فارسی
شنبه 19 آبان 1403 - السبت 6 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

تزكى نفس جوان تازه داماد

 

باغى در مدينه بود كه به قدرى درخت هاى خرماى اين باغ را منظم كاشته بودند كه اين باغ، معروف به باغ نمونه شده بود. اين باغ، آب زيادى هم داشت، و صاحبش هم جوان خوش قيافه اى بود كه يكى و دو هفته اى مى شد كه عروسى كرده بود. مدينه گرم بود و او براى همين، همسرش را به باغ برده بود. او همسرش را در اتاقكى كه در آن باغ ساخته بود، سكنى داد و به همسرش گفت، چند روزى مسافر هستم؛ مى روم و زود بر مى گردم. وقتى هم برمى گردم، دوست دارم، ناهارم حاضر باشد. جوان با آرزو و با شوق بازگشت و دوباره به زندگى تازه اش رفت؛ آخر هنوز چند وقتى از ازدواجش بيش تر نگذشته بود، و همه قوايش متمركز در مسأله زناشويى بود. روزى كه آن جوان برگشت و وارد شهر شد، ديد مغازه ها تعطيل است و مدينه هم خلوت شده. او در همان حالى كه بر اسبش سوار بود و از گرما خيس عرق بود، بدون اين كه فرصتى پيدا كرده باشد تا بتواند كمى از خستگى مسافرت را از تن بيرون كند، پيگير مسأله خلوت بودن شهر شد و از يكى پرسيد، چرا مردم كار و كسب خود را تعطيل كرده اند و چرا مدينه خلوت شده است؟ آن شخص هم گفت، مردم شهر به دستور پيامبر اسلام صلّى الله عليه وآله و سلّم براى جنگ با روميان به سرزمين تبوك كه اكنون واقع در مرز عربستان هست، رفته اند. در آن زمان، بدترين جاده هم جاده مدينه به تبوك «1» بود. جوان به جلوى باغش آمد و درب را زد. همسرش آرايش كرده، تميز و با وضعيتى عالى آمد و درب را باز كرد. جوان در حالى كه دست زنش را در دستش گرفته بود، از اسب پياده شد. همسرش شتابان رفت و كاسه اى شربت خنك آورد و به او تعارف كرد. جوان نگاهى به اين شربت كرد كه ناگهان انديشه و اعتقاد صحيح، قرار او را تبديل به بى قرارى كرد. سيل اشك از چشمانش سرازير شد و او بى آن كه از شربت خنك داخل كاسه چيزى نوشيده باشد، آن را به همسرش بازگرداند. گفت: خانم برو اسب من را زين كن. همسرش گفت: تو كه الان آمدى، كجا مى خواهى بروى؟ گفت، وقتى شربت خنك را به من دادى كه بخورم، ياد حبيبم، پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم و مسلمانانى كه براى حيات قرآن و قانون خدا با او در بيابان هاى سوزان و راه دشوار تبوك داشتند سخت ترين شرايط را تحمّل مى كردند، صبر را از من برد. من در چنين شرايطى نمى توانم به فكر خوشى، لذت و آسايش باشم و خودم را نسبت به همراهى با آنان معذور بدارم. بعد با همسرش خداحافظى كرد و سوار اسب شد تا به سپاه اسلام ملحق شود. روايت دارد كه سه شبانه روز طول كشيد تا اين جوان توانست مسير بيابان تا تبوك را طى كند و به سپاه اسلام ملحق شود. زمانى كه او به خدمت پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم رسيد، گرد و غبار و عرق بر تمام بدن و رويش نشسته بود، ولى او بى صبرانه در همان حال پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم را در آغوش گرفت، و در حالى كه نمى توانست گريه شوقش را از اين ديدار نگاه دارد، به حضرت گفت: آقا! من در مدينه نبودم، وقتى شما به جهاد فراخوان دادى، و اگر آن موقع در مدينه بودم، سر و جانم را فداى خاك پايت مى كردم و لحظه اى براى همراه شدن با شما درنگ نمى نمودم.


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

سفارش به تقوا در همه اديان
ارزش عمر و راه هزینه آن -جلسه سوم(متن کامل +عناوین)
چهار برنامه امام صادق (ع)
تواضع و آثار آن - جلسه شانزدهم - (متن کامل + عناوین)
 قم آستان امامزاده موسی مبرقع شهادت امام جواد ...
چهار دعوت در قرآن
مرگ و عالم آخرت - جلسه يازدهم (1) - (متن کامل + ...
نكته‌‏اى درباره آيه 90 سوره نحل‏ | عمل به همین یک ...
تواضع در قبال حق‏
نفس - جلسه نوزدهم

بیشترین بازدید این مجموعه

مقام حضرت زينب (س)
اجازه گرفتن حضرت قاسم(ع) برای رفتن به میدان و ...
شهادت حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع) - جلسه ...
تعبير پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از عالم ...
وسائل هدايت - جلسه بیست ودوم (2) - (متن کامل + عناوین)
عدالت در اوج قدرت‏
سِرِّ نديدن مرده خود در خواب‏
افشاى راز دزد
حكومت غيرتوحيدي
تهران_ مسجد امیر رمضان 94 سخنرانی دوم

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^