اخلاق خوبان، ص: 89
خود ايشان می فرمودند: در شهری بودم و نياز به مفاتيح داشتم، به يك كتابفروشی رفته و مفاتيح خواستم، گفت: داريم و قيمت آن يك تومان است.
گفتم: قيمت مفاتيح هفت ريال است، چرا گران می فروشی؟ گفت: كمتر نمی دهم. مجبور هم نيستی خريداری كنی. گفتم: من نياز دارم. و راضی هم نيستم كسی گران بفروشد. گفت: مگر تو كيستی كه راضی باشی و يا نباشی! گفتم:
شيخ عباس قمی، صاحب اين مفاتيح، من هستم.
شيخ عباس می گويد: همينكه گفتم من صاحب مفاتيح هستم، دو-/ سه تا مفاتيح از قفسه گرفت و به من داد و گفت: تو را به خدا هر كجا می روی معرفی نكنی، و گرنه كسی كتاب هايت را نمی خرد!
بله، خدا هفتاد كتاب عظيم به او اضافه كرد ولی او خاشع تر و متواضع تر شد. تا جايی كه كسی او را نمی شناخت. و باور هم نمی كرد كه چنين كسی باشد.
و چنين حالی، حال الهی و ملكوتی است.
بار بر دوش سلمان بود، و می رفت.
صاحب مغازه می ديد كه هر كس در راه اين باربر را می بيند سخت احترام و تكريم كرده، و به گوشه ای رفته و تماشا می كند.
صاحب مغازه كه از اين رفتار بسيار شگفت زده بود به يكی از افراد كه او را احترام نمود رو كرد و پرسيد: اين باربر را می شناسی؟! گفت: باربر؟ اين سلمان، استاندار مداين است. شتابان دويد به سلمان گفت: آقا! نفهميدم. نشناختم. بار را بر زمين بگذاريد. ولی سلمان نپذيرفت. و گفت: من سلمانم و به تو قول داده كه اين بار را تا مقصدی معلوم برسانم. و می رسانم.
خوب شما توقع داريد خدا بار سلمان را بر ندارد.
چرا خدا بار ديگران را از زمين بر نمی دارد؟ چون باری بر نداشته اند.
چرا خداوند گره از كار ديگران نمی گشايد؟ چون گرهی نگشوده اند.