باغى در مدينه بود كه به قدرى درخت هاى خرماى اين باغ را منظم كاشته بودند كه اين باغ، معروف به باغ نمونه شده بود. اين باغ، آب زيادى هم داشت، و صاحبش هم جوان خوش قيافه اى بود كه يكى و دو هفته اى مى شد كه عروسى كرده بود. مدينه گرم بود و او براى همين، همسرش را به باغ برده بود. او همسرش را در اتاقكى كه در آن باغ ساخته بود، سكنى داد و به همسرش گفت، چند روزى مسافر هستم؛ مى روم و زود بر مى گردم. وقتى هم برمى گردم، دوست دارم، ناهارم حاضر باشد. جوان با آرزو و با شوق بازگشت و دوباره به زندگى تازه اش رفت؛ آخر هنوز چند وقتى از ازدواجش بيش تر نگذشته بود، و همه قوايش متمركز در مسأله زناشويى بود. روزى كه آن جوان برگشت و وارد شهر شد، ديد مغازه ها تعطيل است و مدينه هم خلوت شده. او در همان حالى كه بر اسبش سوار بود و از گرما خيس عرق بود، بدون اين كه فرصتى پيدا كرده باشد تا بتواند كمى از خستگى مسافرت را از تن بيرون كند، پيگير مسأله خلوت بودن شهر شد و از يكى پرسيد، چرا مردم كار و كسب خود را تعطيل كرده اند و چرا مدينه خلوت شده است؟ آن شخص هم گفت، مردم شهر به دستور پيامبر اسلام صلّى الله عليه وآله و سلّم براى جنگ با روميان به سرزمين تبوك كه اكنون واقع در مرز عربستان هست، رفته اند. در آن زمان، بدترين جاده هم جاده مدينه به تبوك «1» بود. جوان به جلوى باغش آمد و درب را زد. همسرش آرايش كرده، تميز و با وضعيتى عالى آمد و درب را باز كرد. جوان در حالى كه دست زنش را در دستش گرفته بود، از اسب پياده شد. همسرش شتابان رفت و كاسه اى شربت خنك آورد و به او تعارف كرد. جوان نگاهى به اين شربت كرد كه ناگهان انديشه و اعتقاد صحيح، قرار او را تبديل به بى قرارى كرد. سيل اشك از چشمانش سرازير شد و او بى آن كه از شربت خنك داخل كاسه چيزى نوشيده باشد، آن را به همسرش بازگرداند. گفت: خانم برو اسب من را زين كن. همسرش گفت: تو كه الان آمدى، كجا مى خواهى بروى؟ گفت، وقتى شربت خنك را به من دادى كه بخورم، ياد حبيبم، پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم و مسلمانانى كه براى حيات قرآن و قانون خدا با او در بيابان هاى سوزان و راه دشوار تبوك داشتند سخت ترين شرايط را تحمّل مى كردند، صبر را از من برد. من در چنين شرايطى نمى توانم به فكر خوشى، لذت و آسايش باشم و خودم را نسبت به همراهى با آنان معذور بدارم. بعد با همسرش خداحافظى كرد و سوار اسب شد تا به سپاه اسلام ملحق شود. روايت دارد كه سه شبانه روز طول كشيد تا اين جوان توانست مسير بيابان تا تبوك را طى كند و به سپاه اسلام ملحق شود. زمانى كه او به خدمت پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم رسيد، گرد و غبار و عرق بر تمام بدن و رويش نشسته بود، ولى او بى صبرانه در همان حال پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم را در آغوش گرفت، و در حالى كه نمى توانست گريه شوقش را از اين ديدار نگاه دارد، به حضرت گفت: آقا! من در مدينه نبودم، وقتى شما به جهاد فراخوان دادى، و اگر آن موقع در مدينه بودم، سر و جانم را فداى خاك پايت مى كردم و لحظه اى براى همراه شدن با شما درنگ نمى نمودم.
منبع : پایگاه عرفان