته است. استثنا قايل شده و چنين اظهارنظر كرده كه وى ظاهرا در سرزمين بلغارها نبوده است، زيرا سفر به آن ديار دشوار بوده و دست كم 60 روز وقت مى گرفته است، و بنابراين وصفى را كه از ارض ظلمات به دست مى دهد، چنانكه نخستين بار ماركوارت بدان توجه كرده، از يك اثر ادبى گرفته است. ابن بطوطه سپس از حاجى ترخان (آستار خان) با كاروانى كه متعلق به خاتون پيلون دختر فرمانرواى يونان (روم) و همسر خان ازبك بود به قسطنطنيه رفت و مدتى بعد به منطقه اردوى زرين (قزل اوردا) بازگشت و در منطقة خان اردوى زرين در شهر سرا، كه احتمالا سراى نو باشد، اقامت گزيد و بعد از طريق ولگا به خوارزم، بخارا، نخشب، سمرقند، بلخ، هرات، طوس، مشهد، سرخس، تربت حيدريه، نيشابور، بسطام، غزنه و كابل رفت.
در اول محرم 734 ق/ 12 سپتامبر 1333 م ابن بطوطه به دره سند رسيد كه معروف به پنجاب است. بخش ديگر سفرنامه وى از همين جا آغاز مى گردد. وى ضمن سفر تا رسيدن به دهلى از شگفتى هاى آن سرزمين و زنده سوزانيدن زنان ياد كرده است.
ابن بطوطه در راه سفر از مولتان به دهلى، گرفتار حمله گروهى از هنديان شد و در اين ماجرا تيرى به او اصابت كرد، اما جان به سلامت برد. در دهلى با ابو المجاهد محمد شاه فرمانرواى آن سرزمين ديدار كرد. يك ماه و نيم پس از ورود او به دهلى دختر ابن بطوطه كه كمتر از يك سال داشت درگذشت. شخصيت وى چنان در سلطان مؤثر افتاد كه مدت چند سال سمت قضاى آن ناحيه را به او واگذاشت.]
[بخش بزرگى از سفرنامه ابن بطوطه درباره هند و مشاهدات او در اين كشور است.
هنگامى كه محمد شاه سفيرانى با هدايا به چين فرستاد، ابن بطوطه نيز از زمره نمايندگان وى بود. كوشش اين هيأت براى گذر از خشكى و سفر از طريق قندهار با توفيق همراه نشد. وى در اين سفر با دشوارى هايى چون جنگ با هندوان، اسارت در دست كفار و خطر دربه درى و گرسنگى مواجه گرديد. ناچار راه دريا در پيش گرفت و از راه كاليكوت به جزاير مالديو رفت. در آنجا ازدواج كرد و سمت قضا يافت و بعد به جزيره ملوك رفت و طى 70 روز اقامت در آن جزيره دوبار ازدواج كرد و در نيمه ربيع الثانى 745 آن جزيره را به مقصد سيلان ترك گفت. ابن بطوطه دوباره به جزاير مالديو بازگشت و از آن جا به بنگاله، شمال هند و طوالسى رفت و در مسير چين به راه افتاد و 17 روز پس از ترك طوالسى به ساحل چين رسيد و به چين كلان (كانتون) رفت. در بازگشت از طريق جاوه به هندوستان و بندر كاليكوت رفت. در كاليكوت سوار كشتى شد و پس از 28 روز در محرم 748 به ظفار رسيد. از ظفار به مسقط و از آن جا به جزيره هرمز و بعد به فسا، شيراز، اصفهان، شوشتر، بصره و نجف رفت و بار ديگر مرقد على بن ابى طالب (ع) را زيارت كرد و از آن جا عازم كوفه، بغداد و شام شد و اوايل ربيع الاول 749 به حلب رسيد. از آن جا به دمشق، بيت المقدس، اسكندريه، قاهره و عيذاب رفت و در آن جا سوار كشتى شد تا به جده رسيد و آن گاه راه مكه را در پيش گرفت و در 22 شعبان 749 براى چهارمين بار به زيارت بيت اللّه الحرام شتافت.
وى پس از گزاردن مراسم حج به فلسطين رفت و شاهد شيوع بيمارى دهشتناك وبا (749 ق) در آن سرزمين شد. اندكى بعد آرزوى بازگشت به ميهن در او قوت گرفت و در صفر 750/ آوريل 1349 با كشتى كوچكى ابتدا عازم تونس شد. در تونس اشتياق سفر به جزيره ساردنى در او پديد آمد. وى در اين سفر دو بار در معرض هجوم دزدان دريايى قرار گرفت، ولى توانست جان به در برد و از شهرهاى تنيس و تلمسان بگذرد. هنگامى كه به شهر تازى رسيد، به او خبر دادند كه مادرش از ابتلا به بيمارى وبا درگذشته است. ابن بطوطه روز جمعه اواخر شعبان 750 وارد]
[فاس شد و به دربار امير ابو عنان (749- 759 ق/ 1348- 1358 م) رفت و در آن جا استقرار يافت و مورد احترام وى قرار گرفت. دوران آوارگى و سرگردانى ابن بطوطه بدين جا پايان نپذيرفت. زيرا هنوز دو سرزمين ديگر اسلامى را نديده بود.
وى براى زيارت قبر مادر به زادگاه خود شهر طنجه رفت و از آن جا عازم سبته شد. در سبته مرضى گريبانگير وى گشت كه 3 ماه به درازا كشيد و او ناگزير چند ماه در آن شهر بماند. سپس عازم اندلس شد. ابن بطوطه به جبل الفتح يا جبل الطارق رفت و در آن جا با ابو زكريا يحيى بن سراج الرندى ديدار كرد. از آن جا به شهر رنده و سپس به مالقه (مالاگا) رفت و سرانجام به غرناطه پايتخت اندلس رسيد.
گمان مى رود وى در اين شهر با كاتب سفرنامه خود محمد ابن جزى آشنا شده باشد. در بازگشت بار ديگر به جبل الطارق رفت. در اول محرم 753 به فرمان ابو عنان عازم سفرى دشوار و طولانى به افريقاى مركزى شد. وى از طريق سجلماسه به تمبوكتو و مالى رفت كه هنوز مدت درازى از نفوذ اسلام در اين ديار نمى گذشت.
ابن بطوطه در بازگشت به تكدّا (تگدا) رفت و از معادن مس آن سرزمين ديدن كرد و در 11 شعبان 754 با كاروانى از برده فروشان راه دشوارى را تا هكار طى كرد و سرانجام اواخر همان سال به فاس بازگشت. ابن بطوطه از آن پس ديگر به سير و سفر نپرداخت و حدود بيست و اندى سال از اواخر عمر خود را در آن جا به سر برد و در 779 ق/ 1377 م درگذشت.
عصر مرينيان، به ويژه دوران فرمانروايى ابو الحسن على بن عثمان (732- 749 ق/ 1332- 1348 م) و امير ابو عنان فارس المتوكل بن على، دوران شكوفايى فرهنگ اسلامى در مغرب بود. بسيارى از بزرگان علم و ادب در دستگاه اين دو سلطان گرد آمده بودند كه از آن جمله اند ابن خلدون و ابن خطيب كه هر دو از معاصران ابن بطوطه بودند. ابن خلدون خود به بار يافتن ابن بطوطه از مشايخ طنجه به بارگاه سلطان ابو عنان اشاره دارد. به نظر مى رسد كه نگارش ماجراى سفر ابن بطوطه به ابتكار ابو عنان بوده باشد. او براى ابن بطوطه اديبى چون ابن جزى را به ]
[عنوان كاتب و محرر برگزيد. ابن جزى خود در اين باره اشاره اى دارد مبنى بر اين كه تدارك سفرنامه به دستور ابو عنان بوده است.
عنوان سفرنامه ابن بطوطه تحفة النظار فى غرائب الامصار و العجايب الاسفار بوده است، ولى در نزد اهل دانش بيشتر با نام رحلة ابن بطوطه شناخته شده است. كتاب را ابن بطوطه خود ننوشته است. متن كتاب كه از زبان او نقل شده بود، توسط محمد بن محمد بن جزى الكلبى تحرير گرديد و هم اكنون بخش هايى از دستخط او در كتابخانه ملى پاريس موجود است. وى علاوه بر ماجراى سفر ابن بطوطه شرحى نيز پيرامون زندگى خود نوشته كه موجود است.
نگارش ماجراى سفر ابن بطوطه در مدتى كمتر از 3 ماه با شتاب انجام پذيرفت.
تقرير ابن بطوطه و املاى كتاب در 3 ذيحجه 756 به پايان رسيد و ابن جزى كار تصحيح و تدارك آن را در صفر 757 به انجام رسانيد، ازاين رو، ممكن است بسيارى از نقايص سفرنامه ابن بطوطه متوجه ابن جزى باشد.
ابن بطوطه از برجسته ترين جهانگردان مسلمان بود. طول راهى را كه ابن بطوطه پيموده 75 هزار ميل تخمين زده اند به تقريب مى توان گفت اغلب آثارى كه درباره اردوى زرين و آسياى ميانه نوشته شده، بى نياز از سفرنامه ابن بطوطه نبوده اند. ابن بطوطه آخرين جهانگرد بزرگى است كه به سراسر جهان اسلام سفر كرد. او در واقع رقيب شايسته اى براى ماركوپولو به شمار مى رفت كه به تقريب همزمان وى بود.
مطالب اين دو سفرنامه درباره آسيا مكمل يكديگرند، ولى ماركوپولو خاور دور را بهتر از ابن بطوطه مى شناخت. گرچه مطالبى از سفرنامه ابن بطوطه از جمله شرح وى درباره سرزمين توالسى (طوالسى) با افسانه هايى درآميخته است، با اين وصف هرچه بررسى سفرنامه او عميق تر مى شود، مراتب اعتماد نسبت به آن فزونى مى گيرد.
سرنوشت خواه ناخواه از ابن بطوطه جهانگردى ساخت كه در ميان ملل اسلامى بسيار نادر بود. او در اين راه حدود 25 سال رنج آوارگى و سرگردانى را به جان خريد. توجه او به سرزمين ها كمتر از رغبت وى به شناسايى مردم بود. به مسائل ]
[جغرافيايى توجه خاصى نداشت و شايد به لحاظ توجه به زندگى مردم بود كه رحله او در شرح جهان اسلام و به طور كلى وصف جوامع شرقى سده 8 ق/ 14 م در نوع خود يگانه و بى نظير است. اين كتاب نه تنها در زمينه جغرافياى تاريخى آن روزگار، بلكه براى آشنايى با فرهنگ آن زمان نيز گرانبهاست. سفرنامه ابن بطوطه شامل كليه جهات و جوانب زندگى است كه معمولا مورخان چندان توجهى بدان ها نداشتند. اين كتاب حاوى مطالب ارزشمندى درباره مراسم دربارهاى بيگانه، پوشاك اقوام مختلف، عادات، مشخصات، اغذيه و غير آن هاست. گرچه نمى توان رحله را مدرك و سند ممتازى به شمار آورد، با اين وصف سرشار از ديدگاه هاى نمايندگان متوسط فرهنگ عرب و اسلامى در سده 8 ق/ 14 م است. در رحله ترتيب سفر اغلب مشوش است و تاريخ ها گاه نادرست آمده اند، ولى با وجود كثرت نام هاى اشخاص و جاى ها، خطا بالنسبه اندك است.
در ايران، سفرنامه ابن بطوطه به وسيله محمد على موحد به فارسى ترجمه شده و در 1348 ش در دو جلد انتشار يافته است.
منبع: دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 3، با تلخيص فراوان.]
[ (19). يوسف، 28.]
منبع : پایگاه عرفان