اخلاق خوبان، ص: 165
ادب
ابن سينا از بازار همدان می گذشت، كودكی را ديد كه پر شتاب به مغازه آهنگری می رفت، و قطعه زغالی سرخ شده از آتش می خواست، ولی با خود ظرفی به همراه نداشت. و شنيد كه آهنگر با او می گمفت: بدون ظرف، چگونه آتش می خواهی؟ و ديد كودك با شنيدن اين سخن، بی آنكه تامل كند، خم شده و قدی خاكستر از زمين گرفته، و در حالی كه در دستان خود جای داده بود، مقابل آهنگر دراز كرد. و آهنگر بی آنكه حرف خود را تكرار نمايد از كوره آتشين خد خالی از آتش گرفت و بر خاكستری كه بر كف دستان كودك بود نهاد، و كودك نيز با همان شتاب بازگشت. و ابن سينا كه از همان آغاز، حرف ها و رفتار آهنگر و كودك را زير نظر داشت، با كمال اعجاب و بُهت، به مغازه آهنگر وارد شد، و از وی پرسيد: اين كودك كه بود؟ و كجاست؟ و كجا رفت؟ و آهنگر پس از تكريم و احترام، نشانی مغازه ای ديگر داد كه كودك در آنجا شاگردی می نمود.
و ابن سينا شائق و شادان خود را شتابان به آنجا رسانيد. و كودك را ديد كه