عبدالله اسم كسى است كه بين انسان و خدا فاصله اى نباشد، عبدالله، عبد خدا، نه عبد شهوت، نه عبد پول، نه عبد صندلى، يعنى همه چيز خدا است.
نه من ماند و نه ما ماند چو آيى
بيا تا بى من و بى ما بسوزيم
بين من و تو چيزى ديگر نمانده است، آن وقت عبدالله هستى، من باشم و تو، هر چه هم غير از من و تو هست، من در اختيار بگيرم و عاشقانه خرج تو بكنم، نه اين كه حجاب بين من و تو بشود، كه نگذارد من تو را ببينم.
جنگى پيش آمد، اين عبدالله با پيامبر صلى الله عليه و آله در آن جنگ شركت كرد. راوى داستان عبدالله بن مسعود كه مفسر قرآن است، مى گويد: در آن جنگ يك شب خوابم نمى برد، نيمه شب از چادر بيرون زدم، ديدم آخر لشكر يك نور مختصرى سو سو مى زند. گفتم پياده به طرف نور مى روم، ببينم چه خبر است. وقتى رسيدم ديدم هفت هشت نفر با پيامبر ايستاده اند، يك جنازه كنار قبر است، پيامبر وارد قبر شد، قيافه جنازه را نگاه كردم، ديدم عبدالله است، همان پسرى كه آيه:
« وَمَن يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِه مُهَاجِرًا »
براى او نازل شد، پيامبر وارد قبر شد، در قبر ايستاد، فرمود: جنازه را روى دست من بگذاريد، جنازه را كه روى دست پيامبر نهادند، رو به جانب پروردگار كرد، اشك ايشان سرازير شد: خدايا! با تمام وجود از اين جوان راضى هستم، تو هم راضى باش. عبدالله به اين شكل از دنيا رفت.
ابن مسعود مى گويد: من همه آرزوهايم يادم رفت، همين يك آرزو برايم باقى ماند كه من قبل از پيامبر صلى الله عليه و آلهبميرم، پيامبر هم جنازه من را روى دست بگيرد و همين حرف را بزند. اما پيامبر از دنيا رفت و من ديگر به اين آرزو نخواهم رسيد.
منبع : پایگاه عرفان