شيخ طوسى نقل مى كنند: پيغمبر با چند نفر در بيابان مى رفتند، خيلى هوا گرم بود، فرمودند: شما چيزى به چشمتان مى خورد، گفتند: نه! هُرم گرماست، فرمود: من يك شتر سوارى را مى بينم كه شش شبانه روز است آب و نان گيرش نيامده، مدينه براى ديدن من مى آيد، الان مى رسد، ده دقيقه بعد شتر سوار رسيد، پيغمبر با يك پيراهن كهنه بودند، آمدند جلو، فرمودند: داداش كجا مى روى!؟ گفت: مى روم مدينه! چكار مى خواهى بكنى؟ گفت: در قبيله مان خيلى تعريف پيغمبر را كرده اند، مى خواهم بروم او را نگاه كنم! پيغمبر فرمود: كسى كه دنبالش مى گردى روبروى توست! سپس فرمودند: مسلمان هم شدى؟ گفت: نه! فرمود: مرا دوست دارى؟ گفت: لذت بردم كه شما را ديدم! فرمود: اگر مرا دوست دارى پس بت را بگذار و با خدا آشتى كن! گفت: من كه بلد نيستم، چگونه بايد آشتى كنم؟ فرمود: من دو جمله مى گويم تو هم با دلت بگو! گفت: چشم، هر چه كه بگويى نوكرت هستم!
«شهادة ان لا اله الا اللّه و انى رسول اللّه»
بعد از گفتن شهادتين، يك دفعه از روى شتر افتاد.
پيغمبر فرمود: او را نگه داريد، دستهاى همه دراز شد، فرمود: آرام او را زمين بگذاريد! روى زمين او را خواباندند. فرمود: من بالاى سرش مى نشينم، شما برويد آب بياوريد و پارچه بياوريد تا او را غسل بدهيم و كفنش كنيم و همين جا دفنش كنيم! يك لحظه با خدا شدن او را به بهشت برد! شما يك عمرى با خدا هستيد.
پيغمبر او را غسل داد، قبر كندند، وقتى او را در قبر گذاشتند، خود پيغمبر داخل قبر رفت، صورتش را بوسيد و فرمود: چقدر راحت بهشت رفتى![19]
منبع : پایگاه عرفان