يکي از دانشمندان خارجي نوشته است که صبحها هر روز کوهنوردي ميكردم. در يک بخش کوه، برف سنگيني نشسته بود. حوضچهاي روي تپه پر از آب بود. هر روز بهار و تابستان و پاييز ميديدم 400 تا 500 گنجشک ميآيند و از آن آب ميخورند و ميروند.
روزي سطح درياچه يخ بسته بود، پانصد گنجشک ديدند راه آب بسته است. همگي تشنه بودند، يکي از آنها گردنش را روي يخ گذاشت و چند ثانيه بلند شد. يکي ديگر جايش نشست و بلند شد و ديگري آمد. حدود ده دوازده نفر آمدند، خوابيدند و با حرارت بدن، يخ را نازک کردند؛ سپس نوک زدند و آب بيرون آمد. همه خوردند و رفتند.
چه کسي آنان را هدايت ميکند؟ چه کسي به گنجشک گفته يخ را با حرارت ميتوان ذوب کرد. آن حرارت در بدن تو هم وجود دارد. اي کاش همه با خدا بوديم و با خدا زندگي ميکرديم و حرف خدا را گوش ميداديم.
طفيل هستي عشقند آدمي و پري ارادتـي بنمـا تـا سعـادتي ببـري
منبع : پایگاه عرفان