اخلاق خوبان، ص: 243
پس، مباد فريب رنگ و نيرنگ ها خورده و با كلمات دهن پركنِ مجلات و مكتوبات داخلی و خارخجخی خود را ببازيد و از اين دستگيره های هدايت دست كشيده، و خدای ناكرده به جای اين دو، هوس و خواهش دل را حاكم كنيد.
خواستِ دل
يك سخنی كه، به اسف، به صورت فرهنگ حاكم شده است اين است كه هركسی در انجام هر كاری، دل و خواست خود را بهانه می كند، و می گويد: دلم می خواهد. چنين دلی، به خداوند سوگند گِل است، و با اشاره ای از هم پاشيده و فرو خواهد ريخت.
تنها دلی كه دل است و می ماند و حريم و حرم خداوند می شود آن دلی است كه قربانی حق شود. و چنان محو او باشد، كه از خود بی خود، و همه «او» شود. و تا انسان به اين منزلت راه نيابد، از دربار رحمت و عنايت حق مسافت ها فاصله دارد.
آن يكی آمد درِ ياری بزد |
گفت يارش كيستی ای معتمد |
|
گفت من گفتش برو، هنگام نيست |
بر چنين خوانی مقام خام نيست |
|
خام را جز آتش هجر و فراق |
كه پزد؟ كه وارهاند از فراق؟ |
|
چون تويیِ تو هنوز از تو نرفت |
سوختن بايد تو را در نارِ تفت |
|
رفت آن مسكين و سالی در سفر |
در فراق يار سوزيد از شرر |
|
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت |
باز گِرد خانه انباز گشت |
|