امام مجتبى عليه السلام گريه كردند، فرمودند: يك پولى سر سال از فروش خرماهاى زمين هاى مدينه اش مى آورند، حساب مى كند كه اين پول تا يك سال چقدر نان و دوغ و خرما و پيراهن مى شود، به همان مقدار خرج مى كند. پول نانى كه پدرم مى دهد، نان را مى گذارد در يك ظرف چرمى، درش را مى بندد و مُهر مى كند، ما حق نداريم برويم اين مهر را بشكنيم و نان را در بياوريم، مى ترسد كه ما به نان آب بپاشيم، يا مقدارى روغن زيتون روى آن بماليم تا نرم بشود، به او مى گوييم: اجازه مى دهيد يك نان نرم بياوريم؟ مى گويد: من را با نان نرم چكار؟
يك پيراهن خوب بخريم؟ مى گويد: من را با پيراهن خوب چكار؟
قنبر را صدا كرد و فرمود: قنبر! پيراهنت را كه ديگر نمى توانى بپوشى، عبايش را كنار زد و گفت: پيراهن من را ببين، مال من هم ديگر قابل پوشيدن نيست. بيا دو نفرى به بازار برويم و پيراهن بخريم.
با هم به درب مغازه پيراهن فروش آمديم، فرمود: ارزان ترين پيراهنت چند قيمت است؟ گفت: ما دو نوع پيراهن داريم، سه درهم و پنج درهم.
فرمود: يك لباس سه درهمى بده و يك پنج درهمى، هشت درهم داد و دو پيراهن خريد و فرمود: بيا از بازار برويم در يك خرابه كه پيراهن هايمان را عوض كنيم، سه درهمى را خودش برداشت.
گفتم: آقا! آخر شما رئيس اين مملكت هستيد، به ديدن شما مى آيند، رفت و آمد داريد، فرمود: من پير هستم، ديگر شوقى به لباس گرانتر ندارم، تو جوانى، آن پنج درهمى را تو بپوش. من ديگر بدنم به قبر نزديك شده است، نمى خواهم.
منبع : پایگاه عرفان